بکوشش: محمدحسین دانایی
یک چیز دیگر اینکه شبیه "کارلزکِرچه" یک کلیسای دیگر هم در وسط شهر وین هست، با همانطور گنبد بیضیشکل از بیرون سبز مسی و از درون نقاشیشده، گنبد کلیسای Peterkirche [1] و دیگر اینکه کلیسای "ژزوئیت"ها[2] را هم دیدم با سقف ضربی بلند و یکسره دراز، یعنی گنبدی کشیده و سرتاسری و طلاکاری از درون و نقاشی و باز از بیرون مسی و سبز. و جالبتر اینکه فهمیدم عمارات قدیمی این طرفها که پایههایش سنگی و آهکی بود، طاقهایش ضربی با آجر بوده است، یعنی یک عمارت کهنه و خرابشده کنار یکی از همان پسکوچههای مرکز شهر بود که خوب تماشا کردم. مقطع عمارت پیدا بود. هر چهار- پنج طبقهاش طاقها ضربی بود، البته غیر از شیروانی که ناچار داربست است و از چوب و خرپامانند خودمان که در آن عمارت نبود، و حالا دیگر راحت کردهاند: پِیها و پایهها از بتون آرمه، دهنها و جِرزها با آجرهای توخالی و مجوّف و سقفها با تیرآهن و پوشش آجری و ضربی راسته، مثل ولایت خودمان.
از کنار یک چاپخانه بزرگ هم گذشتم که سه- چهارتا "رُتاتیو"[3] بزرگش خوابیده بود و مدتی بانتظار احساس صدای آنها که نبود، هوای آلوده بمرکبی را که از در بیرون می آمد، بو کشیدم و علیٌ! واقعاً چه شب ها و روزهائی را در چاپخانه ها گذرانده ام! احساس کردم که خیلی دلم می خواهد یک کارگر سادۀ چنین چاپخانه ای باشم، و با اینهمه وحشتی که از ماشینیسم می شود داشت، می بینم که تا اینقدرش چه جذاب است و بیدارکنندۀ چه خاطراتی است و چه جوانی بی ثمری را بیادم می آورد. بس است، دارم احمقانه تر از معمول می نویسم.آمد
شنبه 30 شهریور - 21 سپتامبر- 8 صبح
دیروز تمام وقت صبح و عصرمان به دیدار نواحی اطراف دانوب گذشت. صبح رفتیم نزدیک پل [4]Reichsbrücke و از پل گذشتیم و تمام بیابانی آن طرف، یعنی شرقی دانوب را دیدیم و در چمن ها استراحت کردیم و از پل تازهسازی که بجای یک پل خرابشدۀ در جنگ نیمه کاره است، گذشتیم و از پل Floridsdorfer [5]برگشتیم و بعد یکسره آمدیم به "پِراتِر" و مدتی در "پِراتِر" ول گشتیم. عجیب پارک بزرگ و زیبائی است و رفتیم سراغ "سنجری"ها که نبودند و یادداشتی گذاشتیم و بعد یک کلیسای جدید را که همان نزدیک ها می سازند، دیدار کردیم.
اطراف دانوب مؤسسات صنعتی است و ایستگاه های راه آهن و باراندازها و تعمیرگاه های بزرگ و ناچار در جنگ خرابی فراوان دیده، جای گلوله ها بدیوارها. تپه هائی و بر سر آنها سبزه و از زیر پیدا است که توده آجر و سنگ و آهک بنائی بوده، و عمارات بسیار مدرن بجای آنها. یکی از آنها همین کلیسا بود در کوچه Hagenmuller در محله سوم– همان نزدیکی های "سنجری"ها- و مدرسه ای منضم بآن. رفتیم، درهایش بسته بود. پرروئی کردیم و مدیر مدرسه را که چهل وچندساله مردی بود، بیرون کشیدیم که اندکی فرانسه حرف می زد و ما را برد تماشا، و با چه علاقه ای. تمام برج کلیسا را هم بالا رفتیم و از بامش تمام شهر را تماشا کردیم. طاق کلیسا، شبیه طاق چادر برای یادآوری از موسی و چادرنشینی اش بقول خود او. دوتا پنجرۀ رنگی مدرن در غرب داشت و دوتا پنجرۀ دیگر در شرق، همه مدرن و یکی از این دوتای آخری، سمبلی از مراحل مختلف خلقت و مسیحیت و در وسط، شیشه هائی که اشکی بروی آن است، یعنی روح القدس. مراحل طیف نور را در سراسر پنجره می شد دید و سوراخ سوراخ بطرز خاصی و دوپوشه. هر سوراخی ازین طرف داخل به سه سوراخ از درون و خارج منتهی می شد و خلاصه عجیب زیبا بود، جز اینکه عهدوعیال می گفت کمی احساس سالون سینما به آدم می دهد. البته هنوز ناتمام بود و می گفت یکی- دو سال دیگر تمام می شود و گِلِه می کرد که دیگر به کلیساها پولی نمی رسد و دولت کمک نمی کند و اوضاع خراب است. یارو خودش جزو فرقه ای بود که زن نمی گیرند، از کاتولیک ها بود، از فرقه Salesianer و [6]Don Bosco's. باید درین فِرَق مطالعه ای بکنم. با کلیاتی که از "بیبل" و مسیحیتشان می شناختم، خودی نمایاندم و یارو سرِ شوق آمد و خیلی حرف زد که حالا فرصت نوشتنش را ندارم، بعد.
مهندس عمارت Prof.Robert Karmreiter بود، از اهالی وین و شیشه های شرقی را یک نقاش روی شیشه و معروف ساخته بود باسم Pro.Meister Mann از اهالی فرانکفورت آلمان و شیشه غربی محراب را هم که مریمی بود و این جور چیزها، یک زن نقاش داده بود که یادم رفت اسمش را ضبط کنم. و دیگر اینکه تأسیساتی هم می ساختند منضم به کلیسا برای اقامت زوار و جوانان جهانگرد و توریست، شش اطاق که در هر کدام پنج- شش نفر می خوابند، با سالون ها و وسائل و آشپزخانه و گفتیم: امیدواریم وقتی تمام شد، بیائیم اینجا بمانیم و خندیدیم.
پریشب هم زنک صاحبخانه ما را باطاقش خواند که شاممان را با او بخوریم و اُپرای "زیگفرید"[7] را که نوۀ جناب "واگنر"[8] از Bairant(یکی از شهرهای آلمان که الآن فستیوال "واگنر"[ویلهلم] در آن است و شهر محل اقامت "واگنر"[واگنر] بود و مورد علاقۀ او) اداره می کند و رادیوهای تمام عالَم از لندن تا توکیو پخش می کنند، گوش کنیم و پُزها داد و اشارهای فقرا کردند به "اسفندیار"ی که شبیه با او است و ازین مقایسه ها و تعجب ها کرد. ج...ها خیال می کنند از پشت کوه آمده ایم. صحبت از برق می کردیم، گمان می کرد من کیلووات را نمی دانم چیست. این بود که توضیح می داد که اگر یک لامپ صدشمعی ده ساعت بسوزد، فلان قدر. بهرصورت، یک کیلووات برق 50 قروش است و یک ساعت تلفن، شش شلینگ و گاز را هنوز نمی دانیم. دیگر هم بس است. ساعت نُه و ربع باید "سنجری"[حشمت] را در "رینگ" زیرزمینی ببینیم. چکار دارد! خدا عالِم است.
همانروز- 5/6 بعدازظهر
درست است که ما فقط از نظر یک توریست یا جهانگرد اروپا را دیده ایم، ولی بالاخره این چه بنظر یک جهانگرد می رسد نیز قسمتی از واقعیت زندگی یک ملت است. درست است که ما از صنایع، از معادن، از کارخانه ها، از فابریک های بزرگ خبری نداریم و درِ این جور جاها یا بروی ما بسته بوده است، یا وقتش را نداشته ایم و یا راهش را نمی دانسته ایم، ولی انقدر هست که این قسمت از زندگی یک ملت را در آنچه صادر می کند، می توان دید و شناخت. غرضم این است که در قسمت صنایع هم اگر ما چیزی از اروپا را ندیده ایم، یا از لابراتوارها و دانشگاه ها و غیره اش، در عوض اینرا از خارج می دانیم که الآن امریکا مرکز همۀ این وجوه علمی زندگی شده است. اینرا می دانیم که "فُرد" و "ژنرالالکتریک" در کلن و پاریس و آلمان شعبه دارند و ماشین می سازند و غیره. و بهرصورت، چه درست باشد چه غلط و چه کامل باشد چه ناقص، آنچه ما دیده ایم، حکایت ازین می کند که اروپا در آنجاها که ما دیده ایم، یا موزه ای است برای تماشای دیگران، یا مهمانخانه ای برای اقامتشان و یا بصورت کلی، پیرمردی که گوشه ای نشسته و کودکان نورسیده را می خواند تا قصه ای از ایام جوانی خود را برایشان بگوید، درست این طور، حتی در صنعت و علم و هنر، اما مردمش هنوز نشسته اند و خیال می کنند مرکز عالَم کوناند و از ک... آسمان افتاده اند و لازم نیست از هیچ جا خبر داشته باشند و هیچ چیز را بدانند و فقط خودشان را بشناسند. یک خودخواهی عظیم عمومی و یک نوع چشمبستگی به حقایق عالم همه شان را فرا گرفته است، با این اختلاف که در بعضی نقاط زننده تر و ازخودراضی ترند و در بعضی نقاط دیگر، مهربان تر و اُخت تر و زودجوش تر، و البته اینهم بعلت وضع سخت یا راحت زندگی اقتصادیشان است، یا بعلت عوامل مربوط به آب وهوا و نژاد و غیره، مثلاً در فنارسه سخت ازخودراضی بودند و در رُم و اینجا مهربان تر و زودجوش تر. دنیا از دستشان بیرون رفته است و صنعت و هنرشان را دیگری اخذ کرده و پیش افتاده و اینها هنوز خیال می کنند هیچکس در هیچ جای عالَم، جز اروپا، نمی داند چه جور کیک بپزد، یا چه جور[9] کلید چراغ را بزند، یا چه جور بخاری برقی را روشن کند، یا از پلۀ الکتریک بالا و پائین برود، یا "زیگفرید" و "واگنر" را بشناسد، درست همان پیرمرد که خیال می کند آنچه بر او در جوانی گذشته، تجربه های منحصربفرد آدمیزاد بوده است و هیچکس دیگر مثل او کُشتی نگرفته، یا شکار نکرده، یا بلیارد نمی دانسته یا گُل نمی کرده، غافل ازینکه مسئله فقط اقتضای سن است و هر جوانی در جوانی اش عشق داشته، پهلوانی داشته، سفر و گشت وگلا داشته و ماجرا داشته...
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 27 دی 1402
[1]) Peterkirch، کلیسای کاتولیک محلی به سبک باروک رمی
[2]) ژزوییتها، یکی از فرقه های مسیحیت
[3]) رُتاتیو، نوعی ماشین چاپ
[4]) Reichsbrücke، معروفترین پل وین
[5]) Floridsdorfer، پلی واقع در محله ای به همین نام در شمال وین
[6])Salesians of Don Bosco ، یکی از فرقه های کاتولیکی که در قرن نوزدهم توسط ژان بوسکوی مقدس پایه گذاری شده است.
[7]) زیگفرید، نام سومین درام یا اپرای موسیقی از یک مجموعه چهارگانه اثر "ریچارد واگنر"، مصنف و آهنگساز آلمانی
[8]) واگنر- ویلهلم (1883- 1813 میلادی)، آهنگساز و رهبر ارکستر آلمانی
[9]) ] اصل: روز[
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.