بکوشش: محمدحسین دانایی
این زنکۀ صاحبخانه ما، این روزهای آخر یکخرده "کیروش دِپرو"[1] شده، لابد و ناچار باین علت که ما میرویم و کدام خری پیدا میشود که روزی ۸۰ بایشان بدهد. یک چیز جالب دارد، یعنی در ملکیت دارد که باید بنویسم. دستگاهی است، مثل یک بخاری برقی که نورافکن دارد و گویا با آن در زمستان و وقتی که از آفتاب خبری نیست، آفتاب مصنوعی ایجاد میکند. خیلی دلم میخواست به کار بیندازمش و بشناسم، اما ترسیدم برایش خرابش کنم. این بود که هنوز دست نزدهامش. میترسم بالاخره این شب آخر باهاش وَر بروم و بلائی بسرش بیاورم. خودش الان توی حمام است که قبلاً اعلام کرده بود از سه تا شش امروز برای ما قدغن است و گویا دارد موی سرش را رنگ میکند. خیلی به خودش وَر میرود. آسم دارد و مثل دودکش سیگار میکشد و مثل گاو میخورد. همان روزهای اول حدس زدم که در جوانی زیاد نجیب نبوده، ولی به ما ربطی نداشت، ولی این آخری خودش درآمده و برای عهدوعیال بنده از عشاق طاقوجفت خودش حرف زده که هنوز هم درین سِن، وِل کُن او نیستند. پیدا است که رفتار ما دوتا با هم اذیتش کرده و وادارش کرده که همچه قُپّیها بیاید. از عکسهایش هم که نشانمان داد، بوی همچه چیزها میآمد. حالا هفتاد سال را حسابی دارد. شبها ["ی" اضافی حذف شد] توی اطاقش پنیسیلین میپاشد، با تلمبهای مثل یک پوار یا تلمبه امشی، به حلق و گلویش هم میزند، ولی من اگر جای او بودم، کمتر میخوردم و کمتر سیگار میکشیدیم و بیشتر پیاده راه میرفتیم، توی این همه پارک. وِلش کن. مثل این که اصرار دارم با اباطیل سرِهمبافتن، این صفحه را هم پرکنم و برسم به صفحۀ دویست، همچه پیداست.
هوسی مرا گرفته بود که این مزخرفات را چاپ بزنم در یک کثیرالانتشاری! خوشبختانه پرید. میگذارمش بترشد. اگر سفر ["ی" اضافی حذف شد] دیگری هم آمدم، آنوقت تجدیدنظری و اصلاح حماقت ها و بعد یک کتابچهای خواهد شد، وگرنه باین صورت صلاح نیست بوق زدن که ما هم سه ماه به فرنگ رفتیم و این سوغات سفرمان! این نکتۀ آخر را عهدوعیال یادآوری کرد، مثل اینکه بد نمی گفت. بهرصورت، فعلاً خواهد ماند تا بعد.
الآن که فردایش راه می افتیم، دارائیمان عبارت است از یک پنج دلاری و در حدود صد و خرده ای شلینگ. فقط اگر بارمان اضافه نباشد، خوب است. با "سنجری"[حشمت] قرار می گذاریم که در حدود ساعت ده، سری به آن طرف ها بزند که اگر بارمان زیاد بود، کَمَش کنیم و بدهیم او برایمان پست کند، اگر سر وقت بیاید و ما نرفته باشیم. به "جواد فروغی" هم امروز تلفن کردم که خداحافظی کنم و اگر کاری دارد... نبود و پیغامی برایش گذاشتم که کِی و از کجا و با چه وسیله حرکت می کنیم. لابد اگر کاری داشت، فردا پیدایش خواهد شد.
حالا که سفر دارد پایان مییابد، دلم میخواهد جالبترین چیزی را که درین مدت دیده ایم، بشمارم. در رُم جالب ترین چیز، ادامۀ تمدنی بود که از قرون قبل از میلاد تا امروز بچشم می خورد. علاوه بر آن، زیبائی مردمش بود، و بعد آن کنسرت های در هوای آزاد در خرابه های قدیمی، و بعد تُنگه ای ش... و بعد اسپاگتی شان. در پاریس عبارت بود از خشونت مردم و ش... ارزانشان و نان خوبشان و لطافت معماری و هنر و ادبشان، لطافتی منحصربفرد در دنیا که آمبیانس خاصی به پاریس می دهد، و زندگی "کارتیهلاتن"، و کوسموپولیتیسم آن شهر، و فیلم های خوب و ارزانی که فراوان دیدیم و اکسپوزیسیون ها که در رُم هم از آنجا تقلید کرده بودند و حتی درینجا هم اگر چیزی بود، در دنبال آن بود. و درینجا محبت مردمی که در مقابل پاریس به ولایتی ها می مانند و اُپراشان و موزیکشان و شنیسل های خوبشان و ش...فروشی های زیرزمینی و دخمهمانندشان و آ... که در گیلاس های بزرگ میخورند، بعادت آلمان ها و نانی که کم می خورند و پارک هاشان و جنگل های اطراف شهر و موزه تاریخ طبیعی شان. البته در پاریس موزه "دولوم" از بزرگترین مشخصات بود که جای دیگر نمی شود دید. باغوحش پاریس که بزرگتر از آنهای دیگر بود، صرفنظر ازینکه درینجا مجموعۀ پرنده های باغ وحش، بسیار وسیعتر و غنی تر از آنجاهای دیگر بود.
چهارشنبه 3 مهر - 25 سپتامبر- اندر قارقارک دوموتورۀ سویسی در راه وین – زوریخ- یک بعدازظهر
ساعت 5/11 حرکت کردیم، و الآن روی آسمان سویس هستیم و ناهار هم خوردهایم، یک ناهار قلابی و بسبک آلمان ها، همه اش گوشت سرد و سوپی و پنیری و سالادکی و ازین اباطیل. فقط قهوه اش خوب بود. طیاره زیاد تکان می خورد، سبک است و باد ناراحتش می کند. صدرحمت به چهارموتوره ها. بیست دقیقۀ دیگر زوریخ خواهیم بود، و در زوریخ باید یکی- دو ساعت منتظر بشویم و طیاره عوض کنیم. خطم را تکان طیاره کجوکوله می کند. بدیش هم این است که از هم جدا افتاده ایم، "سیمین" در صندلی های جلو و من در صندلی های عقب و دمبدم باید بروم و از حالش خبر بگیرم. بلیط هامان نمره ندارد و تا آخر سفر همینطورها است. باید برای دفعات بعد که طیاره را عوض می کنم، مواظب باشم که پهلوی هم بیفتیم.
آسمان زیر پای ما یکسره ابر است، سفید. و نور چشم را می زند و عینک فقرا هم یک شیشه اش شکسته، وگرنه می زدم. فقط همان یکدَم که از وین پریدیم و تا از سوراخی در میان ابرها برویم بالا، زیر پا پیدا بود و "بِلوِدِر" وین و "بورگ" را حسابی دیدیم، بقیه اش روی ابرهائیم و عجب تکانی میخورد این طیاره، نمیشود نوشت، درست مثل اتوبوسی در دستانداز. فعلاً بس کنم تا بعد در جاهای دیگر. والسلام.
همانروز - 4 بعدازظهر در فرودگاه ژنو
5/1 بعدازظهر در زوریخ از قارقارک دوموتوره پیاده شدیم و یکساعتی انتظار کشیدیم تا با یک طیارۀ دیگر، ولی چهارموتوره، از همان "سویس اِر" بطرف ژنو پرواز کنیم. در فرودگاه زوریخ، "اِرنبورگ"[2] را دیدیم و بعد هم همان "آلبرتو مراویا" را که با "اِرنبورگ"[ایلیا] سرِ حرف را باز کرد و دیگر فرصتی بما نداد، اما ما هم چاقسلامتی با هردوشان کردیم و یکی یک امضا از هر کدامشان گرفتیم در دفتر تقویم فقرا و بعد پرواز کردیم.
از روی دریاچۀ "لِمان" پریدیم و این بار طیاره زحمت بالارفتن از ابرها را بخودش نداد، چون راه نزدیک بود و فقط یکساعته بود. دریاچه چنان آرام بود که یک کشتی که از رویش می گذشت، شیارهای هاشورمانند رویش میانداخت در یک مثلث بزرگ و دراز که رأس آن خود کشتی بود و دو ضلع متساویاش، دو طرف شیارهای آب، و هاشور دیگری که باد غربی- شرقی خیلی ملایم روی دریاچه انداخته بود، هاشور اولی را قطع می کرد و لوزی های ریز و کوچک و نرم و زیبائی روی آب درست شده بود. دیدنی بود.
جناب "اِرنبورگ"[ایلیا] را که دیدیم، پیرتر از عکس هایش بود و دوتا دندان های خراب گرازیشکل در جلو داشت و پشت سرِهم سیگار می کشید و ما که خودمان را بعنوان دوتا ایرانی معرفی کردیم، همانطور باهامان رفتار کرد که با "مُراویا"[آلبرتو] می کرد. اما فرانسه چندان خوب حرف نمیزد، یعنی آنطور که بتوان حدس زد این، همان نویسندۀ کتاب "سقوط پاریس"[3] است بزبان فرانسه، یا شاید من اشتباه می کنم و او اصلاً "سقوط پاریس" را بفرانسه ننوشته و ترجمه از روسی است. بهرصورت، فرانسه اش چندان بهتر از من نبود. ازش پرسیدیم: بعد از Degele [4]چه کرده؟ گفت بعد از قسمت دوم این کتاب، مطالعه ای روی ادبیات و هنر فرانسه کرده و میرفت به لوزان، نمیدانم برای چه کار.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 8 بهمن 1402
[1]) کیروش دپرو، اختلال روانی شامل بیحوصلگی، بیمیلی و گریز از فعالیت، معروف به افسردگی کراوس
[2]) ارنبورگ- ایلیا ( 1967- 1891 میلادی)، نویسنده و روزنامه نگار روس
[3]) سقوط پاریس، رمانی رآلیستی نوشته شده در بحبوحۀ جنگ جهانی دوم در بارۀ وقایع تاریخی و اجتماعی فرانسه. این رمان توسط محمد قاضی به فارسی برگردانده شده است.
[4]) Le Dégel، کتابی از ارنبورگ که در 1954 نوشته شده است.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.