یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۷۵

کدخبر: ۱۷۷۲

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

پنجشنبه ۲۱  شهریور - ۱۲ سپتامبر- ۱۰ صبح

تمام وقت دیروزمان با "سنجری"[حشمت] و عهدوعیالش گذشت. صبح رفتیم سراغش در آن چهارراه زیرزمین به اسم Ring. دیرتر از ما آمد. نقشه‌ای خریدیم به ۳۰ شلینگ و بعد که او آمد، قهوه‌ای خوردیم و گپی ­زدیم و راه ­افتادیم. او رفت پِی کارش و ما پِی کارمان تا یک بعدازظهر که برویم خانه‌اش و زنش برایمان شنیسل وینی درست کرده ­بود. و تا یک قدم ­زدیم. یادبود سربازان روسی را دیدیم و [1]Staat Park را و کانال "دانوب"[2] را و بازار گوشت را که باز تقلیدی بود از بازار پاریس و بعد یک­دست لیوان- نیم­دست، یعنی شش‌تا- و یک بطر ش... خریدیم و رفتیم سراغ "سنجری"[حشمت] و ناهار و بعدازظهر چای و گپ­زدن و عصر رفتیم در نزدیکی‌های Prater [3] گشتیم و باز مراجعت به خانه آنها و شام خوردیم و با دربان فرانسوی که داشتند، مدتی گپ ­زدیم که سرباز بود و آمده این طرف‌ها و اسیر شده و مانده و زن­ گرفته والخ.

خانه جمع‌وجور خوبی داشتند با تمام وسائل به ماهی 1400 شلینگ و پیانوئی والخ، و التماس دعا داشت که در اداره برایش همچه و همچون کنیم، و مدارک سفر امریکایش را نشان­ داد و می­ گفت که می­ خواهد اینجا درس ­بخواند، رهبری ارکستر و کمپوزیسیون را، چرا که وقتی ازو می ­پرسند: رهبری ارکستر را از کجا یاد گرفته ­ای؟ بتواند بگوید: در وین. خوب، بالاخره حق هم داشت، و مقاله ­ای نوشته­ بود، یعنی می­ خواست بنویسد برای مجله موسیقی در بارۀ مشاهدات سفر امریکا و نمی ­دانست چه ­جور شروع ­کند. با 10-15 سطری برایش یک­چیزی را شروع ­کردم و دادم دستش، خیلی راضی ­شد و مشورت ­می­ کرد که برای "اطلاعات" و "تهران‌مصور" که کارت خبرنگاری­شان را داده­اند گذاشته ­ام جیبم، چه بنویسم؟ گفتم: اگر من بودم، کارت­ ها را می ­گذاشتم توی پاکت و برایشان برمی­ گرداندم و ازین اباطیل. و یک خرده هم درددل ­کردیم و دیدم که زیاد چیزی بارش نیست، چرندیاتی که می­ گفتم در بارۀ خوشبختی و بدبختی و قیاس میان شرق و غرب و وحشت ماشینیسم و خطر آن و دیگر چیزها، همه را با دهان باز گوش ­می­ کرد و هیچ جوابی نداشت که بدهد. شنوندۀ خوبی بود.

و اما امروز صبح این زنک صاحب­خانه آمد و مدتی حرف ­زدیم، از هر طرف. یک وقتی بازیگر تآتر بود در یکی از شهرهای آلمان که نگفت، مدت شش سال. دو سال هم لندن گذرانده و عضو حزب سوسیال دمکرات است و سوالاتی از ما می­کرد که من شک ­برم داشت، مبادا بازپرسی­مانندی می­کند برای اینکه در مورد تذکره و ورود و خروج باین مملکت خیلی دقت ­می­ شود و تذکرۀ ما الآن سه روز است پیش او است و هِی می ­رود پلیس و برمی­ گردد و یک چیز دیگری باید به ورقه اضافه­ کنیم. بهرصورت، برای اولین ­بار بود در اروپا که تقیّه­ کردیم و حرف­هائی زدیم که زیاد با حقیقت وفق نمی­داد، آثار نزدیک­شدن به وطن و آخرین اطراق­گاه فقرا. اسمش را پرسیدیم، هیلده کوکیدا (Hilde Kuchejda) است و نشانی­اش را هم که داریم. با عهدوعیال محبت ­های زیاد کرد، چون انگریزی می­ داند و من تقریباً بر کناره بودم از مذاکرات، ولی اندکی درک ­می ­شد. نشانی دکتر هم ازو گرفته که مراجعه ­کنیم و ازین حرف­ ها و دیشب هم برایمان گُل تهیه­ کرده و آورده توی گلدان­ ها گذاشته.

ش... را اینجا بطری 19 شلینگ می­خریم. نان یک دانۀ بزرگ سیاهش، سه شلینگ در حدود یک کیلو دارد، شاید هم بیشتر و به نان سیاهشان، سیاه‌دانه‌مانندی می ­زنند که طعم خاصی و عطر خاصی بنان می­ دهد، دانه ­های شبیه زیره و با مزۀ خاصی. انگور کیلوئی سه شلینگ، گلابی 10 و میوه ­های دیگر در همین حدود، جز آلوسیاه که ارزان است. سیگار که دستمان ­آمده، 60/3 و کره 40/4، صدوبیست- ده گرمی، یعنی  کیلو که اصطلاح خودشان است.

اینجا هم در رستوران ­ها شیرینی می­ گردانند. اصلاً این نژاد آلمانی، چربی و شیرینی زیاد می­ خورند، خامه و پیه و چربی فراوان، و لابد به همین دلیل، اینقدر چاقند. و زنک صاحب­خانه توصیه می­کرد که منهم شیرینی و خامه زیاد بخورم تا چاق­شوم. بد هم نمی ­گفت، در تهران این کار را خواهم ­کرد. فعالیت فراوان بدن من احتیاج به قند دارد برای سوخت روزانه­ اش.

و امروز هم بارانی ­شده و ما هم دو بعدازظهر باید دَمِ درِ هتل Kummer [4]بایستیم بانتظار آن دخترک همسفرمان که ما را بخانه ­اش دعوت­ کرده. اسمش "اشتراوس"[5] است.

 

جمعه 22  شهریور - 13 سپتامبر- 8 صبح

پدرومادر این دخترکی که توی قطار با ما آشنا شد، تیپ ­های بسیار جالبی بودند، Strasserها. پدره دکتر ولایتی است. خانه ­ای دارد در سی­ کیلومتری وین که دخترک با اتول پدرش ما را بآنجا برد و این خانه مطب هم هست. اطاق انتظاری که هیچی تویش نمی ­گذارند، حتی وقتی که مریضی در کار نیست، مثل دیروز غروب که ما رسیدیم و من خواستم بارانی­ام [را] همان دمِ در بگذارم، نگذاشتند. و اطاق کار دکتر­، بزرگترین اطاق­ ها و پراثاثیه ­ترین، پُر از کتاب و ابزار و میزها و وسایل معاینه و بعد ناهارخوری و نشیمن که یکی بود پهلویش. و بالا اطاق ­های خواب و غیره و پیدا است که پدره از دست این زندگی در ولایت خسته ­شده، لابد از بس بی­مریضی کشیده، یا از بس یک نوع مرض خاص را معالجه ­کرده که در ولایت همه به آن دچار می­شوند و من نمی­دانم چیست و بهرصورت، برای فرار ازین یک­نواختی، گاهی بسرش­ می ­زند، مثلاً همین بهار بسرش ­زده، بلند شده آمده ایران از بوشهر و آبادان و شیراز و اصفهان و تهران و تبریز و ترکیه و یوگوسلاوی (این آخری را لابد، چون چیزی در باره­اش نگفت) گذشته، دوماهه و برگشته به خانه ­اش و علاقۀ بدیدار ما هم باز سوراخی است که در این آسمان یک­نواخت زندگی­اش درست­ می­کند که از آن هوای دیگری بدرون بیاید.

مرد باهوش، خوش ­مشرب، دست ­و دلبازی بود و فارسی مختصری حرف ­می­ زد و زنش از آن کدبانوها که هیچی را نمی­ توانند سرِ جایش نبینند. چای از توی قوری نشت ­می­ کرد و زیر قوری می­رفت، چنان اوقاتش تلخ ­شده ­بود که بزبان خودشان بدوبیراه به دخترش گفت که چای می­ریخت و دختره هم عصبانی ­شد و نزدیک بود قوری را بیندازد و برود. دخترک شانزده ­ساله و قوری باندازۀ قوری سنگی سرِ بخاریِ ما بود. باید هشت نفر را دو بار چای می ­داد. ما دو نفر بودیم و آن دو نفر باضافه سه­ تا دخترشان و یک مهمان یکی از دخترها. از دخترها یکی که بدترکیب بود، پررو بود و می­ خواست خودش را جا کند و آن دوتای دیگر که یکیش را ما در قطار شناختیم، بهتر بودند و در عین حال، محجوب و کم­ حرف و در مقابل پدرومادر مؤدب و مراعات­ کنندۀ اینکه جلویش سیگار نکشند. و مادره از دست این هوس شوهر عصبانی بود و پیدا است چرا. خودش را مجبور کرده ­اند که سرما و گرمای سال را در خانۀ ولایتی بگذراند و بچه ­هایش بیایند شهر برای تحصیل و شوهرش برود برای دیدار از بیمارها و وقتی هم که می­ خواهد تفریح­ کند، یک عده خارجی را دعوت­ کند بخانه­ اش که بیائید برای من از دنیاهای دیگر حرف ­بزنید و درد سر مرا ازین یک­نواختی برطرف ­کنید. زنک چه گناهی ­کرده؟ بهرصورت، شاهد ماجرای بی­سروصدا و ساکتی بودیم و بروی خودمان نیاوردیم و تازه روز یکشنبه هم ازمان دعوت ­کرده ­اند که از صبح برویم خانه ­شان و لابد تا شب آنجا باشیم. بعد هم پدره می­ خواهد بیاید یک روز ما را بردارد و با خودش ببرد گردش، با هوتول ببینیمش. و دختر بزرگشان هم که طبیب می­ شود، از دست این ولایت و دیار خسته­ شده و می­ خواهد بزند بچاک و این هر دو قصد فرار، موجب این رفت­ و آمد ما و دعوت و دیدوبازدید شده­ است. لابد یک­وقتی سری بایران خواهند زد، و چه بهتر. فامیل فهمیده ­ای بودند و حسرت­ خوردم بحال این دخترها که چنان پدرومادری داشتند و مادرک که در پاریس خودش را بریش بابا بسته و تا موقع عقد صدایش را درنیاورده که پاریسی نیست، بلکه دانمارکی است. بابا اطریشی و مادر دانمارکی و هر دو از سوئی- هر کدام بصورتی- در غربت گیر کرده، و فقیر هم هستند، دیگر بدتر، یعنی زندگی راحتی دارند و خانه ­ای از خودشان با ماشینی، اما ناچارند در ولایت زندگی کنند، و مستراحشان فلاش آب نداشت و درست مثل ولایت خودمان با آبپاش شکسته باید آب تویش می ­ریختی و بی ­کُلفت و کُمیت یک خانه را گرداندن. والسلام فعلاً.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 17 دی 1402

 


[1]) Staat Park، پارک معروفی در وین که بر اساس استیل باغ­ های لندن طراحی شده ­است.

[2]) دانوب، دومین رود طولانی اروپاست که از خاک آلمان سرچشمه می­ گیرد و در رومانی به دریای سیاه  می­ ریزد.

[3]) Prater، پارک ملی بزرگ در وین

[4]) Kummer، هتلی چهارستاره در وین در نزدیکی خیابان ماریا هلفر اشتراسه

[5]) اشتراوس، همان کیرستن اشتراسر است که باعث آشنایی پدرش، یعنی دکتر هانس اشتراسر، با جلال شد و آنها بعدها رفاقتی به­ هم زدند و دکتر اشتراسر سربند همین رفاقت، بارها به ایران آمد برای مطالعه در بارۀ فرهنگ و هنر ایران.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.