یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۶۵

کدخبر: ۱۷۰۲

بکوشش: محمدحسین دانایی

جمعه‌اش به ندانم‌کاری گذشت، ولی بلیطی برای "ورسای" گرفتم از "گار سن­لازار"[1] که دیروز عصر باهاش رفتیم به "ورسای"، به تماشای نمایشت Son et lumière [2]. از ساعت ۵/۹ شروع­ می‌شد و تمام باغ و عمارات تاریک بود که ما وارد شدیم و صدای موزیک از ته قسمت شمالی باغ می‌آمد و اولین ­بار بود که در آن تاریکی توانستم آسمان این طرف‌ها را حسابی ببینم، ابهتی داشت، هم آسمان و هم تاریکی اطراف و هم جمعیتی که ساکت‌وصامت توی هم لول ­می­زدند. مِزقان و گفتارهائی در بارۀ تاریخ فرانسه و "ورسای" از اوان ساختمان آن تا دوران فعلی و وقایعی که بر آن گذشته و نورباران فواره‌ها و عمارات و هر دم به یک ­طرف پرتوانداختن و یک­ صدائی از مِزقان درآوردن با بلندگوهای قوی و هر دفعه از یک ­گوشه حرف‌زدن میکروفون‌ها والخ. یک­ ساعت ­­و خرده‌ای اینطوری گذشت. یارو با همان حماسه‌ای که از "لوئی" ۱۴ و ۱۶ حرف می‌زد، از انقلاب و "میرابو"[3] حرف ­زد و هیاهوی هجوم پاریسی‌ها، زن‌های گرسنه‌شان در ۱۷۸۹ به کاخ و بردن شاه و ملکه بپاریس و تمام این داستان‌ها با همان لحن حماسی! صحبت‌های فراوان از بزرگ‌ترین شاه‌های جهان و بزرگ‌ترین عمارات و مرمرهای سفید و گهوارۀ وقایع و ازین اباطیل، درست همان حالتی به فقرا دست­ داد که در قبر "ناپلئون"[بناپارت] دست داد. ملت را در عین دموکراسی برای استبداد و فردطلبی و رهبرخواهی دعوت و تربیت­ می­ کنند و خوشمزه اینجا بود که وقتی درمی­ آمدیم، توی راهروهای کاخ، عکس تخت ملکه و ساعت پادشاه والخ را بدرودیوار زده ­بودند. ورود به خود کاخ اگر هم قدغن نبود، در آن وقت شب برای کسی ممکن نبود. حال­ وحوصله ­ای نمانده ­بود. یک ­ساعت ­و نیم سرپاایستادن و این اباطیل را در جائی شنیدن که آدم فقط سکوت می­ خواهد و امکان اندیشه، البته تحمل­ناپذیر بود. و ساعت شاه درست مثل ساعت­ هائی بود که صبح همان روز، یعنی دیروز صبح، در foires aux puces دیدیم. این را "سیمین" یادم­ انداخت. صبح دیروز رفتیم به این بازار. از بس کهنه­ پیله توی آن می­خرند و می­فروشند (بازار کهنه ­فروش ­ها مانندی است که سه­ روز در هفته باز است: شنبه و یکشنبه و دوشنبه، در "پورت دو کلینانکور" ((p.de clignancourt اسم "بازار شپش" رویش مانده و از جاهای تماشائی پاریس است. غوطه­ خوردن[4] در کثافت­ ها و کهنه­ پیله ­های گذشته که در جاهای دیگر اروپا باسم موزه­ داری و جهانگردی و دیدن عمارات بزرگ و یادگارهای تمدن­ های گذشته تعبیر می­ شود، درین بازار فی­نفسه و باسم خودش عرضه­ می ­شود. از کلاه ­های سربازان جنگ اول و دوم گرفته تا تمبان­ هاشان و از صندلی­ ها و مبل­ های "لوئی 14" گرفته تا ساعت شاه و از مینیاتورهای شرق گرفته تا نقاشی ­های اروپائی، آهن و چوب و تخته و لباس کهنه و همه­ چیز دیگر. آنچه را که واقعاً در اروپا می ­بینی، فارغ از زرق­ وبرق درینجا بصورت کهنه و ارزان می ­فروشند. حقیر هم کت­ وشلواری خرید و جورابی و شال نوی و یازده­ هزار فرانکی خرج ­کردیم و برگشتیم. تماشائی بود. صورت واقعی آن چیزی بود که در زیر پردۀ اروپا می­توان­ دید. واقعیت­ یافتۀ آینده­ای بود که در انتظار اروپا است. و فلسفه ­بافی بس!

بهرصورت، بین آنچه صبح دیدیم در "بازار شپش" و شب در "ورسای"، گرچه در ظاهر اختلاف عظیم بود، اما در واقع، اختلافی نبود. این هر دو، مظاهر یک تمدن بودند و هر دو گویندۀ یک شرح حال و محاکات یک حادثه. فَاعتَبروا یا اُولوالاَبصار!

 

سه ­شنبه 5  شهریور - 27 اوت - 8 صبح

پس از عمری، صبح زود بلند شدم، ساعت شش، و رفتم به Les Halles، یعنی به میدان بارفروش­ های اینها که برخلاف ولایت ما، درست مرکز شهر است. داستانی بود، حمال­ ها با کوله­ پشتی­ های چوبی ­شان که عبارت بود از دوتا چوب که روی پشت بسته بودند، در امتداد قد آدمی و درِ ک... چوب ­ها ختم­ می­ شد و متصل بود به دوتا چوب دیگر که تا می­ شد و روی پشت می­ خوابید و بار که می­خواستند رویش بگذارند، تای آنها را باز می­ کردند و زاویۀ قائمی می­ ساختند و علیٌ و گاری ­های دستی و هر دکانداری با عهدوعیالش زور می­دادند و دِه­دَررو و کامیون­ها که مثل فیل راه را بهمه­ چیز بند می ­آوردند و فقرا که گوشه ­وکنار هلوی دورافتاده­ ای، یا کاهوی گندیده ­ای، یا ماهی ازصندوق­درآمده­ای را برمی ­داشتند و توی کیف­ ها و سبدهای بزرگ دستی خودشان می­ گذاشتند. همه پیر و قوزی و پیپی زیر لب یا عصائی در دست، و بازار گوشت که یک میدان لاشۀ گاو و گوسفند و هزار حیوان دیگر، اسب و خوک و بز و گوساله ردیف آویزان بود به چنگک­ ها و قصاب­ ها همه چاق و گردن­ کلفت، با پیش­ بندهای بلند خونین و سیگاری گوشۀ لب. و زن­ های کارگر همه بزک­کرده و سراپا یک­دست صورت و اسباب صورت رنگ­ کرده. اصلاً مردهای اینجا مشخصه ­شان یک ته­ سیگار است گوشۀ لب و زن ­ها یک­ دست اسباب صورت رنگ­زده و واکس­ خورده. هزاری هم که بی­ ریخت باشند، یا بی ­پول و کاسب­کار، صورتشان را انگار از توی جعبه ­آینه درآورده ­اند. زنک دنبال گاری می­ دوید یا گاری را می­کشید، اما آب­ورنگ صورتش بدرد "شانزه ­لیزه" می­ خورد و یک پیرزنی زیر سقف موقتی (بارابی[5]- برزنت) آلاچیق خودش آینه درآورده­ بود و آب­ورنگ خودش را روغن ­می­ داد. من خیال می­ کردم این (له آل)[6] (اینطور تلفظ ­می­ کنند) همان زیر چندتا سقف آهنی است که برای اولین ­بار در دنیا رسم ­شده (بقول خود اینها که مثل همۀ مردم ولایات و ممالک دیگر، سعی­ می­ کنند همۀ اختراعات و قدم­ های اولیه را باسم خودشان تمام­ کنند) ولی از "شاتله" و "بولوار سواستوپل"[7] تا آن طرف کلیسای "سِن اوستاش"[8] و از "ریولی"[9] تا آن طرف "اِتین مارسل"[10] همین­ جور توی دکان ­ها و پیاده­ روها و زیر طاقی­ ها و وسط خیابان­ ها، بار و تره ­بار بود که چیده­ بود، سبزی و میوه و گوشت. تره ­بار و خوراک روزانه مردم این دارالکفر عظیم بود، و مع ­التأسف که باران می­آمد (این "مع ­التأسف" از کجا آمد؟) و بیش از یک ساعت بند نشدم. بارانی که ندارم و این کلاه ­بره­ای که از ایتالیا خریده ­ام و سرم است، چنان خیس ­شده­ بود که آب ازش می­ چکید و برگشتم و حالا خانه ­ام.

دیروز صبح رفتم اولاً بلیط برای دوشنبۀ آینده برای اپرا گرفتم، "ریگولتو"[11] است. سه ­تا گرفتم که با "کاظمی"[حسین] برویم. بالکون سوم به 880 فرانک نفری. لابد در حدود هزارتای دیگر هم خرج ­برمی ­دارد. بعد هم چمدان کهنه ­مان را با لباس­ های "سیمین" به راه ­آهن دادم به هزار فرانک. نُه­ کیلو و سیصد گرم بود. یادم ­باشد وقت تحویل­ گرفتن، چقدر کم­ وکسر خواهد شد. عصر هم رفتیم پهلوی این "پایان" ملعون 35 لیرۀ دیگر خُرد کردیم به 1200 فرانک. از 1110 شروع­ کردیم به 50 و هفتاد و حالا هزار و دویست فرانک. خدا عاقبت این­ها را بخیر کند، وضعشان خیلی خراب­تر از خود ما است. سری هم به "مونمارتر" زدیم برای دفعۀ سوم و از گنبد "ساکره ­کور" بالا رفتیم و کشفیات و برگشتیم خانه و شامی و شب به سینمای "سنت­ژان"، که از نمایشت­نامه "برنارد شا" جناب "اوتو پرمینگر" (Otto Perminger)[12] فیلم برداشته، بسیار عالی. حیف که دوبله فرانسه شده­ بود و زیاد دستگیر ما نشد. بهتر آن بود که بزبان اصلی­اش انگریزی باشد و زیرنویس فنارسه داشته ­باشد که هم مورد استفاده عهدوعیال واقع بشود و هم ما حسابی ازش بفهمیم. خوبی ­اش این بود که هم "شاو"[برنارد] را می­ شناختم و زبان زننده­ اش را و هم با نمایشنامه آشنا بودم. عهدوعیال نصفش را ترجمه ­کرده توی خانه دارد، یعنی ولش کرده. اینهم ازین.

باران هم از اول صبح، (یعنی از ساعت چهار و پنج) شروع ­کرده و ول­کن نیست. عجب بارانی، شِروشِر! و با این بی ­بارانی ­بودن فقرا، نمی­ دانم چه­جوری از آب درخواهد آمد. الآن پاهایم درد گرفته. شلوار خیس بود و پاهایم سرما باید خورده­ باشد. دیگر بس است. بروم خلا. ریشم را هم صبح در تاریکی تراشیدم و دو جا را بریدم. باز لاغر شده ­ام، یعنی لاغری همین­ طور ادامه دارد. والسلام.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 30 آذر 1402

 


[1]) گار سن­لازار، ایستگاه قطار شهری در پاریس

[2]) Son et lumière، نوعی نمایش نور و صدا در شب که اغلب در مکان ­های تاریخی برگزار می ­شود.

[3]) میرابو- اونوره ( 1791- 1749 میلادی)، نویسنده و سیاستمدار فرانسوی

[4]) ]اصل: قوطه­خوردن[

[5]) Barbie مخفف Barbecue است، به معنای آلاچیق، که معمولاً اجاقی هم برای پخت­ وپزهای سبک دارد.

[6]) منظور Les Halles است، به معنای بازار بارفروش­ ها

[7]) بولوار سواستوپل، یکی از خیابان­ های مهم پاریس

[8]) Saint-Eustache، کلیسایی در منطقۀ یک پاریس

[9]) Rivoli، خیابان و هتلی در پاریس

[10]) Étienne Marcel، یک ایستگاه مترو در پاریس

[11]) اپرای ریگولتو از ساخته‌های جوزپه وردی (۱۹۰۱ –۱۸۱۳) اپراساز مشهور ایتالیایی

5) پرمینگر- اتو لودویک ( 1986- 1906میلادی)، کارگردان و فیلمنامه ­نویس امریکایی

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.