یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۶۷

کدخبر: ۱۷۱۶

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

شنبه  ۹ شهریور - ۳۱ اوت- ۴ بعدازظهر، یک‌ربع‌کم

صبح دنبال ویزای اطریش و آبونه‌شدن مجله برای "هوشنگ"[دانشور] بدوندگی گذشت. ویزای اطریش را بالاخره موفق ­نشدم، چون بجای کنسولگری، رفتم به سفارت و عوضی بود و وقت هم دیر شده ­بود دیگر به کنسولگری نمی‌رسیدم. ماند برای دوشنبه، اما بالاخره توانستم برای "هوشنگ"[دانشور] مجله‌ای را که می‌خواست، آبونه ­بشوم. مجله Caractéres را برای یک سال به ۱۳۵۰ فرانک. اما حسابی دویدم. برای خودم هم باید یکی- دوتائی مجله آبونه ­بشوم، اما فعلاً که بدجوری بی­پولیم، فقط هشت‌هزار فرانک داریم که اجارۀ خانه و ویزاها والخ و خرج این چند روز را باید برساند، ولی بالاخره هر دوتایش را آبونه­ خواهم ­شد، هم "تان مدرن" را و هم "نوول روو" فرانسه را و اگر لازم شد، پول هم خرد می‌کنم.

امروز از سفارت اطریش که برمی‌گشتم، توی میدان "انوالید" رسیدم بیک دکه- یک ­بار و کافه‌رستوران‌مانند- قناری‌هائی داشت و دو- سه تا گلدانی. هوس ­کردم بروم تو و آ... بخورم. رفتم و خوردم. یک گنجه‌مانند بود مثل گنجۀ بلیط­ فروشی ­های راه ­آهن، سوراخ­- سوراخ و توی هر سوراخی، یک گلولۀ آهنی به اندازۀ توپ تنیس، مثل گلوله توپ گِرد و سنگین و در هر کدام هم چفتی و بستی و قفلی روی آن که قِل­ نخورد و نیفتد، و روبرویش یک­ جعبه ­آینه به دیوار کوبیده و ردیف کارت­ های کوچک روی آن در جای کارت گذاشته، و روی هر کدام اسمی و بالای جعبه­ آینه نوشته بود: اسامی اعضای کلوب و روبروی من بالای بار هم یک اعلان­ مانندی دستی زده­ بود که "کلوب گلوله­ بازها" (Bouliers). بالاخره نفهمیدم چیست. از یارو پرسیدم، مقداری مطالب گفت بعجله و جویده­جویده، درست مثل دختر "شایسته صادق". و از میان مطالبش همین ­قدر را فهمیدم که اینجا "کلوب گلوله­ بازها" است، و اینها اعضاء آنند و اینها هم گلوله ­ها است و الآن هم توی میدان دارند بازی ­می ­کنند و در همین حال بود که سه- چهار نفر آمدند تو، بلندوکوتاه و پیروجوان و هر کدام دو- سه­ تائی گلوله دستشان بود (بنظرم، هر کدام سه­ تا داشتند) و ما زدیم بچاک. و آهاه، توی میدان همان جلوی دکان یارو، چهار- پنج ­دستۀ دو- سه ­نفره، حتی یک ­دستۀ چهارنفره هم بود. یک بچه­ مانند، جوانکی و دوتا مرد داشتند بازی­ می­کردند. گلوله­ ها را بدنبال یک گلولۀ کوچک مثل تیله­ های گِرد بچه­ شمیرانی می ­انداختند و بهم می­زدند یا نمی­ زدند و نسبتی بهرصورت، در کار بود و حساب­وکتابی که سر درنیاوردم، اما بهرصورت، خیلی شبیه تیله­ انگشتی بود. گلوله ­ها را می ­انداختند هوا، بالا می­انداختند که اوج ­می­ گرفت و گُرپ می­ خورد زمین و سنگین و بزحمت قِل ­می ­خورد. سنگین بود. حتماً بقایای گلوله­ های توپ بوده ­است. آنچه که جالب بود، این بود که تا از یارو این سؤال را کردم، راه ­افتاد رفت پشت دخل، یعنی پیشخوان بار و قیافۀ رسمی بخودش گرفت و توضیحاتش را داد. حتماً حرف ­های جالبی هم داشته که فقرا نفهمیده­ اند، چون با تبختری حرف ­می­ زد که پیدا بود مطالب عوامانه نمی­گوید. همه ­شان همینطورند، ظاهر را حفظ­ می­کنند. یارو حتی تنبان بپا ندارد، اما یک­دست اسباب صورت حسابی دارد و یک ماسک "مَکُش ­مرگ ما" روی صورتش است.

دیروز عصر که رفتیم دیدن برج­وباروی "نتردام" هم گرفتار یک­همچه راهنمائی شدیم که زن بود و با همان ماسک روی صورت. وقتی خطیب­وار[1] توضیحات می­داد در بارۀ ناقوس قدیمی و سیزده ­تُنی "نتردام" که فقط کوبه ­اش 1500 کیلو است (یا در همین حدود) و کوبه تکان­ نمی­ خورد، بلکه خود ناقوس بقوت هشت مرد تکان ­می­خورد، چهارتا ازین­وَر و چهارتا از آن­وَر، و گرچه حالا الکتریکی­اش کرده­اند، اما هنوز جاپائی­ های مردهائی که تکانش ­می ­داده ­اند، باقی است والخ... این توضیحات را می­داد، چشمش برق می­زد و با چنان شور و هیجانی که فقط در زیات­نامه­ خوان­ه ای خودمان، نه...، فقط در آن جوان اهل Biblos دیدیم، در اول سفر در بیروت. و حرف­هایش که تمام­ شد- همین زنک- یک آچار فرانسۀ بزرگ (که خود اینها می ­گویند Clef Anglaise)[2] برداشت و به ناقوس کوبید که صدا داد و بعد دهنۀ آچار را انداخت به لبۀ ناقوس که کنگره­ کنگره شده بود و زخمی، و گرداند و صدای بریده ­بریده و در عین حال، مداومی درآورد و همۀ این­کارها را مثل این کرد که دارد دست به تن دخترش یا شوهرش می­ کشد. با عشق و علاقه... و آنوقت تازه وقتی می ­خواستیم برویم­ بالا، یک زنک ه­ای بود باز هفت­قلم آراسته و بچه تَرگُل­ وَرگُلی داشت از آن نازنین­ بَبَه ­ها که پس از هزار تردید از در کوتاه برج چوبی رفت تو و وقتی چشمش به پله ­های چوبی افتاد، جا زد و ترسید و رسماً گفت که روی این­ جور پله ­ها ترس برش می­ دارد و نمی­­ آید و دست بچه را گرفت و کشید و رفتند، ندیده برگشتند و چقدر دل ما هر دو برای بچهه سوخت که با چه امید و آرزوئی تا آن بالا آمده­ بود و بعد ناکام رفت و بعد که آمدیم پائین، خیلی بخودمان سرکوفت ­زدیم که چرا دست بچه را نگرفتیم و نبردیم بالا. و البته زنکه حق هم داشت(!) چون هم آنطور که زنکۀ راهنما می ­گفت و هم آنطور که دیدیم، برج ناقوس چوبی بود و از الوار و الوارها را جوری بهم سوار کرده ­بودند که لایشان درز داشت و بهم نچسبیده­ بودند که لابد وقتی رطوبت و حرارت اثر می ­کند، خراب ­نشود و بعد هم بقول راهنما، وقتی ناقوس بحرکت درمی ­آید و چوب­ ها و برج را به ارتعاش وامی­ دارد و لرزش، به بدنۀ سنگی و بیرونی ساختمان لطمه ­ای نزند.

و راستی، امروز در عین سگ­دوی برای کار "هوشنگ"]دانشور[، یک ­رانندۀ تاکسی زن هم دیدم، درست مثل مردها پشت فرمانش نشسته ­بود و وقتی چشم من بهش افتاد، مسافر گرفته­ بود و داشت راه­ می­ افتاد، با همان حرکات کلاسیک راننده ­های تاکسی که ک... را روی صندلی جابجا­ می­ کنند و دستگیرۀ درها را امتحان ­می­ کنند و از آینۀ جلو، عقب ماشین و این­وَر و آن­وَر را می­ پایند والخ...

و دیگر بس است، خسته ­شدم. این بواسیر باز عود کرده و باز لاغرتر ­شده­ ام و دل­واندرونم هم درست­ وحسابی نیست و چیزهائی تویش بهم ­خورده. خدا رحم­ کند، وگرنه درین ولایت غربت، افتادن و بیماری احمقانه­ ترین کارها است.

 

سه­ شنبه 12 شهریور - 3 سپتامبر 1957- در قطار پاریس به بال و زوریخ- ساعت یک بعدازظهر

ساعت 12 و پنج­ دقیقه از پاریس حرکت ­کردیم، با بلیط وین و می­ خواهیم یکی- دو­روزی هم در زوریخ توقف ­کنیم. دیشب اُپرا را دیدیم، با تمام زَرق­وبرقش و زن ­ها با توالت ­ها و لباس قرن شانزدهم گرفته تا امروز و لباس­ های رسمی و دربان­ های مرتب و اونیفورم­پوش و مردم عادی و جهانگردها و انگلیسی که علی­ حسب­ المعمول از درودیوار می ­بارید. "ریگولتو" بود در چهار پرده، و پرده ­های دوم و چهارم بسیار خوب بازی ­شد، بخصوص دوم که زنک واقعاً چهچه­ می ­زد.

و پریشب رفتیم به جشن تابستانی "ورسای"، بلیط نفری 400 فرانک و برای "زُهَری"]علی[ هم گرفتیم (حماقت) که دیر کرد و نیامد و پس از دردسرهای زیاد، ناچار دم در فروختیمش بهمان­ قیمت، به یک زنکۀ امریکائی که یک ­بلیط دیگر به دویست فرانک خریده­ بود. (باقیش باشد بعد از ناهار.)

خوب، ناهار خوردیم، نان­وپنیر و ش... و عهدوعیال آ... خورد که خریدم در قطار به 85 فرانک و با پرتقال. و الآن ["از" اضافه حذف شد] در حدود صد و ده کیلومتر از پاریس دور شده­ایم، به سمت شرق و ساعت در حدود 5/1 بعدازظهر بیشتر است، نزدیک دو است.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 4 دی 1402

 


[1]) ]اصل: خطیب­بار[

[2]) Clef Anglaise، کلید یا آچار انگلیسی

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.