بکوشش: محمدحسین دانایی
امروز عصر ساعت پنج با جناب "آلبرتو مراویا" راندِوُ داریم. تلفن کردهایم و وقت گرفتهایم و لابد هدیهای هم برایش خواهیم برد. دو- سه بسته سیگاری و پستهای. دیشب هم با آن نقاش Somare نام قرار داشتیم که به مهمانیاش برویم که دل حقیر اینطور شد و تلفناً عذر خواستیم. گویا رسم است که نقاشهای جوان اگر دستشان به دهانشان برسد، سور میدهند و سبیل منتقدها و غیره را چرب میکنند. یارو خیال کرده (درست مثل جناب فرزند "پیراندلو") که ما خریدار تابلوئیم و قول گرفته که امشب ساعت شش باز هم برویم سراغش و قرار دیگری برای سور بگذاریم. سخت فعالیت میکند.
از در حدود ۷۰ هزارلیری که پریروز خرد کردم، الان فقط ۵۸ هزار لیر باقی مانده. در حدود ۱۱هزار لیر خرج دوروزه بوده، روزی پنج- شش هزار لیر خرجمان است، خرج سه نفهر. "محصص"[بهمن] روزهای آخر برجش است و چارهای نیست جز اینکه خرجش را بدهیم. گرچه اول برجش هم که بود، باز فرقی نمیکرد، بایست خرجش را میدادیم و میدهیم، چون همان اوایل از حاجی آقائی صحبت کرد که آمده بود اینجا و میخواسته شهر را بگردد و او گفته: روزی پنج هزار لیر میدهی، میبرمت میگردانم، و گویا همین کافی بود که فقرا درس عبرت بگیرند.
با برنامۀ کوتاهی که ما برای اقامت درین شهر داریم، جز خستگی فراوان چارهای نیست. پاهایم انقدر درد می کند که امروز گیوه پوشیدم و بدبختانه گیوه هم تنگ درآمده. همریش محترمم موقع حرکت برایم آورد. و انقدر هم درین شهر مجسمه و عمارت و کلیسا هست که آدم اُقش می نشیند. نبینی، موقعیتی از دستت رفته است، بخواهی ببینی، چطور؟ این است که چارهای جز کلافگی نیست که فعلاً دچارش هستیم.
الآن هم باز دلم شروع کرده است به دردگرفتن. نمیدانم چکارش باید کرد؟ هرگز حوصلۀ دکتررفتن ندارم، مثلاً بخیال اینکه در اطریش یکمرتبه بدکتر مراجعه خواهم کرد. تازه همین هم مشکوک است. آیا اصلاً به اطریش خواهیم رفت؟ حتی بعضی وقت ها باورم نمیشود که در رُم باشیم.
الآن یک گاری کوچولو که دوتا الاغ ریزه میکشندش، از جلویم گذشتند که بچه ها را سوار کرده و سلانه سلانه می برد. بازیچۀ بچه ها. اما رویش دوتا قابلمۀ بزرگ زده که Coca Cola، اینجا هم دچارند. ماشین های بزرگ توریست می ایستد و امریکائی ها قدونیم قد می ریزند پائین، هول هول می دوند یک جای خوشمنظره می ایستند، مثلاً روی ایوانی که از سمت شرق مسلط به [1]Piazza del Popolo است و باز هول هول دوربین ها را درمی آورند و چرق و چورق عکس برمی دارند و دهبدو! توی ماشین و یک جای دیگر. عجله دارند که همه جای دنیا را ورانداز کنند. اینها مردم عادیشان هستند. لابد سرکرده هائی هم دارند که فقط به براندازکردن دنیا قناعت نمی کنند و نکرده اند و دنیا را سبک- سنگین می کنند. ول کنم این چرندیات را، و برگردم بخودم.
با اینکه برنامۀ این روزهامان خیلی سنگین بود، اما هنوز هیچ جای رم را نگشته ایم و الآن یک هفته است که در رم هستیم. رم شهر مجسمه ها و موزۀ بزرگ، هنر معماری، یا یک تمدن دوهزار و خردهای ساله. همه چیز پهلوی هم حفظ شده، و شهر پارک های کثیف. تعجب است که اصلاً پارک ها را تمیز نمیکنند. سوراخی هائی برای آشغال و کثافت گذاشته اند، ولی کی گوشش بدهکار است؟
درین "پینچو" یک ساعت هم هست که با آب کار می کند. در هزار و هشتصد و خرده ای بدست یک کشیش ساخته شده. آب به تناوب از دو سوراخ پایین می آید و یک بار ازین طرف و یک بار از آن طرف توی تشتکی می ریزد و کفه را سنگین می کند و اهرمی شاهین ترازومانند را کجوراست می کند و تیکتاک ساعت کار می کند. ولی بار اول که دیدیمش، خراب بود و کار نمی کرد. پیدا است که چندان عملی نبوده که رهایش کرده اند، دال بر دنباله روی حضرات کشیشان از تمدن امروزی. درست مثل اینکه جناب پاپ اعظم روز اول ماه مه را نیز یکجوری ضبط و ربط کرده و در اختیار آورده، باین طریق که سرِ ظهر یک رأس هلیکوپتر، یک رأس مسیح را از میلان می آورد و بالای "سنپیر"[2] میگذارد و درست همان موقع، جناب ایشان درمی آیند از پنجره و جمع را برکت می دهند و تشریف میبرند تو و این مسیح، مسیح کارگر است یا مسیح کارگران. جالب این است که درین شهر زندان مردها را می گویند "قصر آسمان ها"، Vegia dei ceili و زندان زن ها اسمش "مانتوپوش ها" است، لابد لباس دراز تنشان میکنند و سروته یکی.
حالا بگذارم، کاغذی یا کارتی بنویسم، باز دوباره برخواهم گشت. امروز تا ظهر اینجا خواهم ماند.
همانروز - 5/11 صبح
در همین باغها مدتی قدم زدم. مجسمه "گوته"[3] و "امبرتوی اول"[4] را دیدم که سخت عظیم بود. و الآن کنار دریاچۀ وسط "ویلابرگزه" نشسته ام. جلوی رویم آن دور همان دارودسته دو روز پیش، خیمه شب بازی درآورده اند. بچه ها هم دورشان. یکیشان با دهان معمولی حرف میزند و یکی دیگر که نقش دلقک مخصوص ناپلی ها را با لباس سفید و دماغ عقابی و صورت نیمه سیاه (نیمۀ بالا) بازی می کند، عین همان کاری را می کند که خیمه شب بازهای تهران هم میکنند، یعنی سوت توی دهان گذاشته و ازین دور هم جیغش شنیده می شود. خیمه شب بازی بر دست است، نه نخدار. دو- سه نفر را در باغ دیدم که چیزی جمع می کردند، گویا دانه های کاج را جمع میکرد]ند[ که خیلی درشت است و لابد مثل تخمه می خورند، یا برای کار دیگری.
عروسک دارد اپرا می خواند، و روی استخر قایق می رانند و یک مرغابی بچه هایش را شنا یاد می دهد و دانه جمعکردن. یک نفر هم بود که عصائی در دست داشت، با سیخی سر آن و کاغذپاره را جمع می کرد توی گونی. مسلماً مامور باغ نبود، چون همه چیز را جمع نمی کرد. بنظرم، ازین دوره گردها بود بیکاره.
دو نفر را تا بحال دیده ام که زیر مقصوره های[5] ستوندار بلند قدیم رومی با ریش و لباس ورزشی و قُبُل مَنقلی و بوقومَنتَشائی[6] زندگی می کنند، مثل درویش های خودمان که هر کجا پیش آید، خوش آید.
یکی- دو نوع گل دیگر هم دیدم که کاشته بودند و می کاشتند، مأمورین باغ با ماشین مخصوص و دسته دسته. اما نه حالش را داشتم که جلو بروم ببینم چه گُلی است و نه زبانش را که بپرسم. دو- سه تایش را نشناختم.
عروسک ها چوب به دست گرفته اند و کتککاری میکنند، و من حوصله ندارم نه اینها را بنویسم، نه کاغذی بکسی. اگر بخواهد این دلدرد ادامه داشته باشد، کارمان خراب است و زار، و تازه دهۀ اول سفر است، نهمین روز. والسلام.
جمعه 21 تیر- 12 ژوئیه- 5/6 صبح
دیروز عصر ساعت پنج رفتیم سراغ جناب "آلبرتو مراویا". پای چپش کمی می لنگید، مثلاً از آثار جنگ. جوانی چهل و چندساله با موهای فلفلنمکی. رنگش از گندمگون هم سیرتر، با حرکات تند و کمی عصبانی. در تمام مدت مذاکره تکان میخورد، با در بطری ها که بغل دستش بود، بازی میکرد. پنجره ها را به هوای اینکه سروصدا زیاد می آید، می بست و شَرق و شورق و وقتی مینشست، خودش را چنان روی صندلی های مبل مانند می انداخت که انگار بچه ای روی یک تخت فنری بازی درمی آورد. و صحبت از اینوروآنور. کتابی در بارۀ جنگ در دست داشت. خیلی دلش می خواست به مخالفت با جنگ و "موسولینی" تظاهر کند، پیدا بود. اصرار می کرد به لندن برویم تا ترجمۀ کارهایش را به انگلیسی بخوانیم. از ایران صحبت کرد و نفت و "مصدق"[محمد]، ناچار، غیر از این چه بگوید؟ چه می دانست؟ برایش گفتیم که یک مجله هفتگی، یک کتابش را ترجمه می کند. سخت ناراحت شد که پس چرا ما خبر نداریم. زود خیالش را راحت کردم که ما کپیرایت نداریم. آنوقت راحت شد و گفت: مثل ترک ها. باهوش بود و فعال و دنیادیدهتر از بنده، اما خیلی بیش از عهدوعیال بنده که شائق دیدار بزرگان است و در لحظات قبل ازین دیدارها، مضطرب است، خیلی بیش از عهدوعیال بنده شور و اضطراب داشت. خودش را دور نگه می داشت. صمیمیت دیر نشان میداد و نمی جوشید. هیچ چیز بخوردمان نداد، حتی وقتی که قوطی پسته و سیگارها را عهدوعیال بنده جلویش گذاشت. می گفت به زودی به مکزیک خواهد رفت، برای نظارت در فیلمی که از یک کتابش برمی دارند.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- یکم آذر 1402
[1])Piazza del Popolo ، میدان بزرگی در رم به معنای میدان ملت
[2]) سنپیر، منظور همان کلیسای معروفی است که در نزدیکی واتیکان در رم واقع شده و مزین است به حجاری ها و مجسمه های ساخته شده توسط میکل آنژ، هنرمند مشهور ایتالیایی
[3]) گوته- یوهان ولفگانگ ( 1832- 1749 میلادی)، شاعر، ادیب و فیلسوف آلمانی
[4]) امبرتوی اول ( 1900- 1844 میلادی)، پادشاه ایتالیا
[5]) مقصوره مکانی است در نزدیکی محراب در مساجد، مثل غرفه های خاص، هم برای ایستادن پیش نماز و هم برای استقرار بزرگان و خاصان
[6]) بوق که بوق است و منتشا هم چوبدستی یا عصاست، مجموعاً به اسباب و ادوات درویشی گفته می شود.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.