روایت مجتبی مینوی از زندگی و کسب‌وکارش

پیشنهاد همکاری با شرکت نفت را نپذیرفتم

کدخبر: ۱۱۰۷
مجتبــــــی مینـــــوی، محقق، مورخ و استاد برجسته دانشگاه تهران ۷بهمن۱۳۵۵ در سن ۷۴سالگی در تهران درگذشت. نجف دریابندری، ایرج افشار و دکتر شفیعی کدکنی در سال۱۳۵۲ گفت‌وگویی با مینوی انجام داده‌اند که پاییز همان سال در مجله «کتاب امروز» منتشر شد. در اینجا بخش‌هایی از آن گفت‌وگو از نظرتان می‌گذرد:
پیشنهاد همکاری با شرکت نفت را نپذیرفتم

دوران بچگــی من در سامره گذشت. پدرم برای درس فقه و اصول به آن شهر رفته بود و در آنجا از مرحوم ملامحمدتقی شیرازی درس می‌گرفت. از ۳‌سالگی تا ۹سالگی من در آن شهر گذشت و در همان‌جا به مکتب می‌رفتم. پنج سال و سه ماه بیشتر نداشتم که به خواندن قرآن و گلستان و حفظ مشغول شدم. وقتی از سامره برگشتیم بنده فارسی را مثل بچه عرب‌ها حرف می‌زدم. سوادم بد نبود.

به اندازه کلاس چهارم و پنجم ابتدایی سواد داشتم؛ اما حساب و جغرافی و این‌جور چیزها را نمی دانستم. مرا به مدرسه امانت بردند. بعد رفتم به مدرسه اسلام که سیدمحمد طباطبایی -پدر سیدمحمدصادق طباطبایی، مشروطه‌طلب معروف- موسس آن مدرسه بود و ناظم‌الاسلام کرمانی، صاحب کتاب تاریخ بیداری ایرانیان، معلم و ناظم ما بود.

این مدرسه در چاله حصار واقع شده بود. بعد به مدرسه افتخاریه رفتم که توسط میرزا تقی‌خان و فخرالقراء تاسیس شده بود. بعدها جماعتی از دیپلمه‌های دارالفنون آن وقت، به اضافه آقایی به نام سردار مدحت مدرسه افتخاریه را خریدند و اسمش را گذاشتند مدرسه سپهر. این مدرسه در باغ بزرگی به نام باغ ملک‌آرا و در سنگلج آن روز واقع بود. در این باغ تقریبا تمام نباتات و درخت‌های دنیا پرورش داده می‌شد؛ از جمله خرمالو.

درخت خرمالو که امروزه فراوان است و میوه آن را همه می‌شناسند، در آن روزگار جز در آن باغ در جای دیگری وجود نداشت و ما آن را خرمندیل می‌گفتیم، یعنی خرمای آنتیل، خرمای جزایر آنتیل... بعد از مدرسه سپهر به دارالفنون رفتم. در دارالفنون با نصرت‌الله باستان، صادق هدایت- که با او آشنایی نداشتم- عبدالاحد یکتا، شمس‌الدین وفا (برادر فخرالدین وفا) که مبصر ما بود و آقا شمس‌الدین که بعدها واعظ شد و جناب قندهاری همدوره بودیم و از معلمین آن دوره هم آقای عباس اقبال، اعتمادالااسلام، مترجم‌السلطنه، میرزا عبدالعظیم‌خان قریب، مصورالممالک- معلم نقاشی- و جناب اسدالله خان آلورا- که وقتی حرف می‌زد، مثل این بود که آلو تو دهانش هست- باید نام ببرم.

پس از آن به دماوند رفتیم؛ چون پدرم رئیس صلحیه آن شهر شده بود و پس از آن هم پدرم به عدلیه لاهیجان منتقل شد و به آنجا رفتیم. بنده قبل از رفتن به لاهیجان دو سه ماهی معلم شدم. آن روزها آقای علی‌اصغر حکمت اعلان کرده بود که هرکس تصدیق ششم ابتدایی را داشته باشد، می‌تواند معلم شود. من هم تصدیق ششم ابتدایی را داشتم و داوطلب معلمی شدم.

به من گفتند: تو به این کوچولویی چطور می‌خواهی معلم بشوی؟ گفتم: کسانی که من به آنها درس خواهم داد، از من کوچک‌ترند. پیش سیدمنصور رشتی امتحان دیکته دادم و بیست گرفتم و شدم آقا معلم و سه ماه معلمی کردم. دو نفر از خانواده عنایت، سیدحسن عنایت و سیدابراهیم عنایت- که در جوانی به مرض سل فوت شد- در مدرسه هدایت همکاران من بودند؛ این بود اولین شغل بنده. بعد در عدلیه لاهیجان به کار دفتری پرداختم که مصادف شد با هجوم متجاسرین به ایران.

واقعه جنگل و میرزا کوچک‌خان جنگلی و احسان‌الله خان و همین وقایع سبب شد که تا مدتی نتوانستیم به جای دیگری برویم؛ یعنی در واقع در گیلان محبوس شده بودیم تا اینکه جنگلی‌ها شکست خوردند و رفتند و ۲۶هزار نفر از مردم رشت موفق شدند به قزوین و تهران مهاجرت کنند که ما هم جزو آنها بودیم و تا مدتی از پولی که برای گذران زندگی مهاجرین تعیین شده بود، استفاده می‌کردیم.

پس از آن، در سال۱۲۹۹، یعنی در همان سالی که کودتا اتفاق افتاد وارد دارالمعلمین شدم. رئیس دارالمعلمین ابوالحسن خان فروغی بود و آقای میرزا اسمعیل‌خان مرآت هم ناظم ما بود و در همین‌جا بود که باز برخوردم به جناب نصرت‌الله خان باستان که دو کلاس از من جلو افتاده بود؛ چون من بر اثر ترک تحصیل دو سال عقب افتاده بودم و از جمله همدوره‌های من در دارالمعلمین، آقایان مهندس عبدالله ریاضی، حبیب یغمایی، جواد تربتی، محسن فروغی، جواد فروغی، مهدی بهرامی، محمود خلیلی –صاحب دستگاه بوتان– ابوالقاسم نجم‌آبادی و محمود نجم‌آبادی بودند و بنده ضمن تحصیل در دارالمعلمین، یک شغل تندنویسی هم در مجلس شورای ملی داشتم.

پس از مجلس شورای ملی وارد خدمت وزارت معارف شدم و ریاست کتابخانه معارف را که قبلا با مرحوم عون‌الوزاره بود، واگذار کردند به من. آن وقت‌ها این کتابخانه جنب دارالفنون بود و بعدها شد کتابخانه ملی. در آن زمان در حدود چهار پنج هزار جلد کتاب از بانک استقراضی روسی به دولت ایران منقل شده بود و باید فهرست این کتاب‌ها تهیه می‌شد.

آقایی بود به نام گیلد برانت. این مرد روس بود و ماموریت گرفته بود که این کتاب‌ها را کاتالوگ کند که بعدها معلوم شد که دویست نسخه از کاتالوگ چاپی این کتاب‌ها موجود است و آقای گیلد برانت این کاتالوگ را رونویسی می‌کند و بابت این کار هم پول هنگفتی از دولت می‌گرفت. وقتی موضوع را با اعتمادالدوله وزیر در میان گذاشتم، گفت: آقا ما اشتباهی کرده‌ایم، صدایش را درنیار و مانعی ندارد که پولی هم به این مرد برسد.

ایرج افشار: تعهدشان همین بوده.

مینوی: بله، قصد همین بوده که پولی هم به این مرد برسد و بعدها این مرد مزاحم هم می‌شد که بنده مجبور می‌شدم نوکش را بچینم. مدت ریاست کتابخانه بنده، واقعا پنجاه روز بیشتر طول نکشید. وقتی آقای مرآت سرپرست محصلین شده بود و به پاریس می‌رفت، پیشنهاد کرد که من هم با او بروم، قبول کردم. خیال می‌کردم که به اصطلاح آبی از مرآت گرم خواهد شد و خواهم توانست در پاریس درس بخوانم.

اما بعدا معلوم شد که ایشان مرا برای اندیکاتورنویسی به پاریس برده‌اند و بنده مجبور بودم از هشت صبح تا هشت شب پشت میز بنشینم و اندیکاتور بنویسم و هر روز به حجم و تعداد کاغذهای اندیکاتور اضافه شود و او به تهران بنویسد که من این‌قدر کار می‌کنم. مثلا نامه‌ای می‌نوشت برای محصلین که بیایید مرا ببینید و بنده مجبور بودم به تعداد محصلین که ۱۲۰نفر بودند، نمره در دفتر وارد کنم.

گاه بنده متحدالمالی (بخشنامه) می‌نوشتم برای همه محصلین، که مثلا فلان روز به اینجا بیایید، اما مرآت با من دعوا می‌کرد که آقا چرا این کار را کردی. هر چه تعداد کاغذهای اندیکاتور شما بیشتر باشد برایتان بهتر است و از این‌جور حرف‌ها و به همین ترتیب پنج‌ماهی هم با جناب آقای مرآت سر و کله زدیم و یگانه دلخوشی من در آن ایام وجود میرزا محمدخان قزوینی بود که هفته‌ای دوبار پیشش می‌رفتم تا اینکه آقای تقی‌زاده که از خراسان آمده بودند و عازم لندن بودند، مرا به آنجا بردند و سرپرستی محصلین را به من سپردند.

دریابندری: در چه سالی؟

مینوی: در سال ۱۳۰۹ و در همین سال بود که شروع کردم به یاد گرفتن زبان انگلیسی، گاه پیش اشخاص و مدتی هم در کینگز کالج و مدرسه پلی‌تکنیک آموزش انگلیسی را دنبال می‌کردم. چنان علاقه‌ای به یاد گرفتن این زبان داشتم که چه بفهمم و چه نفهمم شبی پنجاه، شصت و گاه هفتاد صفحه کتاب انگلیسی می‌خواندم و مخصوصا به خواندن آثار دیکنز علاقه زیادی داشتم.

اگر بخواهم کتاب‌های انگلیسی را که از آن زمان تا امروز خوانده‌ام بشمارم، متجاوز از هزار کتاب می‌شود و چنان شور و شوقی به یاد گرفتن این زبان داشتم که گاه در خواب با مادرم انگلیسی صحبت می‌کردم و مادرم هم به انگلیسی جوابم را می‌داد؛ درحالی‌که مادر من اصلا انگلیسی نمی‌دانست.

کار سرپرستی بنده در لندن هم ۹ماه بیشتر طول نکشید. آقای مرآت این کار را از من گرفتند و به شخص دیگری دادند.

شرکت نفت که شنیده بود بنده عشقی به زبان انگلیسی دارم و سوادم هم بدک نیست، حاضر شد مخارج یک‌سال تحصیل مرا بدهد تا انگلیسی را بهتر یاد بگیرم و خرج برگشتم را هم پرداخت. منظور شرکت نفت این بود که من در آبادان بمانم و در مدارس انگلیسی درس بدهم؛ اما در این مورد توافق حاصل نکردیم و بنده به تهران آمدم و وارد خدمت معارف شدم و زیردست مرحوم دکتر ولی‌الله‌خان شروع به‌کار کردم.

البته می‌دانید که در آن ایام وزارت معارف سه قسمت بود. معارف و اوقاف و صنایع مستظرفه و هرکدام از این قسمت‌ها هم یک مدیر کل داشت که اگر امروز بود، هرکدام از این قسمت‌ها هم شش، هفت تا معاون فرهنگی و معاون فلان و غیره داشت.

دکتر ولی‌الله‌خان ۲۳سال تمام بود که مدیر کل معارف بود و از جمله‌های مشهور او که اغلب با لفظ کتابی تکرار می‌کرد، این بود که: « بنده ۲۳سال تمام است که هر روز چهار بار این جاده طویله را می‌پیمایم.»  

خلاصه در این بازگشت پنج‌سال در تهران ماندم و با صادق هدایت و بزرگ علوی و عبدالحسین نوشین و مسعود فرزاد و مین‌باشیان دوست شدیم و یکی دو سال بعد هم دکتر خانلری به ما ملحق شد و با آنکه بیش از چهار نفر بودیم، اسممان شد «ربعه» در آن ایام اغلب در کافه‌ها دور هم جمع می‌شدیم و شطرنج بازی می‌کردیم و سعی می‌کردیم در سیاست دخالت نکنیم؛ اما گاهی بعضی از ما زیرجلکی با سیاست سر و کار داشتند که اسباب زحمت ما هم می‌شد؛ اما من با سیاست کار نداشتم.

دریابندری: ولی سیاست با شما کار داشت!

مینوی: بله، یادم هست که گاه مفتش هم دنبال ما می‌گذاشتند.

 دریابندری: لطفا کمی هم درباره سال‌هایی که در انگلستان اقامت داشتید، صحبت بفرمایید.

مینوی: در تمام این جنگ بنده در انگلستان بودم و جماعتی از دوستان ایرانی هم، مثل محمد حجازی، محمود فرخ، احمد فرهاد، مهندس ابوذر آنجا بودند که با هم محشور بودیم و معاشرت داشتیم و گاه دوستان دیگری هم با ماموریت دولتی به آنجا می‌آمدند؛ مثل فریدون آدمیت، محمود فروغی، مرحوم سیدفخرالدین شادمان و غلامعلی رعدی.

دریابندری: مسعود فرزاد هم آنجا بود؟

مینوی: مسعود فرزاد آنجا نبود. اما بعدا برای کار بی‌بی‌سی، به پیشنهاد من استخدام شد و به انگلستان آمد. زندگی بنده در انگلستان خیلی به سختی می‌گذشت؛ چون بانک اجازه ارسال پول نمی‌داد.

دریابندری: این ممانعت جنبه کلی داشت یا فقط برای شما بود؟

مینوی: خیر، این ممانعت فقط برای بنده بود. برادرم برای ارسال پول به بانک می‌رفت؛ اما رئیس بانک، هژیر موافقت نمی‌کرد و منظور این بود که بنده مجبور شوم به ایران برگردم. سر این کتاب با من کینه‌ای گرفته بودند که واقعا باعث تعجب است. نمی‌دانم چه گفته بودند و مرا چگونه معرفی کرده بودند که این‌طور مورد کینه قرار گرفته بودم و این بود که در انگلستان ماندم. کارهای مختلفی کرده‌ام؛ حتی اعلان هم ترجمه کرده‌ام.