یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۷۴

کدخبر: ۱۷۶۵
یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۷۴

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

سه‌­شنبه ۱۹ شهریور - ۱۰ سپتامبر- ۸ بعدازظهر - وین

امروز صبح رفتیم پُرسان­پُرسان سفارت فخیمه را پیدا کردیم و "جواد فروغی" را که در ترجمه "مائده‌ها" کمک‌های فراوان کرد و ازو تشکرات ­کردیم، حضوراً پس از اینکه تشکرات کتبی کرده ­بودیم. مدتی گپ ­زدیم و از این در و آن در و نشانی "سنجری"[1] را ازو گرفتیم و آمدیم بیرون، رفتیم Schönbrunn که ادای "ورسای" است و در باغ‌وحش آن ناهار خوردیم، در حالی [که] زنبورها و مگس‌هائی که از روی س... شیرها و فیل‌ها برمی‌خواستند، دور سرمان طواف­ می‌دادند. یک ناهار با یک آ... و یک تکه شیرینی، به ۶۲ شلینگ! پوست ­می‌کنند. تازه غذا چه بود؟ یک تکه شنیسل. البته مدتی در باغ‌وحش گذراندیم و مدتی هم بناهار صرف ­شد و بعدازظهر هم در [2]Roserie همان "شون­برون" خوابیدیم، روی نیمکت‌ها و وسط گُل‌های سرخ و بوی آنها و زیر آفتاب. معقول از وقتی اینجا رسیده‌ایم، آفتابی داریم.

راستی، صبح "فروغی"[جواد] گفت که به ویزای ورودی ایران احتیاجی نیست و خلاص.

و راستی، عجب مردم مهربانی­اند. دیشب زنک که فهمید خیال سفارت ­رفتن داریم، صبح خودش آمده گذرنامه‌ام را که دیشب گرفته ­بوده که به شهربانی نشان ­بدهد، پس ­داده و یک آدرس سرراست هم دستمان داده که کجا برویم و چه ترامواهائی را عوض ­کنیم تا به سفارت برسیم و طبق نشانی او درست سرِ کوچۀ سفارت پیاده ­شدیم، حالا در اتوبوس بلیط­ فروش چه محبّت ­ها کرد والخ، بماند.

یک مطلب هم هست و آن اینکه در پاریس که دوکلمه ­ای فنارسه می­ پراندیم و لابد خارجی­ بودنمان از لهجه ­مان پیدا بود، ما را بعنوان توریست نمی­ گرفتند و خودی فرض ­می­کردند و چون می ­دیدند بد حرف ­می­ زنیم، لابد کلافه­ می­ شدند و مسخره هم می ­کردند، و ما هم نمی­دانم چرا نمی ­خواستیم در فنارسه خودمان را خارجی جا بزنیم و وانمود می­ کردیم که اهل ولایتیم، اما اینجا برعکس، چون هیچی نمی­دانیم، خیالمان راحت است. پیاز را با ادای اشک ­ازچشم­آمدن می­خریم و دیگر چیزها را هم بهمین طریق. این است که همه­جا خودمان را محتاج کمک و راهنمائی دیگران نشان ­می­دهیم و آنها هم ناچار در جواب­دادن به احساس احتیاج ما، یک نوع احتیاج درونی خودشان را ارضاء می­ کنند، اما چون [در] فنارسه ما، یعنی فقرا، احساس چنین احتیاجی نمی­ کردیم یا بیان احتیاج، این بود که دیگران هم لزومی نمی­ دیدند که جوابی ­بدهند. جواب به چه چیز بدهند؟ ما که چیزی از آنها نمی­ خواستیم، ما که خودمان را این­جور راضی ­می­کردیم که خودمان را خودی جا بزنیم، ناچار جائی برای ارضاء احتیاج دیگران نمی­ گذاشتیم. بگذرم. چرت شد.

عهدوعیال دارد رخت می­شورد و بنده مأمور پهن ­کردن آن هستم، و دقیقه ­به دقیقه صدا می­ کند که بیا، حاضر شد. الآن هم به "سنجری"[حشمت] تلفن­ کردم و قرار ملاقات برای نُه صبح فردا گذاشتیم، در آن چهارراه زیرزمینی که آن شب شام خوردیم. برویم ببینیمش چه غلطی ­می­کند.

در "شون­برون" آنچه جالب بود، تپه­ ای بود مقابل عمارت اصلی که سرِ آن مقصوره­مانندی بلند درست ­کرده ­بودند که با نفری یک شلینگ رفتیم روی بامش و تمام وین جلوی رویمان بود. شاید "حافظ" و مقصوره­اش را از روی این ساخته ­باشند. جلو و عقب تپه هم دوتا استخر بزرگ هست، تقلیدی از دوتا دریاچۀ بزرگ "ورسای" که یکیش داخل قصر بود و دیگری بیرون قصر، یکی در شمال و دیگری در غرب. و ما روزی که آنجا بودیم و کنار دریاچۀ غربی­اش می­ گشتیم، یک عینک پیدا کردیم که سخت بدرد "سیمین" خورد.

چیز دیگری که در "شون‌برون" جالب بود، درخت ­های زبان­ گنجشک بود که از یک طرف- از طرف میدان بزرگی که کاخ اصلی را به تپه می­رساند و وسطش گُل­کاری عظیم و زیبائی بود- سرتاسر بُرش ­داده­ بودند و مثل دیوار صاف سبزی بالا برده­ بودند که گُله به  گُله، رواق کوچکی داشت و در هر رواقی، مجسمه ­ای خشک مانده­ بود. و این دیوار یکسره سبز بر حسب رنگ برگ درخت­ ها، درست بدیواری می ­ماند که روپوش سبزش گُله به  گُله و نامرتب تَرَک ­برداشته و این تَرَک ­ها حدود شاخ ­و برگ هر درختی بود.

کاج ­ها را اینجا بصورت هِرَم ناقص بالا می ­برند، یعنی هِرَمی که کله ­اش را قطع­ کرده­ اند، برعکس "ورسای" و باغ­ های فرانسه که هِرَم­ ها را کامل و نوک ­تیز بالا می ­برند، برخلاف عمارات که در پاریس کمتر نوک­دار است و اینجا اغلب نوک­دار با تیغه ­های باریک و بلند و هِرَم­ هائی که از دورش تیری در آسمان بالا رفته، گوتیک بتمام معنی.

صبح همان اول وقت که وارد "شون‌برون" شدیم، رفتیم بدیدار گل­خانه­ اش با نفری دو شلینگ، ورود به خود "شون‌برون" آزاد بود. گل­خانه ­ای بود بسیار بزرگ و پر از برگ ­های مختلف زینتی و درخت ­های مناطق حاره، از قبیل نخل و درخت کائوچوک و قهوه که برای اولین ­بار دیدیم. درخت کائوچوک تقریباً شبیه ماگنولیاهای بزرگ بود و قهوه شبیه نمی­ دانم چه بگویم، برگ ­های سبز جداجدا و دور از هم داشت، روی شاخه­ های باریک و تهِ برگ­ های روی شاخه، دانه ­هائی بود سبز که لابد غنچه گل­ هائی بود که باید بعد دانه قهوه را برسانند.

در باغ­­وحش وقتی شترمرغ ­ها را با چشم­ های شیطانشان تماشا می­ کردیم، یکیشان تنش را با منقار خاراند و یک دانه از پرهایش را کند و انداخت زمین و فقرا برداشتند و گذاشتند توی جیب که بگذارند لای این دفتر. و حالا لای این اباطیل است. عجیب هدیۀ احمقانه ­ای ازین سفر! و خودِ جناب شترمرغ چنان بود که گویا تازه از سلمانی درآمده یا از واجبی­خانه. تمام گردنِ دراز و پاهای درازش صاف و بی­ برگ و نوا بود و تمام بدنش گِرد و قمبلی از پَرهای براق سیاه­رنگی- درست مثل شَبَق- پوشیده­ بود، درست مثل سرِ خانم­ های از سلمانی­ درآمده و رنگ­ و روغن­ خورده و من تا امروز نمی ­دانستم که پرِ شترمرغ شاخه­- شاخه است، یعنی از ته پَر، چند رشته پَر نازک منشعب ­می­ شود که هر کدام مثل یک پَر مرغ است، منتها با ساقه­ ای دراز و تارهای کوتاه و ریز مرتب و یک­اندازه روی آن. و فعلاً هم دیگر بس است.

و اما این زنک عجب زندگی مرتبی دارد! چراغ گازش که گاز است، مثل مال همه­ جا، اما بخاری آب­گرم­کن جالبی دارد که نه منبعی دارد و نه دائماً می­ سوزد، یعنی یک محفظۀ کوچک باندازۀ یک سطل که بدیوار نصب است، یک اجاق است عبارت از لوله­ های متقاطع گاز که سوراخ­سوراخ است و یکی ازین سوراخ ­ها دائماً با شعله ­ای از گاز می­ سوزد. هر شیر آب گرم را که باز کنی، تا آب باز شد، گاز هم خودبخود باز می ­شود و توی بقیۀ لوله ­های سوراخ­دار جریان ­پیدا می­ کند و تمام صفحۀ مرکب از لوله ­های مقطع با شعله ­های متعدد- صدتائی شعله، هر کدام دو- سه برابر یک شعلۀ شمع- روشن­ می­شود، یعنی تا شیر را باز کنی، دستگاه یک­مرتبه گُر می­ گیرد، که اول می ­ترسی، و آنوقت آبی که از لوله می­آید و باندازۀ یک شیر روشوئی است، لابد توی یک لولۀ مارپیچی بالای همین اجاق می­گردد و وارد لوله ­های گرم می­شود. باین طریق، تا قبل ازینکه شیر آب گرم را باز کنی، آب گرم نداری– نه در منبعی و نه در لوله­ ای- بلکه برای داشتن آب گرم، فقط باید شیرش را باز کنی تا آبی که سرد است، گرم بشود و بیاید، البته شیر آب سرد جدا است و باین دستگاه بسته نیست و کار خودش را می ­کند.

و جالب­تر تلفن ­های هفت ­نمره ­ای است که روی هر کدام، چهار نفر حرف می­ توانند بزنند، در آن واحد، گویا بوسیلۀ نمره آخر یا اولش. راستش، ازین درست سر درنیاوردم، اما کنتر تلفن ­ها زمانی است نه عددی، یعنی گوشی را که برداشتی، ساعت شروع­ می­کند به چِرق ­وچورق ­کردن و دقیقه ­ها روی کنتر ضبط­ می ­شود و بعد هم ساعت­ های حرف ­زده­ شده، چه تو نمره­ بگیری، چه طرف گرفته­ باشد، فرق ­نمی­ کند و هر ساعتی که گوشی از روی دستگاه بلندشده بماند، شش شلینگ باید بدهی. تلفن جاهای دیگر را هنوز ندیده ­ام، ولی لابد همه همین جورند، یعنی همۀ خانه ­ها و تلفن ­های خصوصی.

و الآن هم که اینها را می­ نویسم، سروصدای ماشین بخصوصی از خیابان آمد که توجهم را جلب ­کرد، بلند شدم، بله، ماشین رفت ­و روب بود، که جارو می­ کند، با بروس ­های پهن که گَردِش دَوَرانی روی زمین دارند و بعد هم آب می ­پاشد، گردوخاک را از لای بروس ­ها می ­مکد، بعد هم زمین را جارو می­ کند. در پاریس هم بود، در زوریخ هم بود، اما در رُم ندیدیم.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 14 دی 1402

 


[1]) سنجری- حشمت  (۱۳۷۳- 1296 شمسی)، رهبر ارکستر و ویلن­نواز

[2]) Roserie، بوستان

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.