بکوشش: محمدحسین دانایی
چینی و کاشی زینتی زیاد است، فراوان و چه طرحهائی و چه مدرن! در بازار مکارهشان، در مغازهها، در خانهها، در دکانها، روی دیوار و نمای عمارات به صورت نقش برجسته.
و امروز توی یک کافه در همان خیابان اصلی و بزرگ شهر، یک حوضچه پشت شیشه دیدیم پُر از ماهیهای کوچک و عجیب زینتی که حتی در آکاریوم[1] پاریس هم نبود. ماهی یکتیغ سیاه و کوچک، ماهیهای گِرد و سفرهای و ختمخالی و باز هم کوچک.
از "کلوشار"ها خبری نیست. زنهای بین چهل و پنجاه- شست سخت الگانت هستند و قابل رؤیت و پیرزنها عجیب گندهاند و عجیب زیاد. اصلاً در تمام شهرهای اروپا که دیدیم- و بیش از همه در اینجا- پارکها پر است از پیرزنها و پیرمردهائی که استراحت میکنند. سینما و کوچه و بازار هم از آنها پر است، اما بخصوص پارک ها مملو است از اینها. و زنک صاحبخانه پرسید: مگر مملکت شما چطور است؟ گفتم: پیرزن ها و مردها در مملکت ما در قبرستان ها استراحت می کنند. آدم های شست- هفتادساله خیلی زیادند و بیشتر هم.
تکوتوک آلمانی هائی که اینجا بعنوان محصل یا جهانگرد دیده ایم، درست مثل تهرانی هائی رفتار می کنند که به اراک رفته باشند، همانطور با تبختر و با رفتاری بزرگترانه و محبّت خودنما.
با اینکه گویا بیست درصد بودجه شان را امریکائی ها میدهند- با وجود مجارها لازم است که اینکار را بکنند- کمتر کسی انگریزی میداند. محصل ها و کارمندهای دولت یکخرده ای می دانند، آنهم با چه لهجه ای! مثل جهودی که ترکی حرف بزند و در تمام شهر مشغول[2] تعمیر و ساختماناند. گویا آخرین آثار خرابی های زمان جنگ را مرمت می کنند. خودشان نفت دارند، یعنی اینطور می گویند، و طبق عهدنامه مجبورند نمی دانم تا 25 یا 30 سال نفتشان را بشوروی بدهند که خاکشان را ترک کرده و تعهد هم سپرده اند که بناهای یادبود سربازان گمنام شوروی را حفظ کنند. و زنک صاحبخانه می گفت: مردم با این سرباز گمنام وین آنها شوخی کرده اند و بصورت دزد گمنام درش آورده اند. آن بناهای یادبود رفع خطر طاعون را هم که نوشته ام، دوتائی در وین و دو- سه تائی هم آنروز عصر در بیرون شهر دیدیم. اما می توانم بگویم که جز موزیک و اُپرا چیزی درین شهر نباید باشد، یعنی آنچه هست، تآترها و اُپراها و موسیقار آن است. امروز رفتیم بلیط برای اُپرا بخریم، نبود. باید فردا صبح اول وقت برویم تا برای پنجشنبه بلیط گیر بیاوریم که "مادام باترفلای"[3] را می دهند و برنامه های چهار یا پنج اُپرا و سه- چهار تآتر شهر را با هم یکجا زده بود، برای یک هفته. داستانی است. و چه می روند مردم. برنامه هه یک دو- سه مترمربع جا را پوشانده بود و مردم قلم به دست یادداشت می کردند.
دوشنبه 25 شهریور - 16 سپتامبر- 5/9 صبح
تمام وقت دیروزمان با "اشتراسر"ها گذشت. صبح تا تکان بخوریم و تراموا عوض کنیم و اتوبوس Graaden را گیر بیاوریم و بخانهشان برسیم، شد ظهر و تا ناهار خوردیم، شد دو بعدازظهر و بعد رفتیم به دیدار قلعۀ Forchtenstein [4] در سرحدات جنوب شرقی اطریش و هنگری، که به اصطلاح آخرین پادگان نظامی اروپائی های اطریش و هنگری بودهاست در مقابل ترک ها. ترک ها در زمان عثمانی از اینجا دیگر نتوانسته اند بطرف غرب بروند.
ناهار بهمان شنیسل گاو و خوک دادند و شب شیربرنج مانندی که معلوم شد یک خوراک مخصوص دانمارکی است و دانمارکی ها در شب کریسماس[5] هر سال طبق سنت باید بخورند. یارو دکتره اینطور که "سیمین" حدس می زد، باید یهودی باشد، من که چیزی درک نکردم. و زنک دانمارکی و کاتولیک است و آبشان توی یک جوق نمیرود. داستان ها دیدیم همان یکروزه در خانۀ آنها، از قَهروتَهرها و ناراحتی ها و عصبانیت ها. نه تنها پنجدلاری را که ما بدختره دادیم، پس نداد و باهاش یک رأس پیراهن خریده بود و پوشیده بود، بلکه دیروز هم دکتره وقتی دمِ یک پمپ بنزین ایستاد، فقرا پولش را دادند، 64 شلینگ پول 20 لیتر بنزین که توی مملکت خودمان 5/7 تومان نباید بیشتر باشد.
و اما قلعههه. جالبترین قسمت هایش زیرزمین ها و دخمه ها و اسلحه خانه ها و چاه بزرگ آبش بود. قلعه سرِ تپهای است مسلط بر ناحیه ای که به دریاچه میان اطریش و هنگری ختم می شود. تمام تپه را سوراخ کرده اند و چاهی– درست گاوچاه بود که در بچگی شنیده بودیم- و چرخ بزرگی سرِ آن که حتماً زندانی ها و اسرا می گردانده اند و آب درمی آورده اند. دیگر دخمه هائی که زندانی ها را در آن شکنجه می داده اند، با آلات معین این کار و تابلوهای قلابی از شاهزاده های اطریش و هنگری و دیگر اباطیل مثل اطاق خواب "ماری ترز"[6] و غیره.
قلعه مال قرن 13 بود و قسمت های مرتفعش از آجر ساخته شده بود، و دورش خندقی و پل متحرکی روی آن که البته حالا ساکن بود، یعنی ثابت بود و لابد در قدیم پل متحرک بوده. و عجب منظره زیبا بود. "سیمین" و مردک دکتر با دخترش در قلعه گُم شدند و به قیمت پنج شلینگ انعام، یارو راهنمای ما رفت پیداشان کرد. نفری سه شلینگ هم ورودیه دادیم. در حدود سیصدشلینگی تا بحال جمعاً خرج این ملاقات شده است و بیچاره مادره که حق دارد عصبانی باشد از دست شوهرش، حتی شمایل "معراج"[7] و "جوانمرد قصاب"[8] را خریده بود و با خودش آورده بود و نشان ما می داد. و یوسف زلیخای منثور و غزوات هندوستان مال آن مردک دَبَنگ همراه تیمورلنگ که اسمش یادم رفت. و یک فرهنگ فارسی بروسی داشت که بد نبود، باید در تهران بخرم. و یک دوره آنتروپولوژی داشت مربوط بفلان کنگره که در وین چاپ شده در 1952 به سه- چهار زبان. ناچار قسمت های فرانسه اش بدرد فقرا می خورد. باید بوسیلۀ این مرد مجموعۀ سخنرانی های این روانشناس ها را هم اگر بدردمان بخورد، بخواهیم. تا بعد چه پیش آید. فعلاً که نه از تهران خبری رسیده، نه ما بلیط گرفته ایم و نه پولی در بساط مانده است. دیگر بِتَه دیگ داریم می رسیم.
همانروز- 5/7 بعدازظهر
صبح از خانه بیرون رفته ایم و حالا برگشته ایم. اول سراغ بلیط برای اپرای دولتی وین به نفری 48 شلینگ (در بازار آزادمانند، یعنی دفتری هست که بلیط تمام اپراها و تآترها را میفروشد و از خود اپرا می خرد و البته کمی گرانتر می فروشد. برای چهار بلیط ما جمعاً در حدود 20 شلینگ بیش از قیمت رسمی دادهایم.) برای "مادام باترفلای" و دوتا بلیط هم برای یک اُپِرِتمانند اینها.
دو شب از شب های وینمان باین طریق تأمین شده است. بعد سراغ موزۀ تاریخ طبیعی رفتیم که بسیار دیدنی بود و مجموعۀ ذیقیمتی از ماقبل تاریخ و مابعد آن داشت، از ابتدای پیدایش حیات در روی کرۀ زمین، سنگ ها و احجار گرفته تا عصر حاضر و از مجموعۀ حیوانات برّی و بحری و پرندگان و حشرات. زیباترین مجموعه هایش، مجموعۀ سنگ ها و احجار معدنی بود و حشرات، بخصوص پروانه ها و زنبورها و دیگران. اسکلت حیوانات ماقبل تاریخ و همچنین اولین آثار وجود تمدن در سرزمین خودشان و اسکلت مردگان عهد بوق و عهد حَجَر و مفرغ و آهن و همینطور تا برسد به دوره های روشن تاریخی که تمام می شد. باید به "حسین ملک"[9] سفارش کنم که بیاید اینجا را ببیند.
بعد رفتیم دانشگاه و با 50/23 شلینگ دونفری ناهار خوردیم. و یک جوانک دانمارکی را که حقوق می خواند، دیدیم و چنان انگریزی سروپاشکست های حرف میزد که صدرحمت بخودم فرستادم.
ورودیّه موزه تاریخ طبیعی دو شلینگ بود نفری و برای بلیطها امروز جمعاً 122 شلینگ دادیم که 37 تائی هم بعد باید بدهیم، مثلاً برای یکشنبه آینده بلیط اپرا را برای ما رزرو کرده اند و روز چهارشنبه باید خبر قطعی اش را بگیریم، اما فرداشب در آن اُپرت حتماً می رویم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 20 دی 1402
[1]) ایضاً نسخه دست نوشت
[2]) ] اصل: مخصوص[
[3]) Madama Butterfly، اپرایی در سه پرده از جاکومو پوچینی
[4]) Forchtenstein، قلعهای ساخته شده در اواخر قرون وسطا
[5]) ایضاً نسخه دست نوشت
[6]) ماری ترز- شارلوت (1780- 1717 میلادی)، دختر امپراتور شارل ششم، ملکۀ هنگری و بوهم
[7]) منظور شمایل حضرت محمد(ص) در جریان معراج است.
[8]) جوانمرد قصاب، شخصیتی نیمهافسانهای- نیمهتاریخی که گویا از یاران حضرت علی(ع) بوده است.
[9]) تصریح نشده است که منظور کدام حسین ملک است، ولی با توجه به موضوع بحث، به احتمال زیاد منظور حسین ملک، جامعه شناس و برادر ناتنی خلیل ملکی است.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.