بکوشش: محمدحسین دانایی
ناهار خوردهونخورده راه افتادیم به طرف "پراتر" Prater)) که هنوز نمیدانم یعنی چه، ولی تقریباً یکنوع باغملیمانند بسیار بزرگ است. جنگلی مانند "بوادوبولونی" یا "ونسن" در پاریس که در یک گوشۀ آن انواع وسائل تفریح مردم را جمع کردهاند. یک چرخ فلک بسیار بزرگ درست کردهاند در حدود ارتفاع نصف برج ایفل و به همان قصد (برای امکان زیارت شهر از بالا) و به تقلید از همان، از آهن و سیم و تسمه که توی اطاقکهایش مینشینی و میروی بالا و نفری پنج شلینگ دادیم و شهر را از بالا تماشا کردیم، از این ماشینهائی که روی ریل میگردد و بالا و پائین میرود و یکمرتبه سرازیر میشود و میافتد. نفری سه شلینگ دادیم و خوشمزهتر از همه، یک قطار کوچک دارد به اسم Liliput Balon که دور جنگل "پراتر" میگردد و با لکوموتیو ذغالی و واگون و صندلی و سوزنبان و راهنما و تمام حقهبازیها. سوارش شدیم و یاد بچگی کردیم به نفری سه شلینگ. راستی، آدم را به طرف بچگی سوق میدهند. انواع اسباببازیهای دیگر برای هر نوع سنوسالی، از تیراندازی گرفته تا ماشینسواری و اسب کرایهای و دیگر و دیگر. باد میآمد و چنان سوزی داشت که بدتر از سوز شهریار تهران و خسته که شدیم، تپیدیم توی یک قهوه خانه و لبی تر کردیم و برگشتیم خانه و خرید برای شام و فردا، و تمام شد امروز و حمامی و استراحت تا فردا.
یک چیز جالب توی این ولایت، لباس ملیشان است که مردوزن میپوشند، نه همه، ولی در حدود ده درصد. مردها کُت خاکستری با برگردان یخه و سردست سبز و کلاه سبز و دگمهها از شاخ، و زنها پیراهنی با آستین پُفدار از یک رنگ و سینهبندی سفید روی آن و جالب است. و زنها در همه کاری شریکاند. در ترامواها بیشتر زنها بلیط میفروشند. شوفر تاکسی و باری و حتی عمله زن هم دیدهام. و راستی، بعلت وجود این زنها در ترامواها، عصبانیت و برخورد و حتی تصادف خیلی کم است. بعضیهاشان خوشگل و مرتب و اغلب البته پابسال و جاافتاده، ولی کمتر بدریخت و غیرقابل تحمل.
پلیس های سر چهارراه ها توی یک اطاقک شیشه ای مسلط به چهارراه می نشینند و رفت وآمد را اداره می کنند. مثل پاریس با برق نیست که احتیاج به پلیس راهنما نباشد و خودکار باشد. زوریخ و رُم هم غیربرقی بود و بدست آژدان ها و در رُم راستی آژدان ها رقص می کردند. شام آمد.
سه شنبه 26 شهریور - 17 سپتامبر- 6 بعدازظهر
امروز کاغذ برادرم و یک نسخه از مجلۀ "نقش ونگار" رسید، با رنگی های بسیار احمقانه و پشت جلدی بازاری. رنگ هایش عجیب بازاری بود.
صبح برای تهیه جا در طیاره رفته بودیم که هنوز قطعی نیست چه روزی حرکت می کنیم، یا سه شنبه آینده یا چهارشنبه اش و حداکثر پنجشنبه. فقط 200 پوند نگه داشته ایم و پنج دلار و باقیش را خرد کردیم که از آن یک رأس 560 شلینگی به زنک صاحبخانه دادیم بابت قسط دوم و الآن فقط 1330 شلینگ داریم برای خرج باقی ایام در وین. خدا عالِم است که خواهیم رساند یا نه. بهرصورت، این است که هست.
باقی ساعات امروز به دیدن موزه هنرهای زیبا گذشت و نقاشی ها که در طبقه دوم است. ما بدقت دیدیم. یک رأس نقاش بود باسم G.Arcimboldo [1] (1593-1530 میلادی) و چهارتا فقط تابلو داشت پرتره مانند با ترکیب نباتات و حیوانات برّی و بحری و الخ، نمونه ای از سمبولیسم های "دالی"[سالوادور] از طرفی، یعنی سرمشق آن و شباهتی با شترهائی که مجنون ولیلی را سوار آن میکنند و روی قلمکارها چاپ می زنند، داشت- از طرف دیگر. هر چهارتا کارش را روی کارت پستال خریدم، یکی 20/1 شلینگ. ازین گذشته، مقدار فراوانی کار از "رافائل" داشت منجمله سه تا پرتره از خودش و آن پیرزن معروفش و بعد کارهای فراوانی از Veronese (88-1528) در یک سالون به تنهائی و از Bassano و Tintoretto [2]و [3]Giordano و[4]Velasquez و Tizian و "روبنس" و "وانگوگ"[ونسان] و چندتا کار هم (سه تا) از "کراواجو". یک مجسمه هم از میترا داشت، البته کوچک، و بارولیف و با زیور و زینت صحنه اطراف قربانی با آدم های دیگر و شاخ وبرگ و نباتات. بسیار جالب بود. حیف که عکسش را نداشت. باید بروم یکی پیدا کنم و بخرم. و آن "جیوردانو"نام را که اسم بردم، کاملاً به تقلید از "کراواجو" کار کردهاست. نقاشی مدرن در آنجا ندیدیم و قسمت های باستانی شرق هم غیر از مصر بسته بود، اگر اینها هم مصر را جزو شرق حساب بکنند.
بهرصورت، قسمت های عتیق را سرسری و گذرا نگاهی کردیم. باید یک روز دیگر رفت. امروز فقط نقاشی ها را دیدیم. بعد هم ناهار در یک رستوران بزرگ که برای خودش کمپانی عظیم و بزرگی است در سه- چهار طبقه خوردیم که زیرزمینش فقط بار است. طبقه اول، یعنی همسطح خیابان، سلفسرویسمانندی سر پا ایستاده (که ما نشستیم و دستور دادیم و صدیده را هم دادیم و در حدود 60 شلینگ پول ناهارمان شد، یک ناهار عالی) و طبقۀ اول برسم فرنگی ها، رستوران حسابی است که ما نرفتیم و ندیدیم و همینطور الخ و اسمش هست j.k.، برسم امریکائی ها و گویا بدست امریکائی ها. و بعد هم برگشتیم خانه و خوابی و استراحتی و حالا شام خوردهایم و می رویم به تماشای یک رأس نمایشت در Raimund تأتر[5]، که خیلی دور است و هوا هم سردِ سرد است و باران هم می آید.
این تکه را سخت عجله کردم، کج درآمد، اشکالی ندارد. لازم بود که درین سفر یک سیاهه مانند برای موزه ها نگهدارم که نشد. برای بعد این کار را خواهم کرد، ولی تازه که چه؟ توی همین اوراق اباطیلی نوشته ام برای هفت جدّم هم بس است. انقدر نقاشی درین ولایات می بینی که اُقت می نشیند، و همه اش از کار کله گنده های گذشته. والسلام نامه تمام.
چهارشنبه 27 شهریور - 18 سپتامبر- ساعت 5/9 صبح
بالاخره دیشب رفتیم این Raimund Théatre وین. واریته مانندی یا اُپرت مانندی بود پر از آدم و رفت وآمد و پر از رقص و مِزقان و داستانی بود که تا آنجا که ما با زبان بین المللی فهمیدیم، نصفش در سیرکی می گذشت و نصف در بیرون آن و عبارت بود از قُرزدن زنی مردی را که در سیرک کار می کرد و اینکه عاقبةُالامر مرد حاضر نشد از سیرک دست بکشد و زن را رها کرد و رفت و زن هم برای تکمیل قُرزدن خود آمد و کارگر سیرک شد. البته درین میان شوخی ها و متلک های عادی یا سیاسی فراوانی بود که مردم را به غَشغَش[6] میانداخت و ما چیزی درک نمی کردیم. برنامه اش از 5/7 شروع شد تا 5/10. یک آنتراکت هم داشت. رویهمرفته چیزی بود شبیه "شاتلۀ" پاریس، موزیک فراوان و دو- سه تکه رقص، مثلاً تکه ای از رقص عربی شهرزاد که یارو اعلام کرد پشت میکروفون، تکه هائی از باله، همه را مثل آش شله قلم کاری درهم ریخته بود. قسمت جالبش این بود که قبل از شروع نمایشت، پرده بالا رفت و عدهای از آدم هائی که روی صحنه باید بیایند، روی پیشپرده آمدند و رفتند و مثلاً اسب ها را هم آوردند و بردند، و کار خودشان را کردند و به اصطلاح، برای اینکه با جماعت حضار اُخت بشوند، زندگی خودشان را همانجا کردند، یا مثلاً پشت صحنه را روی صحنه نشانمان دادند، تا موقع شروع برنامه رسید و همه رفتند و پرده افتاد و از نو برنامه شروع شد. و جالبتر اینکه اسم سیرکی که این وقایع درش می گذشت، "استانیسلاوسکی"[7] بود و گویا باین طریق، آن بابا را مسخره کرده بودند. نمی دانم. بهرصورت، بخصوص هنگام شوخی ها و مسخرگی ها و متلک ها، سخت ناراحت بودیم که چرا زبان نمی دانیم.
در پاریس، یعنی در "شاتله" الگانس[8] و ظرافت در لباس و رقص و نور و دکور بیشتر بود و اینجا روح و خنده و شادی و متلک و اشتراک مساعی حضار و نمایشدهندگان بیشتر، مثلاً دو- سه بار اتفاق افتاد که حضار تماشاچی با بازیکنندگان جمعاً می خندیدند، یا دست میزدند و با ضرب مخصوصی هم، که موزیک البته می داد.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 21 دی 1402
[1]) آرچیم بولدو- جوزپه (1593- 1527 میلادی)، نقاش ایتالیایی
[2]) تینتورتو ( 1594- 1518 میلادی)، نقاش ایتالیایی
3) جوردانو- لوکا (1705- 1634 میلادی)، نقاش ایتالیایی
4) ولاسکوئز- دیهگو (1660- 1599 میلادی)، نقاش اسپانیایی
[5]) Raimund Théatre، تآتری در ناحیۀ "ماریا هیلفر" وین
[6]) ] اصل: قَشقَش[
1) استانیسلاوسکی- کنستانتین (1938- 1863 میلادی)، بازیگر و مدیر تآتر روسی
[8]) Elégance، ظرافت
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.