بکوشش: محمدحسین دانایی
باید میرفتیم و از پلیسی- کسی میپرسیدیم و بالاخره گرمخانهای گیر میآوردیم، ولی باز ترس زبانندانستن ما را گرفت و این دوتا را که گیر آوردیم و پسره فرانسه میدانست و آلمانی و دختره فرانسه و انگریزی، ما را بخودشان مشغول کردند و ما هم شروع کردیم به ادا درآوردن و اینطور شد که شد. فعلاً باید یکجوری تا صبح سرکرد تا چه زاید سحر! و این سالون انتظار هم کولر دارد و هم پر از چراغ است و تعجب میکنم چطور درین نور میشود خُرخُر کرد، مثل پهلودستی بنده که ریشوئی است با پالتوئی از جنس شال کشمیر خودمان و بدتر از همه، صدای ماشین تحریر یک کارمند بیچاره که هنوز کار میکند و شاید شیفت شبانه است و این کارمندهای احمق اینجا هم دقیقهبهدقیقه میروند روی آستانۀ در برقی سالون و در قِژّی باز میشود و وِز- وِز کولر هم که هست و سالون حسابی سرد است. الآن اینجا شانزدهنفری هستیم، دوتا بچه و این زنک تُرک و ما دوتا و یک پیرمردی که پیپ میکشد و کتاب میخوند و فکر میکنم انگریزی است و چندتا پیرزن و یکی- دوتا جوان و غیر از ما سه نفر ترک و ایرانی، اغلبشان مسافرهای طیاره هستند و منتظر قارقارکشان هستند و دیدهاند به زحمت دوندگی و هتل گیرنیاوردن نمیارزد. یک زنکۀ پیر خیلی شیک هم هست که دوتا بچه مال او هستند، او هم بیدار است و کتاب میخواند. یک دخترک تَرگلوَرگُل با صورت تازه ازتوالتدرآمده هم هست که با یک پیرزن هافهافو انگریزی بلغور میکند. باقی خوابند. الآن هم یک تاکسی ایستاد و دوتا زن از تاکسی پیاده شدند و از دری که سنگینی چرخ تاکسی بازش کرده بود، آمدند تو و پشت سر من نشستند. خیلی مَکُشمرگما و چهل- پنجاهساله. بله، پیرمردک انگریزی است و یک "پنگوئنبوک"[1] بدست دارد و میخواند و میخندد.
و اما پولی که در "بال" خرد کردیم، یک مقدار فرانک داشتیم. در حدود چهارصد فرانکی که سه فرانک و خرده ای بپول سویس بهمان دادند. پنج لیره هم خرد کردم، هر کدام به 12 فرانک سویس، یعنی هر فرانک سویس به در حدود 18 ریال، ولی در حقیقت، هر سانتیم سویسی به اندازۀ یک فرانک فرانسه است. و باین طریق، هر 100 فرانکی فرانسوی، در حدود 18 ریال درمیآید و هر هزار فرانک آنجا، برای ما 18 تومان درآمده است، نه بیست تومان که ما حساب می کردیم.
در باز شد و چهار نفر دیگر آمدند، سه تا پیرزن هاف هافو و یک مردک پیر.
و وقت عجب دیر می گذرد! تازه ساعت دو، دو- سه دقیقه کم است. اولین چیزی که جلب توجه کرد، زودتر غروبکردن خورشید است درین نواحی. ساعت هشت هوا تاریک بود در "بال"، و حال آنکه در پاریس ساعت نُه هنوز هوا روشن بود. دیگر اینکه در ایستگاه "بال" و همچنین اینجا درین سالون و همچنین در کوچه ها، با ماشین های پارککرده، زندگی کاملاً امریکائی، با چراغ های فلورسنت و درودیوار با زوروزیور و تزئینات بازاری پسند است. آه فرانسه کجائی؟ گرچه آنجا هم مغازه های بزرگ همینطورها شده بودند و بخصوص عماراتی را دیدیم (مثلاً در بولوار "سباستوپل") که بالای بنا و تمامش قدیمی بود و همان طبقۀ اول را مدرن کرده بودند و یک مغازۀ بزرگ!
دو نفر دیگر هم آمدند، یک جفت دوکاره و مردک با ریش تراشیده بر خلاف من که ریشم حسابی درآمده، و انگریزیاند یا امریکائی. اما در همان تزئینات مدرن هم ذوقی بود که فقط پاریسی می توانست باشد و اینجا عجب بازاری است!
و حسابی یخ کرده ام، یا دراز بکشم یا قدم بزنم. خواب که حسابی پریده، اگر پشت گردن درد نمی کرد، خوب بود و تازه برای جلوگیری از همین اتفاق بود که سه فرانک و نیم سویس (سه تا و نیم 18 قران) دادم به حمال که بارمان را ازین قطار به آن قطار ببرد، چون در "بال" قطار عوض می کردیم، از یکی بدیگری. قطار فرانسوی را پس فرستادند از سرحد و در داخل مملکت خودشان فقط قطار سویسی دارند و اجازۀ عبور بدیگران نمی دهند. بنظرم، همین است که پولشان سالم و دست نخورده مانده، جزیره ای میان دریائی از نوسان قیمت ها. فرانسه و ایتالیا که هر دوشان اوضاع خراب مالی داشتند، قطارهاشان ازین سرِ رُم تا آن سرِ پاریس میرفت. لابد همینطورها باید باشد. نمی دانم. اما اینرا دیدیم که قطار درجۀ دو سویسیها درست مثل ترنهای خودمان بود، تازه درجۀ سومش، و مال فرانسوی ها از قطار درجۀ دوم خود ما بسیار بهتر بود. حوله در مستراح و کاغذ و غیره و اینجا یُخدور! و صندلی ها چوبی و شقورق و واگنها دوطرفه و رَفهای قلابی. مال فرانسویها یک طرفه با صندلی فنردار و چرمی و رَفهای حسابی.
آخ دوشم! بس است، ولی مثل اینکه مجبورم خودم را باین اباطیل مشغول کنم.
ساعت 3 بعد از نیمه شب- همانروز و همانجا
البته ساعت ده دقیقه- یکربعی از سه میگذرد. خواب عجب حملهای دارد و بدتر از آن سرما. "سیمین" قوز کرده و بدجوری، حتماً هم بخودش و هم بمن فحش می دهد و خوابش هم نمی برد. این جماعت اینجا دسته دسته می آیند و می روند. از طیار های پیاده می شوند و به طیارۀ دیگر سوار می شوند و هر دست های چنددقیقهای یا نیمساعتی اینجا هستند. الآن سه تا زنک که دوتاشان گویا خواهرند، روبرو نشسته اند و به دست من که از راست بچپ می نویسد، نگاه می کنند و تعجب که این دیگر مال کدام ولایت است با این طرز نوشتنش. فقط برای راندن خواب و کسالت آن است که باز قلم به دست گرفتم. دلم می خواست بلند می شدم و می رفتم ریشم را می تراشیدم، اما برای اینکار به اوضاع ریشتراشی ام احتیاج دارم که زیر سرِ "سیمین" در کیف است و به پول که ایضاً در جیب بارانی تازه خریداری شده از پاریس است که روی "سیمین" انداخته ام. ناچار باز باید با همین اباطیل وَررفت.
از نیمه شب تا بحال، نه، از یک تا بحال که ما اینجائیم، همه هِی آمده اند و رفته اند، جز چهار نفر که دوتایش مائیم و یکیش زنک ترک که زیر بارانی "سیمین" حسابی خوابش برده و می گفت چاپچی است (Éditeur) و برای خرید ماشین چاپ به آلمان و فرانسه سفر کرده و از فرانسه خیلی بدش آمده و به آلمان علاقه پیدا کرده و نفر چهارم همان مردک ریشو است با پالتوی شال کشمیر که خوابیده و خُرّوپُف. فقط هر یکربع- نیمساعتی تکانی می خورد و غلت[2] می زند یا دندهبهدنده می شود.
خوب، اینهم ازین. سرما هنوز برقرار است و با نزدیکشدن صبح، لابد دمبدم افزوده می شود، و فقط خواب پریده.
امروز عصر توی قطار وقتی رفتم در واگون رستوران که قهوه ای بخورم، سرِ میزی نشستم که یک جوانک نظامی رویش نشسته بود، یعنی آن طرفش. ناچار دوتائی با هم سرِ اختلاط را باز کردیم، البته کمافی السابق فقیر که شرقی بود، شروع کرد. از هر در سخن راندیم. شاگرد مدرسه فلاحت بود در "مونپلیه"[3] و دلش ازین خون بود که خارجی هائی که آنجا تحصیل می کنند، فامیل پولداری در دنبال دارند و دختر و ماشین و غیره و خود بچه های فرانسه در وضع سخت والخ. همان اول اینها را ریخت بیرون و پرسوجو ازینکه آیا سیستم تعلیم وتربیت شما هنوز از روی الگوی فرانسوی عهد "ناپلئون سوم"[4] است؟ و فقرا باو اطمینان دادند که بله و فلان مدرسه و فلان انستیتو و ازین حرف ها. دل او هم باین خوش بود که نفوذ تمدن فرانسه را در ایران می شنود. بیست و چهار- پنجساله جوانی بود، با یک مقدار تعصب در مورد الجزائر، مثل هر نظامی دیگری و یک مقدار سادگی و در عین حال کندذهنی، مثل "خسرو"[دانشور] بود. گِلِه میکرد که ما فرانسویها در یادگرفتن زبان کُندیم و می گفت دارد انگریزی میخواند و چارهای نیست و روزگار ازین قرار است والخ. و ما حالیش کردیم که اگر دهسال پیش از هر صدشاگردی 90 تایش فرانسه می خواندند در مدارسه[5] و بقیه انگریزی، حالا درست بعکس است (و ساعت شد سه و نیم بعد از نیمه شب. اگر "سیمین" بیدار شود، بساط ریش تراشی را برمی دارم و علیٌ، آب سردی بصورت و تیغ روی آن والخ. و این مردک ریشو خُرناس هائی می کشد که دل آدم برحم می آید.) بهرصورت، دوساعتی یا کمتر با یارو گپ زدیم و بعد درآمدیم از رستوران واگون. پس از دویست و سی فرانک پولدادن برای عصرانه که شاممان هم شد.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 6 دی 1402
[1]) Pinguin Book، مؤسسۀ انتشاراتی انگلیسی
[2]) ]اصل: غلط[
[3]) Montpellier، شهری در جنوب فرانسه
[4]) ناپلئون بناپارت- شارل لویی ( 1873- 1808 میلادی)، رییس جمهور و سپس امپراتور فرانسه
[5]) مدارسه، لفظ طنزآمیز بجای مدرسه و مدارس، بر وزن فرانسه
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.