یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۶۸

کدخبر: ۱۷۲۳

بکوشش: محمدحسین دانایی

شب "ورسای" شب احمقانه‌ای بود، فقط بدرد بچه‌ها می‌خورد. یک مقدار مِزقان نظامی زدند، همان نظامی‌های پادگان "ورسای". بعد یک­ مقدار آتش­بازی که آخرش بود که البته زیبا بود. از باروت که یک سِلاح جنگی است، هنری ساخته ­بودند. فشفشه‌ها می‌رفت روی هوا و هفت- هشت ­­بار می‌ترکید و هر بار که می‌ترکید، به رنگی بود و شکلی، بچگانه. در وسط این دو هم یک مقدار رقص بود. ما ایستاده­ بودیم (۲۰۰ و ۴۰۰ فرانکی‌ها ایستاده­ بودند و بالاتری‌ها تا ۲۰۰۰ فرانک نشسته) و از دور جز عروسک‌هائی که حرکت‌هائی مناسب با مِزقان می‌کردند، نمی‌دیدیم.

همه دور بودند. جمعیت عظیمی که بود، همۀ این طرف حوض یا استخر "نپتون"[1] بود و بساط نمایش آن طرف بود، خیلی فاصله بود. بعد فهمیدیم که بعلت آتش‌بازی، این فاصله در میان آمده است. به هر صورت، تنها تکۀ جالب، همین قسمت دومش بود که آنهم عبارت بود از یک ­مقدار بازی با نور و پارچه والخ. علیامخدره­ای می‌آمد با لباس دامن‌دار و کلوش و بسیار بلند. ده- بیست ­زرع پارچۀ حریر و یا وال­مانند را حرام ­کرده­ بود، و به دست‌هایش چوب‌هائی یا عصاهائی گرفته­ بود و لباسش را که مثل شنل از روی دوشش شروع ­می‌شد و آستین نداشت، با حرکات رقص و متناسب با مِزقان حرکت ­می‌داد و باد توی آن می ­انداخت و نور هم کمک ­می­ کرد و داستانی می­ شد. یک ­بار هم یک مردکی یا زنکی آمد با لباسی که به آن نور قرمز می­ دادند و مثل شعلۀ آتش می­شد که بالا می ­رود و می ­رود تا خاموش ­شود. یک­ بار هم چهار- پنج ­نفر آمدند با لباس ­هائی که آینه­ هائی ریزریز و مینیاتورمانند داشت، رنگارنگ و نور که بآن می­ تابید، برق ­می­زد. هر آینه برنگ خود و تمام صحنه­ تاریک بود و غیر از پولک­ های درخشان به تن آنها، چیزی پیدا نبود. کمی رؤیائی می ­شد و کمی پَری­وار و اندکی هم کودکانه. غیر ازین چیزی نداشت، جز یکی- دو­ ساعت به انتظار "زُهَری"[علی] سگ­دوزدن و بعد سه­ ساعت سرپاایستادن و خستگی بحداکثر. و بدیش این بود که صبحش هم رفته بودیم به "موزۀ لوور" بقیۀ گالری مصر را دیدیم و ایران را، یعنی شرق و اسلامی را، و بشقاب ­های نیشابور جالبی در آن بود و بعد هم زروزیورهای عظیم، مثل الماس ­های 140 قیراطی و غیره، داستانی بود. و ملت که بهرصورت، بقایای بنی­اسرائیل­اند، چنان دوپشته جلوی زری­ یراقی ­ها و جواهرات صف ­بسته ­بودند که نگو، و جاهای دیگر خلوت بود. قسمت امپرسیونیست ­ها را هم دیدیم. از Corot [2]و "ژریکو"[3] و "دولاکروا"[اوژن] (که این دوتای آخر را هم جزو این دسته جا می­ زنند، چون فنارسه­ ای ­اند) تا "سزان"[4] و "وان­گوگ"[5] و "گوگن"[6]. از "پیسارو"[7] و "مانه"[8] و "مونه"[9] و "رنوار"[ژان] و "براک"[ژرژ] و دیگران و دیگران، بهترین تابلوهاشان، پدران مکاتب بی ­نام ­ونشان جدید.

 و اما [از] این "فصیح­پور" که گویا "الهی"[رحمت] نام "سفیه ­پور" را رویش ­گذاشته، این روز آخری محبتی ­دیدیم. و "شایسته"[صادق] هم که پای قطار آمده ­بود بدرقه، یک کمربند پت­وپهن سبز برای عهدوعیال آورده ­بود و یک ­کتاب از "کامو"[آلبر] هم برای فقرا، آخرین مجموعۀ نوول او را باسم [10]L'Exil et le Royaume که بسیار بدرد خورد، چون فقرا نخریده ­اند آنرا.

"کاظمی"[حسین] و "فصیح ­پور" هم پای قطار بودند، هردوشان محبت­ ها­ کردند، یادمان نرود. "کاظمی"[حسین]  بوضع بدی زندگی ­می­ کند، اما "فصیح ­پور" گویا کاری به ماهی 40-50 هزار فرانک دارد...

 و آی این دشت زیباست. راستی، یک ­تکه زمین بیکاره قحط است. کِشت و کِشت و کِشت و جنگل و آبادی. و چه خانه­ هائی! خیالی! آرزوئی! نفس این سفر چقدر می­ تواند گیرا باشد، صرف­نظر از هدفی که پیش است و فعلاً مال ما خدا عالِم است چه­جور جائی از آب درخواهد آمد.

دیگر بس است، حیفم ­می ­آید این مزارع را نبینم و چشمم را روی این صفحه لای سطور بدوانم، گذشته ازینکه اینها را معلوم نیست بعد ازین بتوانم بخوانم، چون بهرصورت، توی قطار است و حرکت واگون ­ها خط را کج­ وکوله ­می ­کند. والسلام.

 

همانروز 5/1 بعد از نیمه­ شب، یا به عقیده فرنگی­ ها 5/1 صبح روز چهارشنبه 13 شهریور 4 سپتامبر 1957- ایستگاه راه ­آهن زوریخ- در اطاق انتظار Swissair

ساعت 12 رسیدیم به زوریخ، و قبل از آن ساعت هشت رسیده ­بودیم به "بال" Basle)) و تا پول خرد کنیم و مراسم گمرک و غیره را بگذرانیم، شد ساعت 5/8 و یک قطار را از دست ­دادیم که ساعت هشت حرکت ­می­ کرد، و ناچار رفتیم توی کافۀ ایستگاه شیرقهوه ­ای و انتظار تا ساعت 10 که قطار از "بال" راه­ افتاد و فقرا حالشان خراب ­شد. عرق می ­ریختم شُروشُر و دل­درد و دل­پیچه. نمی­دانم چرا، شاید بعلت شیرقهوه که یکی عصر در قطار خوردم، با یک ­تکه نان و اندکی کره­ و مربا بعنوان شام، البته با یک ­پرتقال که همراه­ داشتیم و خلاصه، ساعت ده با حال خرابی حرکت­ کردیم و ساعت 12 رسیدیم به زوریخ. چمدان­ هامان را در ایستگاه بانبار سپردیم و راه افتادیم دنبال هتل برای شب. در هتل سوم بجوانی برخوردیم سویسی که او هم دنبال منزل و اطاق می­ گشت، با دخترک خرس­وگنده­ای و اطاق نبود که نبود. این روزها یک کنگرۀ نمی­ دانم کدام احمق­ ها درین شهر است و تمام هتل­ ها گرفته ­است و اطاق­ ها مشغول. بهرصورت، "بیا سوته­ دلان گرد هم ­آئیم" بود. پسرک و دخترک زن­وشوهر نبودند و رفیق­ورف... بودند و می­ خواستند اطاقی در هتلی بگیرند. اینطور دید زدیم. خلاصه با هم آمدیم و پسرک دوساعتی وقت صرف­ کرد و مقدار زیادی پول تلفن داد و به تمام نقاط تلفن ­کرد و هتل خالی نجست که نجست، پیدا نکرد که نکرد. تا بالاخره ناچار آمدیم توی این سالن انتظار ادارۀ هواپیمائی سویس و الآن "سیمین" روی مبل ­ها خوابیده و فقرا دارند سرقدم­ می­روند. فکر می­کنم نحسی سیزده ما را گرفته، چون از اول روز 13 شهریور اینطور زاوِرا شدیم. یک دخترک، یعنی زنکۀ ترک هم بهمان برخورد که بارانی "سیمین" را دادیم باو و خودمان باید بنشینیم و سماق بمکیم. اما این پسرک عجب بامحبّت بود، نشانی­ هامان را ردّوبدل ­کردیم. و بالاخره پسرک وقتی خیالش راحت ­شد که ما جا پیدا کردیم و اگر دل بد کنیم، وقتی خیالش راحت ­شد که امشب را نمی­ تواند با دخترک در هتلی بسر ببرد، تصمیم ­گرفتند که هر کدام بخانه­ شان برگردند. یا اینطور بما دروغ ­گفتند که منزلی دارند و تمام این دوندگی را فقط بخاطر ما می­کرده­اند. و الآن هم حسابی سرد شده­است و شانه ­های فقرا سخت درد می­کند. اینهم یک شب از شب ­های عمر که دیگر پیش ­نمی­آید!

در زوریخ باین گندگی از 11 ببعد شام در کافه ­ای یا رستورانی نمی ­توانی­ بیابی، حتی دانسینگ ­ها هم می­ بندند از دوازده ببعد و گویا فقط یکی- دو[تا]شان بازند و بهرصورت، باز مثل اینکه بی ­دست­ وپائی کردیم که اختیارمان را دادیم دست این دو نفر سویسی و ش... را که با خودمان بِهِن کشیدیم و از پاریس آوردیم، یک بطرش را به آنها هدیه ­کردیم و یک نیم­بطری هم که برایمان باقیمانده ­بود، در راه با هم خوردیم و اگر این ش... بود، الآن اقلاً فقرا را گرم ­می­ کرد.

فردا صبح هم یا بلیط می­ گیریم می ­رویم جنوب بطرف ناحیۀ فرانسوی­ نشین و یا یکسره می­رویم به وین. اما بدیش این است که می ­ترسم در وین هم جا پیدا نکنیم، چون یک دخترک اطریشی را در پاریس دیدیم، پای منارۀ میدان "باستیل"، که می­ گفت اطریش درست است که ارزان است، ولی جا سخت گیر می ­آید. و اگر اینطور باشد که حساب ما رسیده ­است. و عجیب است که در زوریخ باین گندگی جا گیر نیاید، حتماً گیر م ی­آید و ما حماقت­ کردیم که اختیارمان را بدست اینها دادیم.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 5 دی 1402

 


[1]) نپتون، یکی از خدایان­ رم قدیم که مجسمه­ اش در کاخ ورسای است.

[2]) کوروت- ژان باپتیست  ( 1875- 1796 میلادی)، نقاش فرانسوی

3) ژریکو- ژان لویی  (1824- 1791 میلادی)، نقاش فرانسوی

1) سزان- پل  (1906- 1839 میلادی)، نقاش فرانسوی

2) ون گوگ- ونسان ( 1890- 1835 میلادی)، نقاش هلندی

3) گوگن- پل ( 1903- 1848 میلادی)، نقاش فرانسوی

4) پیسارو- ژاکوب  (1903- 1830 میلادی)، نقاش دانمارکی- فرانسوی

5) مانه- ادوارد  (1883- 1832 میلادی)، نقاش فرانسوی

6) مونه- کلود ( 1926- 1840 میلادی)، نقاش فرانسوی

[10]) L'Exil et le Royaume، کتابی از آلبر کامو که تحت عنوان "تبعید و سلطنت" توسط محمدرضا آخوندزاده به فارسی برگردانده­ شده.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.