یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۶۹

کدخبر: ۱۷۳۰

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

باید می‌رفتیم و از پلیسی- کسی می‌پرسیدیم و بالاخره گرمخانه‌ای گیر می‌آوردیم، ولی باز ترس زبان‌ندانستن ما را گرفت و این دوتا را که گیر آوردیم و پسره فرانسه می‌دانست و آلمانی و دختره فرانسه و انگریزی، ما را بخودشان مشغول­ کردند و ما هم شروع ­کردیم به ادا درآوردن و اینطور شد که شد. فعلاً باید یک­جوری تا صبح سرکرد تا چه زاید سحر! و این سالون انتظار هم کولر دارد و هم پر از چراغ است و تعجب می‌کنم چطور درین نور می‌شود خُرخُر کرد، مثل پهلودستی بنده که ریشوئی است با پالتوئی از جنس شال کشمیر خودمان و بدتر از همه، صدای ماشین تحریر یک کارمند بیچاره که هنوز کار می‌کند و شاید شیفت شبانه است و این کارمندهای احمق اینجا هم دقیقه‌به‌دقیقه می‌روند روی آستانۀ در برقی سالون و در قِژّی باز می‌شود و وِز- وِز کولر هم که هست و سالون حسابی سرد است. الآن اینجا شانزده‌نفری هستیم، دوتا بچه و این زنک تُرک و ما دوتا و یک پیرمردی که پیپ می‌کشد و کتاب می‌خوند و فکر می‌کنم انگریزی است و چندتا پیرزن و یکی- دوتا جوان و غیر از ما سه­ نفر ترک و ایرانی، اغلبشان مسافرهای طیاره هستند و منتظر قارقارکشان هستند و دیده‌اند به زحمت دوندگی و هتل گیرنیاوردن نمی‌ارزد. یک زنکۀ پیر خیلی شیک هم هست که دوتا بچه مال او هستند، او هم بیدار است و کتاب می‌خواند. یک دخترک تَرگل‌وَرگُل با صورت تازه ­ازتوالت‌درآمده هم هست که با یک پیرزن هاف‌هافو انگریزی بلغور می‌کند. باقی خوابند. الآن هم یک تاکسی ایستاد و دوتا زن از تاکسی پیاده ­شدند و از دری که سنگینی چرخ تاکسی بازش ­کرده­ بود، آمدند تو و پشت سر من نشستند. خیلی مَکُش­مرگ­ما و چهل­- پنجاه‌ساله. بله، پیرمردک انگریزی است و یک "پنگوئن­بوک"[1] بدست دارد و می‌خواند و می‌خندد.

و اما پولی که در "بال" خرد کردیم، یک ­مقدار فرانک داشتیم. در حدود چهارصد فرانکی که سه­ فرانک و خرده­ ای بپول سویس بهمان دادند. پنج ­لیره هم خرد­ کردم، هر کدام به 12 فرانک سویس، یعنی هر ­فرانک سویس به در حدود 18 ریال، ولی در حقیقت، هر سانتیم سویسی به اندازۀ یک فرانک فرانسه است. و باین ­طریق، هر 100 فرانکی فرانسوی، در حدود 18 ریال درمی­آید و هر هزار فرانک آنجا، برای ما 18 تومان درآمده ­است، نه بیست ­تومان که ما حساب ­می ­کردیم.

 در باز شد و چهار نفر دیگر آمدند، سه تا پیرزن هاف ­هافو و یک مردک پیر.

 و وقت عجب دیر می­ گذرد! تازه ساعت دو، دو- سه­ دقیقه کم است. اولین چیزی که جلب توجه­ کرد، زودتر غروب­کردن خورشید است درین نواحی. ساعت هشت هوا تاریک بود در "بال"، و حال آنکه در پاریس ساعت نُه هنوز هوا روشن ­بود. دیگر اینکه در ایستگاه "بال" و هم­چنین اینجا درین سالون و هم­چنین در کوچه­ ها، با ماشین ­های پارک­کرده، زندگی کاملاً امریکائی، با چراغ ­های فلورسنت و درودیوار با زوروزیور و تزئینات بازاری­ پسند است. آه فرانسه کجائی؟ گرچه آنجا هم مغازه ­های بزرگ همینطورها شده­ بودند و بخصوص عماراتی را دیدیم (مثلاً در بولوار "سباستوپل") که بالای بنا و تمامش قدیمی بود و همان طبقۀ اول را مدرن کرده­ بودند و یک مغازۀ بزرگ!

دو نفر دیگر هم آمدند، یک­ جفت دوکاره و مردک با ریش تراشیده بر خلاف من که ریشم حسابی درآمده، و انگریزی­اند یا امریکائی. اما در همان تزئینات مدرن هم ذوقی بود که فقط پاریسی می­ توانست باشد و اینجا عجب بازاری است!

و حسابی یخ ­کرده ­ام، یا دراز ­بکشم یا قدم ­بزنم. خواب که حسابی پریده، اگر پشت گردن درد نمی­ کرد، خوب بود و تازه برای جلوگیری از همین اتفاق بود که سه ­فرانک ­و نیم سویس (سه ­تا و نیم 18 قران) دادم به حمال که بارمان را ازین قطار به آن قطار ببرد، چون در "بال" قطار عوض می­ کردیم، از یکی بدیگری. قطار فرانسوی را پس ­فرستادند از سرحد و در داخل مملکت خودشان فقط قطار سویسی دارند و اجازۀ عبور بدیگران نمی­ دهند. بنظرم، همین است که پولشان سالم و دست ­نخورده مانده، جزیره ­ای میان دریائی از نوسان قیمت ­ها. فرانسه و ایتالیا که هر دوشان اوضاع خراب مالی داشتند، قطارهاشان ازین سرِ رُم تا آن سرِ پاریس می‌­رفت. لابد همینطورها باید باشد. نمی ­دانم. اما اینرا دیدیم که قطار درجۀ دو سویسی‌­ها درست مثل ترن­‌های خودمان بود، تازه درجۀ سومش، و مال فرانسوی­ ها از قطار درجۀ دوم خود ما بسیار بهتر بود. حوله در مستراح و کاغذ و غیره و اینجا یُخ­دور! و صندلی­ ها چوبی و شق‌ورق و واگن­‌ها دوطرفه و رَف‌­های قلابی. مال فرانسوی‌­ها یک­ طرفه با صندلی فنردار و چرمی و رَف­‌های حسابی.

آخ دوشم! بس است، ولی مثل اینکه مجبورم خودم را باین اباطیل مشغول­ کنم.

 

ساعت 3 بعد از نیمه ­شب- همانروز و همانجا

البته ساعت ده ­دقیقه- یک‌ربعی از سه می‌گذرد. خواب عجب حمله‌ای دارد و بدتر از آن سرما. "سیمین" قوز کرده و بدجوری، حتماً هم بخودش و هم بمن فحش ­می­ دهد و خوابش هم نمی ­برد. این جماعت اینجا دسته ­دسته می­ آیند و می ­روند. از طیار ه­ای پیاده­ می ­شوند و به طیارۀ دیگر سوار می­ شوند و هر دست ه­ای چنددقیقه­ای یا نیم‌ساعتی اینجا هستند. الآن سه­ تا زنک که دوتاشان گویا خواهرند، روبرو نشسته ­اند و به دست من که از راست بچپ می­ نویسد، نگاه ­می­ کنند و تعجب که این دیگر مال کدام ولایت است با این طرز نوشتنش. فقط برای راندن خواب و کسالت آن است که باز قلم ­به دست ­گرفتم. دلم می­ خواست بلند می ­شدم و می­ رفتم ریشم را می­ تراشیدم، اما برای اینکار به اوضاع ریش­تراشی­ ام احتیاج­ دارم که زیر سرِ "سیمین" در کیف است و به پول که ایضاً در جیب بارانی تازه ­خریداری­ شده از پاریس است که روی "سیمین" انداخته ­ام. ناچار باز باید با همین اباطیل وَررفت.

از نیمه ­شب تا بحال، نه، از یک تا بحال که ما اینجائیم، همه هِی آمده ­اند و رفته ­اند، جز چهار نفر که دوتایش مائیم و یکیش زنک ترک که زیر بارانی "سیمین" حسابی خوابش برده و می­ گفت چاپچی است (Éditeur) و برای خرید ماشین چاپ به آلمان و فرانسه سفر کرده و از فرانسه خیلی بدش ­آمده و به آلمان علاقه­ پیدا کرده و نفر چهارم همان مردک ریشو است با پالتوی شال کشمیر که خوابیده و خُرّوپُف. فقط هر یک­ربع- نیم­ساعتی تکانی ­می­ خورد و غلت[2] می ­زند یا دنده‌به‌دنده می­ شود.

خوب، اینهم ازین. سرما هنوز برقرار است و با نزدیک­شدن صبح، لابد دم­بدم افزوده­ می­ شود، و فقط خواب پریده.

امروز عصر توی قطار وقتی رفتم در واگون رستوران که قهوه ­ای بخورم، سرِ میزی نشستم که یک جوانک نظامی رویش نشسته ­بود، یعنی آن طرفش. ناچار دوتائی با هم سرِ اختلاط را باز کردیم، البته کمافی­ السابق فقیر که شرقی بود، شروع­ کرد. از هر در سخن راندیم. شاگرد مدرسه فلاحت بود در "مون­پلیه"[3] و دلش ازین خون بود که خارجی ­هائی که آنجا تحصیل ­می­ کنند، فامیل پولداری در دنبال دارند و دختر و ماشین و غیره و خود بچه­ های فرانسه در وضع سخت والخ. همان اول اینها را ریخت بیرون و پرس­وجو ازینکه آیا سیستم تعلیم­ وتربیت شما هنوز از روی الگوی فرانسوی عهد "ناپلئون سوم"[4] است؟ و فقرا باو اطمینان ­دادند که بله و فلان مدرسه و فلان انستیتو و ازین حرف­ ها. دل او هم باین خوش بود که نفوذ تمدن فرانسه را در ایران می­ شنود. بیست ­و چهار- پنج­ساله جوانی بود، با یک ­مقدار تعصب در مورد الجزائر، مثل هر نظامی دیگری و یک­ مقدار سادگی و در عین حال کندذهنی، مثل "خسرو"[دانشور] بود. گِلِه ­می­کرد که ما فرانسوی­ها در یادگرفتن زبان کُندیم و می­ گفت دارد انگریزی می­خواند و چاره­ای نیست و روزگار ازین قرار است والخ. و ما حالیش­ کردیم که اگر دهسال پیش از هر صدشاگردی 90 تایش فرانسه می­ خواندند در مدارسه[5] و بقیه انگریزی، حالا درست بعکس است (و ساعت شد سه ­­و نیم بعد از نیمه­ شب. اگر "سیمین" بیدار شود، بساط ریش­ تراشی را برمی ­دارم و علیٌ، آب سردی بصورت و تیغ روی آن والخ. و این مردک ریشو خُرناس ­هائی­ می ­کشد که دل آدم برحم می­ آید.) بهرصورت، دوساعتی یا کمتر با یارو گپ ­زدیم و بعد درآمدیم از رستوران واگون. پس از دویست ­­و سی­ فرانک پول­دادن برای عصرانه که شاممان هم شد.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 6 دی 1402

 


[1]) Pinguin Book، مؤسسۀ انتشاراتی انگلیسی

[2]) ]اصل: غلط[

[3]) Montpellier، شهری در جنوب فرانسه

[4]) ناپلئون بناپارت- شارل لویی ( 1873- 1808 میلادی)، رییس جمهور و سپس امپراتور فرانسه

[5]) مدارسه، لفظ طنزآمیز بجای مدرسه و مدارس، بر وزن فرانسه

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.