یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۵۴

کدخبر: ۱۶۲۴

بکوشش: محمدحسین دانایی

سه بعدازظهر برگشتیم و اطاق حاضر نبود و تا ۵/۴ در سالون پانسیون "مسیو کوپر" با کره‌خرهای این مراکشی بازی­ کردیم که آشنا شدیم و فنارسه بلغور کردیم و قول دادیمشان که پول ایرانی و ایتالیائی بهشان بدهیم و از دستشان زِلّه شده­ بودیم که اطاق حاضر شد و ترتیبی به کار اطاق دادیم و من رفتم بیرون، خریدی ­کردم و به "نتردام"[1] سری ­کشیدم و برگشتم و حاضری نان­ و کره و مربائی خوردیم و خوابیدیم، از نُه شب/ بعدازظهر تا نُه صبح. و آسمان عجیب دیر غروب ­می‌کند اینجا! تا ساعت نُه هنوز هوا روشن است، و حسابی اول شب است و صبح هم که از ساعت چهار هوا روشن است. داریم نزدیک قطب می‌شویم و نیمکرۀ شمالی است و تابستان هم هست و آن بالا همیشه روز است.

فردا صبحش هم که صبح شنبه باشد، رفتیم دفتر پست و بعد سراغ "ایرانی"[هوشنگ] و بودیم با هم و باغ لوکزامبورگ[2] را سری ­زدیم و در کافه ­ای قهوه ­ای خوردیم در "بولوار مونپارناس" در کافه Select و بعد ناهار رفتیم خانۀ او ش... و نان­ و پنیری، و در لوکزامبورگ باران گرفتمان و سرما خوردیم و بارانی هم نداریم و بدوضعی است و بعد هم خانۀ او بودیم تا عصر که یک رفیق اسپانیائی­ اش آمد با "کاظمی"[حسین] و باز ش... خوردیم که آن اسپانیائی پولش را داد و دخترکی آمد "فرانسین"نام و بعد با هم بیرون رفتیم و گذشت آنچه قبلاً نوشتم، ولگردی شبانه و ش...­خوری و تحمل بیش ­از حد "سیمین" و برگشت بخانه و بی­ کلیدماندن والخ.

و امروز صبح رفتیم "لوور" با دوتا ساندویچ و از 10 تا 12 عتیق روم و یونان و مصر و کلده و آشور و ایران را دیدیم و از زورِ خستگی در باغ روی یک نیمکت غذامان را خوردیم و برگشتیم خانه، پیاده و با چه حالی! و عصر خوابیدیم تا چهار که "ایرانی"[هوشنگ] آمد درزنان و بیدارمان کرد. و بعد ساعت شش رفت. دو ساعت وقتمان هدر شد، بهمان حرف ­هائی که در تهران هم می­زدیم و خواهیم ­زد و می­ توانیم ­بزنیم. و بعد هم عهدوعیال رفت رخت­شوئی و من نشستم سر این اباطیل.

تا آنجا که از "لوور" دیدیم (و امروز مجانی بود و من راهنمائی به 300 فرانک خریدم) "قانون حمورابی" بسیار مهم بود و کاشی ­های شوش و مجسمه­ های مصری و در قسمت رومی یک "دیونیزوس"[3] با کلاه میترا به نمرۀ 393، و عجب عظیم است این موزه! باید در حالی بآنجا رفت که خسته ­نباشی و شبش بی­خوابی نکشیده ­باشی و خورده- خوابیده باشی. دو- سه ­بار دیگر باید برویم. و صبح که می ­رفتیم به "لوور"، کنار رودخانه جلوی یکی از میوه­ فروشی­ ها مردکی مرتب ایستاده ­بود و با کارد جیبی­اش از وسط میوه ­های گندیده ­کنار خیابان­ریخته، میوه درمی ­آورد و برمی­گزید و می­خورد و یکی دیگر بدیوار کنارۀ "سِن"[4]- توی پله ­ها- می­­... که ما را دید و تند رو برگرداند. عینک داشت و فقیرمانندی بود. دیگر خسته ­شدم.

 

سه­ شنبه 8 مرداد 30 ژوئیه - 5/8 صبح

صبح دیروزمان بدیدار "برج ایفل" گذشت که یک پایه­اش روی آب­مانندی آزاد است تا در صورت انقباض و انبساط، از هم درنرود و قبلاً هم "شایسته صادق"[5] را دیدیم با همان اداهای سیستم "محصص"[بهمن]ی و دختر بدترکیبش و چهارتا کتابی که دورش جمع ­کرده­ بود و خیال ­می­ کرد جامع کمالات شده ­است و نمی­ دانست که حتی در خراب­ شدۀ تهران هم به دست ­می ­آید و بعد برگشتیم خانه، ناهار خوردیم و من دو بعدازظهر رفتم سراغ "ایرانی"[هوشنگ] که با هم برویم پهلوی جهودهای ایرانی پول خرد کنیم. بانک ­ها زورکی تا 985 تا 990 فرانک می­ دادند هر لیره را و ما پهلوی یکی از همین­ ها که اسمش "پایان" بود، به 1100 فرانک خرد کردیم. 40 لیره خرد کردم. ده­تا هم آنروز توی ایستگاه، این می­ شود 50 لیره تا بحال و الآن 43 هزار فرانک داریم.

با "ایرانی"[هوشنگ] که بودیم، "مونمارتر"[6] و "ساکره­کور"[7] را هم دیدیم که سر تپه ­ای است و تنها بنائی است که سفید نگهش ­داشته ­اند و سیستم سوارشدن به مترو را هم تقریباً آموختم. و امروز باید تنهائی برویم و ببینیم آیا واقعاً یاد گرفته ­ام یا نه. هم برای اتوبوس و هم برای تراموای دفتر بلیط خریده ­ام و دیروز اپرا را هم دیدیم که آخرین شب برنامه ­اش 25 ژوئیه بود و فصل آینده ­اش، اوایل سپتامبر باز می­ شود و بد شد که دیر رسیدیم، چون در آخرین برنامه ­اش، از "استراوینسکی"[8] و مدرن­ ها چیزهائی علم­ کرده­ بود و فصل آینده را هم فکر نمی­ کنم ما باشیم.

همان روز اولی که وارد شدیم و در حالی که پشت "پانتئون" راه­ می­ رفتیم و باران هم می ­آمد، من از دور دیدم دو نفر آدم یا چیزی شبیه به دو نفر آدم، کنار پیاده ­رو- پشت ماشین ­های پارک­کرده خوابیده­اند. در دل گفتم بیچاره ­ها و جلوتر آمدیم. بله، دو نفر آدم بود و زیر باران کف پیاده ­رو خوابیده­ بودند و بطری ش... پای پایشان بود و جلوتر که آمدیم، معلوم ­شد روی پنجره ­ای خوابیده ­اند که به مترو یا به اِگو مربوط است و هُرم گرمائی از آن بالا می­زد و زیر آن بیچاره­ ها هم تَر که نبود، هیچ، گرم هم بود و حسابی خواب بودند و من چنان سردم بود که آرزو کردم کاش می ­رفتم مثل آنها می­ خوابیدم، اما جا نبود و ما هم کار داشتیم. بعد رفتیم توی یک دکه­ ای که رویش نوشته ­بود [9]casse-croûte در هر وقت و ساعتی از روز. نشستیم و ساندویچ نان ­و پنیر و کره سفارش­ دادیم و ش... و من روز اولم بود و هنوز نمی­ دانستم که توی بارها و دکه ­ها و برات[10]­های اینجا ش... را در گیلاس ­های کوچک می­ دهند و نه بصورت لیتر و نیم­لیتر. ش... نیم ­لیتر خواستم، گفت: نمی­شود. گفتم: یک گیلاس. گفت: نمی­شود. گفتم: پس چه. گفت: توی این Vertها، یعنی گیلاس­ های کوچک. گفتیم: خیلی خوب و نزدیک بود کلاهمان توی هم برود و دکان هم شلوغ بود و همه نگاه­ می ­کردند و ما زده ­بودیم بکوچۀ علی­چپ و بالاخره ناهارمان را خوردیم با قهوه ­ای برای "سیمین" و سه گیلاس ش... برای من و راه ­افتادیم و دست آخر یارو نرمتر شد. اصلاً باین صورت که این قضیه را نوشتم، هیچ ­چیز نمی ­دهد. والسلام. امروز هم خیال دارم عهدوعیال را بردارم ببرم طرف "لافایت"[11].

 

همانروز-  5/5 بعدازظهر

صبح رفتیم "لافایت" و "پرنتان"[12] و آنطرف ­ها دنبال خرید و دیدن اپرا، البته عمارتش. و ناهار هم در "لافایت" خوردیم و جمعاً 34 هزار فرانک خرید کردیم. و الآن نُه­ هزار فرانک داریم. در حدود 50 هزار لیر هم در ایتالیا خرید کردیم، این می­ شود جمعاً در حدود 12 یا 13 صد تومان، یعنی 1200 یا 1300 و خرده­ای کمتر یا بیشتر و گویا دیگر بس است خریدکردن.

خواستیم دیدن "مونمارتر" هم برویم که نشد و این "مونمارتر" چقدر شبیه تپه­ های روم است و پله ­هایش که به عمارات نُک تپه ختم ­می­ شود و منظرۀ شهر که زیر پایش پیدا است.

هنوز که مردم را درست نشناخته ­­ام و تنها چیزی که فهمیده ­ام، این "کوسموپولیت" Cosmopolite))بودن شهر است، و عجیب است. رم هرگز این­طورها نبود. و جالب این سیاه ­هائی هستند که با سفیدها راه­ می­ روند و اغلب مرد سیاهی است و زن سفیدی. کمتر زن سیاهی را دیدم با مرد سفیدی. باید توجه ­بکنم و پورسانتاژ بدهم[13]. و این سیاه­ ها را که می­بینم، حسرت می­خورم که بچه سادگی در چنین شهری زندگی ­می ­کنند و ما باین سختی صنار اندوخته ­ایم و راه ­افتاده ­ایم. و گاهی راستش این سیاه ­های گردن­کلفت را که می ­بینم یخۀ سفید و آهاری و کراوات زده ­اند، تعجب ­می­ کنم که چرا یخه ­شان سیاه ­نمی­ شود! مثل اینکه حتماً باید زغال مالیده ­باشند و اگر دست به سروگردنشان بمالی، دستت سیاه­ می ­شود.

مطلبی که اینجا جالب است، خلاصی از شر کلیسا و کشیش و این آخوندبازی­ ها است، راحت. یک تارک دنیا که می­بینی، نخود توی آش است و نادر است و کشیش­ ها هم کوتاه می ­پوشند و بریخت دیگران، منتها کت ­وشلوار سیاه و بی­ کراوات و زیاد بچشم ­نمی ­آیند.

و امان ازین پیرزن­ ها، پرخور، پرمدعا، دنبال مُد و بنظرم پاقرص­ترین مشتری­ های سالون ­های مُد خود این پیرکفتارها هستند. "لافایت" باین بزرگی که در دو عمارت بود، سه­ چهارمش مخصوص علیامخدرات بود. یک عمارت کوچک قِناس و سه ­گوش مجزا مال مردها بود در سه- چهار طبقه و یک عمارت بزرگتر، دو- سه برابر آن یکی، مال زن­ ها. و در قسمت وسائل آرایش شاید محصولات صدتا مارک و کارخانه غرفه داشت و چه قیمت­ هائی! یک شیشه اودکلن "کتی" خریدیم برای عهدوعیال به 1500 فرانک، یعنی 30 و خرده ­ای تومان. و عجیب بودند این پیرزن ­ها، چه می­خریدند. کرست و وسائل آرایش، مثل اینکه زیبائی را می­ خرند. و زن­ها جمعاً زیاد چنگی­ بدل ­نمی­زدند. مجموعاً زیبا در رم بیشتر دیدیم، چه در مردها و چه در زن­ها. فرانسوی ­ها کوتاه تر از رُمی ­ها هستند و ایتالیائی­ ها و ساکت­تر و تودارتر و متمدن­ تر.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 13 آذر 1402

 


[1]) نوتردام، کلیسایی معروف در پاریس

[2]) باغ لوکزامبورگ، دومین پارک بزرگ در مرکز پاریسِ

[3]) دیونیزوس، یکی از خدایان  در اساطیر یونان

[4]) سن، رودخانه­ای که از میان شهر پاریس می­گذرد.

[5]) صادق- شایسته، نویسنده

[6]) مونمارتر، تپه ­ای در شمال پاریس

[7]) ساکره­کور، یکی از مهمترین کلیساهای پاریس

[8]) استراوینسکی- ایگور (1971- 1882 میلادی)، آهنگساز بزرگ روس  

[9]) Casse-croûte، خوراک مختصر، لقمه

[10]) Brouette، طوافی­ها، فروشنده­ های سیار با چرخ دستی

[11]) لافایت، فروشگاهی معروف در پاریس

[12]) پرنتان، فروشگاهی معروف در پاریس

[13]) منظور آمارگیری و تعیین درصد است.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.