بکوشش: محمدحسین دانایی
از "کتل پیرزن" که سرازیر شدیم، اولاً درست مثل این بود که در مازندرانم، زمین پوشیده از چمن، بوته های گَز و بِنِه و بُخورک بلندقامت شده و درست جنگلمانند. خاک قرمز رطوبت دار و گُلهبگُله گل های کوهی وحشی و شقایق هم از اینجا شروع شد. در سرازیری کُتل به "قلعۀ میانکُتل" رسیدیم و از اینجا دریاچه ای در سمت جنوب از دور پیدا بود که در "کُتَل دختر" بهتر پیدا شد و آنرا "دریاچه پریشان" می گفتند، پتوپهن، اندازه های "دریاچۀ قم" شاید هم بزرگتر با عکس کوه های جنوبی در آن. غیره و غیره. و عجب مرتع وسیعی اطراف آن بود!
از "کُتَل دختر" که کوتاهتر بود و زیباتر و خاکیتر، گذشتیم به "پلوگینه" (Polowgina) رسیدیم که گامیش فراوان داشت و در سینۀ کوه بالای آن، سنگنبشته و حجاری خنده داری به تقلید از قدیم بدست قاجارها یا زندیه کنده شده بود و کتیبه ای در بالا داشت که چون گذشتیم، نتوانستم بخوانم. (شاید هم این قضیه در "دشت ارژن" بود، درست یادم نیست.)
بعد به کازرون رسیدیم. تا اینجا شهرها و آبادی ها اندکی فارسی و اندکی ایلاتی بود. هر شهری چادر و کَپَر ایلاتی هم داشت و بنا هم داشت، اما کازرون از دور درست مثل شهرهای عربی بود، با درودیوارهای کاملاً سفید و نخلهای فراوان، نخل و بَکرائی که نوعی لیمو است، مثل نارنگی و مزۀ تلخی ته آن است، اندکی بیشتر از تلخی ته لیمو. اسب و خر بجای گاو در مزارع بود و هیچ گاو نبود، تقریباً و شهر پر بود از نظامی و همسفرهای ما از اینجا تا "چُغدک" بالای بوشهر دو نفر هم استوار بودند که گفتند کازرون مرکز تیپ است و ازین لحاظ پر از نظامی بود. درودیوارهای شهر همه سفید بود. آجر اصلاً ندیدم. سنگ و گچ و گاهی هم آهک بکار میبرند و ازینجا ببعد، همینطور بود تا بوشهر که سنگ هم ندارد، بلکه از ماسه های بسته و سفت شدۀ کناره بعنوان سنگ نرمی که بریده هم می شود، اما رطوبت دوامش را زیاد میکند، بکار میبرند. سه طبقه و حتی چهارطبقه بنا با همین مصالح! البته در بوشهر به سه- چهار طبقه میرسد.
گرما از کازرون شروع شد و بارانیام را درآوردم. آبادی های حومۀ کازرون وسیع بود. نخلستان های متعدد و باغهای مرکبات و انار و کشت وسیع که دیم بود و چیزی بدرو نمانده داشت.
بعد از "تنگ ترکان" گذشتیم و به "کُتَل رودک" رسیدیم، کوتاه تر از "کُتَل پیرزن" اما خطرناکتر و دیدنی تر. سختی راه این کُتل را بعلت تماشائی که از کوچ ایل فارسیمدان می کردیم، نفهمیدم. زنها و پیرمردها و بچه ها حَشَم ایل را با اسب و الاغ و ندرتاً شترهای بارکش، بسمت قشلاق میبردند که اطراف فیروزآباد باشد. از اطراف برازجان راه افتاده بودند و میرفتند، آهسته و متفرق و دستهدسته. عدهای اطراقکرده و بیشتر در راه. یک زن سوار بر اسب بچه اش را و بچۀ بزش را با هم در بغل داشت. بچه های یکساله و دوساله فراوان دیدم که روی بار الاغ ها نشسته بودند، و حتی یکی دیگر را هم نگه می داشتند. اغلب کوتاه و زشت بودند. و گاهگاه دخترک رعنائی پیدا می شد با پ...های از زیر پیراهن درازش بالاآمده و نگینی بغل دماغ. اغلب پابرهنه بودند و هر دستهای، دیگی دو- سهمَنی روی یک الاغ یا اسب داشتند که سرش را پوشانده بودند، مثل [اینکه] در آن شیر یا ماست باشد. خیلی زیاد بودند، شاید در حدود بیست- سی هزار از آدم و اسب و الاغ و حَشَم بودند، حتماً بیشتر. و گُله بگُله ماشین مجبور می شد بایستد و شوفر عصبانی بشود و من آرامَش کنم و بین مسافران بحث بر سر ذاتاً دزدبودن یا نبودن آنها دربگیرد و من درین میان در جستجوی زیبائی های همین کوچ نشین ها باشم. خورجین ها و جاجیم ها و لباس ها با رنگ های چشمگیر و زیبا و شَلیته ها با حرکات نرم و ملایم که داشتند و نگین های بغل دماغ ها و زیبائی های گاهی کاملاً نادر در بچه های خردسال و دختربچه ها و آفتابسوختگی عجیب در مردها و زنهای بیشتر پابرهنه و کمتر کفشدار. عجب شعوری در انتخاب رنگونقش دارند! همین ایلاتیها که فارسیمدان هم اسمشان است، خیلی از فارسی دان ها و فارسی خوان ها درین خصوص کارکشته[تر]بودند. مسافرها میگفتند که صدی پنجاه حَشَم اینها دزدی است و از آبادی های سر راه کِش می روند، ولی از این نوع مطالب بیشتر بعلت وجود دو رأس استوار در بین ما صحبت می کردند و حقیر هم منبر رفته بود که اگر یکسال همین ها را دست من بسپرند، چه آدم های جالبی از میانشان دربیاورم و ازین قبیل مدافعات و دلسوزی ها و فقر را موجب همۀ این بدبختی ها دانستن ها!
عده قلیلی از مردها کلاه قشقایی داشتند. بعضیها هم لبۀ دو طرف کلاه را تو زده بودند. یکی- دو نفر را هم دیدم که لبه های کلاه خود را قیچی کرده بودند و نظامی های همراه ما میگفتند که قرار بوده است دیگر امسال کوچ نکنند، ولی از دولت شش سال مهلت خواسته اند تا ساکن بشوند در گوش های. حتی خانه ای دهاتی هم فهمیده اند که کار این مملکت، داستان ازین ستون به آن ستون فرج است. بهرصورت، دیدنی اخیر در سفر بوشهر، همین کوچ بود که بسیار جالب بود.
بعد از "کُتَل رودک" به "کُنارتخته" رسیدیم که ایضاً پر از نخل بود، با اینکه هیچ منظرۀ دهات یا شهرهای عرب را نداشت و بسیار هم کوچک و محقر بود. و بعد به "کُتَل مَلو" (Malu) رسیدیم و باز هم ته بساط فارسیمدان ها و بیشتر در حال اطراق با سیاه چادرها و خرهای ریز و کوتاهشان که استراحت می کردند و حسابی خَرغلت[1]می زدند.
پای "کُتَل مَلو" در قهوه خانۀ بسیار محقری، نان و ماست و پیاز خوردیم، با یکی- دوتا چائی کوچک و راه افتادیم و همین جا بود که تا راه بیفتیم، من چندتا گُل کوهی چیدم و توی یک استکان آب گذاشتم و قهوه خانه دار با قد دراز و چشم های کورمَکوری و اسم "گُرگعلی"اش لابد حتماً بعد از رفتن ما، باین تفنّن احمقانۀ من بسیار فحش داد، چون سه تا استکان بیشتر نداشت و یکیاش را من صرف گُل های محقر کوهی کردم و با دوتا استکان باقیمانده، او می باید هفت نفر را چائی بدهد. قلیانی هم درست کرد که یکی از نظامی ها و شاگردشوفر کشیدند و خنده دار نِی آن بود که صاف در شکم کوزۀ سفالی میرفت، نه بخود چوبقلیان.
"کُتَل مَلو" که تمام شد، به "پل دالَکی" (Dālaki) رسیدیم که بسیار محکم بود و نوساخته. بنظرم، از ساختمان های عهد "رضا خان"[2] بود. بعد "کُتَل فلفلی" شروع شد که در آن، تانکر ما یک بار مجبور شد عقب و جلو بزند. سخت ترین کُتَل های راه "مَلو" و "رودک" بود و درازترین و خسته کننده ترینش "پیرزن" و زیباترین آنها "کُتَل دختر".
بعد از "کُتَل فلفلی" به خود "دالکی" رسیدیم که دهی بود کوچک با آب معدنی بزرگ و گازدار، بنظرم SO2، بوی بسیار بدی تمام بیابان اطراف را پوشانده بود و عدهای با همین آب خشت می زدند و آب مثل اینکه هرز میرفت و برودخانه می ریخت، رودخانۀ "موند" (Mond) که "قوامی"نامی از رؤسای ادارات، در آن دمِ سیل رفت[3] پارسال.
بعد هم برازجان بود، باز یک شهر سفید و پر از نخل در اطراف، ولی باز هم هیچ منظره شهرهای عربی را نداشت. بعد هم سربازها در "چُغدَک" سه فرسخی بالای بوشهر، پیاده شدند و از آنجا ببعد دریا هویدا شد و بعد هم بوشهر که تنها اثر بزرگی و اهمیت سابقش، در بناهای مرتفع و پرپنجره و ایوان آن و در ترازوهای بزرگ کاروانسراهای فراوان آن باقی ماندهاست. کناره ها ریخته، کف خیابان ها اسفالت طبیعی است و اغلب کوچه و خیابان ها تقریباً با صدف و خرده های صدف فرش شده. و این قسمت بوشهر باشد برای بعد.
دیگر دستم درد گرفت و حالا هم قرار است بروم و از "سامی"نامی که نماینده "ایرانتور"[4] است، سراغ بلیط طیاره برای شیراز بگیرم، چون دیگر نمیشود با این تانکرها برگشت و امان ازین مگسها! درِ هر خانه و طویل های دو- سه اَنگ خوردهاست، بعلامت اینکه دو- سه بار از سال 29 تا 31 د.د.ت. بآن جاها زدهاند، ولی تمام شهر و حتی این مهمانخانه که راهرو و بار آمریکائی دارد و تخته ای عهد بوق، پر است از مگس که پدرم را درآوردند. هنوز به "بهمنی" و "سنگی" که از محلات حومۀ بوشهر حساب میشود، نرفتهام. دیگر بس است.
منبع: روزنامه اطلاعات- ۱۳ مهر ۱۴۰۲
[1]) ]اصل: خرغلط[
[2]) پهلوی- رضا شاه ( 1323- 1256 شمسی)، بنیانگذار دودمان پهلوی
[3])] اصل: رفتند[
[4]) ایرانتور، شرکت مسافربری
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.