یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۵۵

کدخبر: ۱۶۳۱

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

از ماستی که می‌فروشند و ظرفش تا متروئی که در آن سوار می‌شویم، همه حکایت از این می‌کنند که تمدن ماشینی و آن اجباری که یک ­بار ازش حرف ­زدم، این­جا بیشتر است. نزاکتی که لازمۀ تمدن است، لازمۀ ماشین است. و جالب‌تر از همه ­چیز، یک دسته ارکستر بودند که جلوی "لافایت" کنار خیابان نشسته بودند و می‌زدند. چهارتا آکوردئون داشتند و یک دستگاهی زهی که عبارت بود از اره­ای دستی و بی­دنده که یک آدم یک­دستی به تیزی بی‌دندانه‌اش آرشه­ می‌کشید. عجیب بود و همه‌شان کور بودند و مرد بودند و آنکه آرشه به اره می‌کشید، یک دست داشت. دست دیگرش از آرنج قطع ­شده ­بود که به آن طنابی بسته­ بود و طناب را به سرِ باریک اره بسته بود و بالا و پائین می‌برد و ناچار اره تاب برمی‌داشت و کج­ می‌شد یا راست­ می‌ماند و سرِ دیگر اره را که عبارت از دستۀ چوبی‌اش باشد، روی پاهایش ثابت ­کرده ­بود و با دست سالمش آرشه را عمودی روی تیزی اره می‌کشید و صدایش را نفهمیدم، چون معرکه‌ای بود از صدای ماشین و صدای آکوردئون‌ها، گر چه صدای خیابان­های پاریس کمتر است، چون ترامواها روی خط­ های آهنی کولاک نمی­کنند و دم­بدم سیم ­های برق بالای سر آدم جرقه نمی ­زند، ولی بهرصورت، صدای ساز زهی آن یک­دست را نفهمیدم، اما عجب دستۀ غم ­انگیزی بودند، غم­ انگیز هم می­ زدند و غم ­انگیز هم نگاه ­می­ کنند، خلأ را، البته، همه کور بودند و آن که دَوران می­ زد، تنه­اش باین ­و آن می­ خورد و معذرت می­ خواست، چون چشم­ هایش ظاهراً سالم بود و کسی گمان ­نمی­ برد که کور است، ولی بود. خیلی غم­ انگیز بود. لابد سه­ تا چهارتائی جمع ­شده ­اند و یک افلیج جنگ را هم گیر آورده­اند و دکانی راه انداخته­ اند. با این همه ماشین و پیشرفت ماشینی، هنوز هستند این ناقص ­العضوهای ماشین و دولت هم هیچ گُ... برایشان نمی­خورد. و مردم هم صدقه­ می ­دادند. ما هم دادیم. یارو روی اره آرشه نمی­ کشد، در حقیقت، روی اعصاب هر آدم سالمی اره می­ کشد. همه رفع بلا می­کردند و چند دقیقه موزیکشان را بجای گوش­دادن، تماشا می­ کردند و می­رفتند، ما هم عین دیگران. و کلافه ازشان گریختیم. و توی "لافایت" بودند کسانی هم که چیزهائی را که می­ توانستند، کِش ­می ­رفتند و بجیب ­می­ زدند، یا توی کیف می­ انداختند.

و عجیب اینجا است که هم در رم و هم اینجا در پاریس، دچار چاپخانه گراورسازی و ازین حقه ­بازی­ ها هستیم. در رم زیر خانه­ مان کلیشه­ سازی بود و تا صبح از دست بوی اسیدشان خوابمان حرام می­شد و هذیان می ­دیدیم و می­ گفتیم و اینجا هم یک چاپخانه زیر پنجره است، بزرگ و با سروصدای زیاد ماشین ­ها- گام، بام، بام، گام، بام، بام- و همینطور و بوی مرکب چاپ و روغن توی اطاق است، مثل اینکه بالاخره ما را لای ماشین چاپ خواهند تپاند.

و اما امروز کمی گرم تر شده­ است. گرچه بارانی برای "سیمین" خریده­ شد، اما گرما دارد برمی­ گردد، گویا. هوا آفتاب شد، در حدود اوایل بعدازظهر و توی "لافایت" واقعاً گرم بود و حالا باز کمی خنک­ تر شده. فکر می­ کنم تَکِ سرما شکسته ­باشد. این دو- سه روز که حسابی سرد بود. اگر گرم بشود، بهرصورت، بهتر است. گرچه باز نخوابیدن شب­ ها کلافه ­مان ­خواهد کرد، ولی بهرصورت، بهتر است، چون ما تابستانی آمده ­ایم.

خانه ­ای که گرفته ­ایم، دو پنجره بطرف شرق دارد و ساعت 5/4 که از راه رسیدیم و پنجره ­ها را باز کردم، دیوار بلندی که در 10-12 متری روبروی ما است- در طرف شرق ناچار- آفتاب خورده بود و داغ بود و اطاق یک­مرتبه گرم شد، اما حالا باز آفتاب زیر ابر رفته و از گرما خبری نیست و سرما مَلَس است و سروصدای ماشین­ های چاپ و بوی مرکب و اسانس تربانتین می ­آید تو. اما دلم ­نمی­آید بروم پنجره­ ها را ببندم. ولی بالاخره رفتم و بستم و تازه صدای ماشین خوابید. گویا ساعت شش کار را تعطیل ­می­ کنند. بله، تعطیل ­کردند.

این صاحب­خانه­­ ها هم از آنوقت که ما را شب ویلان گذاشتند و بی­ کلید، اصلاً سراغ ما را هم نمی­ گیرند و گویا از دستمان درمی­ روند. و فعلاً که سرخری نداریم و روزی 400 فرانک بسیار مناسب است، حتی از رم هم ارزانتر است. گرچه اطاقمان از رم کوچکتر است و خالی ­تر از مبل، اما خانۀ رم سمساری بود و اینجا بیشتر احساس مالکیت می­ کنیم. گرچه بهرصورت، گذرا است و از اینجا هم می ­رویم.

و دیگر هم بس است، کم ­کم سردمان­ شده با اینکه در را بسته ­ام. و پا درد می­ کند، از بس صبح سگ­دوی ­کرده­ ایم، اما بخودم می­گویم: اینجا نشسته­ ایم چه کنیم. و بلند شویم و برویم یک خراب­شده ­ای. ناچار ساعت هفت شام خواهیم­ خورد و خواهیم­ رفت بیرون. اما هنوز وقت هست و می­ نویسم. در بارۀ خانه ­ای که داریم، بنویسم.

خانه­ ای که داریم، نمرۀ 21 کوچه "والت" است، در یک پانسیون خانوادگی، همانکه "هوشنگ"[دانشور] بما معرفی­ کرده. بدیش این است که سرِ میز با دیگران غذا نمی­ خوریم- بدی برای زبان- و خوبیش این است که آزادیم و هر جور دلمان ­بخواهد، می­خوریم و می­ خوابیم و می ­آئیم و می ­رویم- هر ساعتی و هر روزی. حتی اگر دلمان­ خواست، می ­توانیم پولش را بدهیم و دو- سه ­روزه برویم لندن، اگر لازم­ شد و دلمان­ خواست یا پول داشتیم.

یک گنجۀ دیواری دارد با یک گنجه اضافی توی اطاق و تخت بزرگ دونفره و بالاسرش یک نیم­چه کتابخانه و بخاری دیواری ­مانند که درش را پوشانده­اند و روی رَفِ آن آینه­ای و میز تحریری و یک نیمکت ­مانندی که یک نفر را هم اضافی می ­شود روی آن نشاند یا خواباند و صندوقخانه ­مانندی پستوشکل، با روشوئی و میزی و طبقه­ بندی در ته آن. روی میزش چراغ الکلی را گذاشته­ ایم و چای دم ­می­ کنیم و نیمروئی و ازین حقه ­بازی ­ها. بد نیست. طبقه دوم است و زیاد پله نمی­ خورد و مستراح دم دستش است، ولی بدیش این است که تمام اهل پانسیون در همین دوتا مستراح کثافت­کاری ­می­ کنند و عرب و سیاه و کثیف­اند و ساعت­ های معین سروصدای فلاش آبشان آدم را خفه ­می­ کند یا از خواب بیدار می­ کند.

با اینکه همسایۀ بالاسری ما سروصدا زیاد راه ­می­اندازد، تَرق­ وتورق و خِرت­وخورت هِی تخت و میز و صندلی[را] این­ور و آن­ور می­کشد، ولی رویهمرفته محلۀ بی ­سروصدائی است. از صدای ماشین و هوتول خبری نیست و "پانتئون" هم نزدیک است و فقط این چاپخانه ­هه کمی باعث دردسر است که آنهم اغلب روزها ما بیرونیم. دیگر بس است

 

پنجشنبه 10 مرداد اول اوت 1957 - 5/9 صبح

تازه­تازه روزنامه می­خرم و از خبرها سر درمی­ آورم و می­ توانم بگویم که اگر دو- سه­ ماهی پاریس بمانم، بزندگی کاملاً وارد خواهم ­شد. زبانم هنوز راه­ نیفتاده و هنوز خیلی لغات مورد احتیاج را بیاد نمی ­آورم، اما بعد یادم­ می­ افتد که دیگر احتیاجی بهشان نیست. برای ورود به زندگی، بخصوص معنوی شهری باین بزرگی، سال­ ها وقت لازم است، ولی با سوابقی که از لای کتاب­ها در باره پاریس داشته ­ام، ممکن است در همان حدود که نوشتم، مرا کافی باشد که اینهم تازه میسر نیست.

دیروز Arts را خریدم (50 فرانک) که هفتگی است و هنری است و مخصوص "ساشا گیتری"[1] بود که اخیراً مُرده و خبرش را در رم داشتیم. فقط از دویست­تائی گالری نقاشی اسم برده ­بود و از موزه ­هائی که چیزی بخصوص را نمایش ­می­ دهند و کتاب­ ها و موزیک و صفحه ­ها و سینماها و سینماکلوب ­ها و خیلی چیزهای دیگر، یعنی فعالیت ­های هنری دیگر. و دیروز ایضاً اولین خرید کتاب را کردم، سه­ تا کتاب به 550 فرانک، از "اوژن دابی"[2] بخاطر همسفری­ اش با "ژید"[آندره] و ذکر خیری که ازو کرده- از "مالرو"[آندره] (Espoir) و از "کوکتو"[3] ،l'imposteur)) را و اینها را باید کم­کم پست ­کنم که برود، اینجا فرصت خواندنشان نیست. همین­ جور یواش­یواش باید کتاب بخرم و بفرستم تهران. اینها را امروز می­ فرستم.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 14 آذر 1402

 


[1]) گیتری- ساشا ( 1957- 1885 میلادی)، نمایشنامه ­نویس، بازیگر و کارگردان فرانسوی

[2]) دابی- اوژن ( 1936- 1898 میلادی)، نویسندۀ فرانسوی

[3]) کوکتو- ژان ( 1963- 1898 میلادی)، شاعر، نقاش و فیلم­نامه­ نویس فرانسوی

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.