یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۴۶

کدخبر: ۱۴۹۹

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

امروز عصر ساعت پنج با جناب "آلبرتو مراویا" راندِوُ داریم. تلفن ­­کرده‌ایم و وقت­ گرفته‌ایم و لابد هدیه‌ای هم برایش خواهیم ­برد. دو- سه بسته سیگاری و پسته‌ای. دیشب هم با آن نقاش Somare نام قرار داشتیم که به مهمانی‌اش برویم که دل حقیر اینطور شد و تلفناً عذر خواستیم. گویا رسم است که نقاش‌های جوان اگر دستشان به دهان‌شان برسد، سور می‌دهند و سبیل منتقدها و غیره را چرب ­می‌کنند. یارو خیال ­­کرده (درست مثل جناب فرزند "پیراندلو") که ما خریدار تابلوئیم و قول­­ گرفته که امشب ساعت شش باز هم برویم سراغش و قرار دیگری برای سور بگذاریم. سخت فعالیت ­می‌کند.

از در حدود ۷۰ هزارلیری که پریروز خرد کردم، الان فقط ۵۸ هزار لیر باقی­ مانده. در حدود ۱۱هزار لیر خرج دوروزه بوده، روزی پنج- شش هزار لیر خرجمان است، خرج سه نفهر. "محصص"[بهمن] روزهای آخر برجش است و چاره‌ای نیست جز اینکه خرجش را بدهیم. گرچه اول برجش هم که بود، باز فرقی ­نمی‌کرد، بایست خرجش را می‌دادیم و می‌دهیم، چون همان اوایل از حاجی ­آقائی صحبت­ کرد که آمده ­بود اینجا و می­خواسته شهر را بگردد و او گفته: روزی پنج هزار لیر می‌دهی، می‌برمت می‌گردانم، و گویا همین کافی بود که فقرا درس عبرت بگیرند.

با برنامۀ کوتاهی که ما برای اقامت درین شهر داریم، جز خستگی فراوان چاره­ای نیست. پاهایم انقدر درد می­ کند که امروز گیوه پوشیدم و بدبختانه گیوه هم تنگ درآمده. هم­ریش محترمم موقع حرکت برایم آورد. و انقدر هم درین شهر مجسمه و عمارت و کلیسا هست که آدم اُقش می­ نشیند. نبینی، موقعیتی از دستت رفته ­است، بخواهی ببینی، چطور؟ این است که چاره­ای جز کلافگی نیست که فعلاً دچارش هستیم.

الآن هم باز دلم شروع­ کرده ­است به دردگرفتن. نمی­دانم چکارش باید کرد؟ هرگز حوصلۀ دکتررفتن ندارم، مثلاً بخیال اینکه در اطریش یک­مرتبه بدکتر مراجعه­ خواهم­ کرد. تازه همین هم مشکوک است. آیا اصلاً به اطریش خواهیم ­رفت؟ حتی بعضی وقت ­ها باورم ­نمی­شود که در رُم باشیم.

الآن یک ­گاری کوچولو که دوتا الاغ ریزه می­کشندش، از جلویم گذشتند که بچه­ ها را سوار کرده و سلانه ­سلانه می ­برد. بازیچۀ بچه­ ها. اما رویش دوتا قابلمۀ بزرگ زده که Coca Cola، اینجا هم دچارند. ماشین ­های بزرگ توریست می­ ایستد و امریکائی­ ها قدونیم ­قد می­ ریزند پائین، هول­ هول می ­دوند یک جای خوش­منظره می­ ایستند، مثلاً روی ایوانی که از سمت شرق مسلط به [1]Piazza del Popolo است و باز هول­ هول دوربین­ ها را درمی ­آورند و چرق­ و چورق عکس برمی ­دارند و ده­بدو! توی ماشین و یک جای دیگر. عجله ­دارند که همه­ جای دنیا را ورانداز کنند. اینها مردم عادیشان هستند. لابد سرکرده ­هائی هم دارند که فقط به براندازکردن دنیا قناعت ­نمی ­کنند و نکرده ­اند و دنیا را سبک- سنگین ­می­ کنند. ول­ کنم این چرندیات را، و برگردم بخودم.

با اینکه برنامۀ این روزهامان خیلی سنگین بود، اما هنوز هیچ جای رم را نگشته ­ایم و الآن یک ­هفته است که در رم هستیم. رم شهر مجسمه ­ها و موزۀ بزرگ، هنر معماری، یا یک ­تمدن دوهزار و خرده­ای ­ساله. همه­ چیز پهلوی هم حفظ­ شده، و شهر پارک­ های کثیف. تعجب است که اصلاً پارک ­ها را تمیز نمی­کنند. سوراخی ­هائی برای آشغال و کثافت گذاشته ­اند، ولی کی گوشش بدهکار است؟

درین "پین­چو" یک ­ساعت هم هست که با آب کار می­ کند. در هزار و هشتصد و خرده ­ای بدست یک ­کشیش ساخته ­شده. آب به تناوب از دو سوراخ پایین ­می­ آید و یک ­بار ازین طرف و یک ­بار از آن طرف توی تشتکی می­ ریزد و کفه را سنگین ­می ­کند و اهرمی شاهین ترازومانند را کج­وراست ­می ­کند و تیک­تاک ساعت کار می­ کند. ولی بار اول که دیدیمش، خراب بود و کار نمی­ کرد. پیدا است که چندان عملی نبوده که رهایش­ کرده ­اند، دال بر دنباله­ روی حضرات کشیشان از تمدن امروزی. درست مثل اینکه جناب پاپ اعظم روز اول ماه مه را نیز یک­جوری ضبط ­و ربط­ کرده و در اختیار آورده، باین طریق که سرِ ظهر یک­ رأس هلیکوپتر، یک ­رأس مسیح را از میلان می ­آورد و بالای "سن­پیر"[2] می­گذارد و درست همان موقع، جناب ایشان درمی ­آیند از پنجره و جمع را برکت ­می­ دهند و تشریف می­برند تو و این مسیح، مسیح کارگر است یا مسیح کارگران. جالب این است که درین شهر زندان مردها را می­ گویند "قصر آسمان­ ها"، Vegia dei ceili و زندان زن­ ها اسمش "مانتوپوش ­ها" است، لابد لباس دراز تنشان می­کنند و سروته یکی.

حالا بگذارم، کاغذی یا کارتی بنویسم، باز دوباره برخواهم ­گشت. امروز تا ظهر اینجا خواهم ماند.

 

همانروز   - 5/11 صبح

در همین باغ­ها مدتی قدم ­زدم. مجسمه­ "گوته"[3] و "امبرتوی اول"[4] را دیدم که سخت عظیم بود. و الآن کنار دریاچۀ وسط "ویلابرگزه" نشسته ­ام. جلوی رویم آن دور همان دارودسته دو روز پیش، خیمه ­شب­ بازی درآورده ­اند. بچه­ ها هم دورشان. یکیشان با دهان معمولی حرف ­می­زند و یکی دیگر که نقش دلقک مخصوص ناپلی ­ها را با لباس سفید و دماغ عقابی و صورت نیمه ­سیاه (نیمۀ بالا) بازی ­می­ کند، عین همان کاری را می­ کند که خیمه­ شب ­بازهای تهران هم می­کنند، یعنی سوت توی دهان گذاشته و ازین دور هم جیغش شنیده­ می­ شود. خیمه­ شب­ بازی بر دست است، نه نخ­دار. دو- سه ­نفر را در باغ دیدم که چیزی جمع­ می ­کردند، گویا دانه­ های کاج را جمع­ می­کرد]ند[ که خیلی درشت است و لابد مثل تخمه می­ خورند، یا برای کار دیگری.

عروسک دارد اپرا می ­خواند، و روی استخر قایق ­می ­رانند و یک مرغابی بچه­ هایش را شنا یاد می­ دهد و دانه­ جمع­کردن. یک نفر هم بود که عصائی در دست داشت، با سیخی سر آن و کاغذپاره را جمع ­می­ کرد توی گونی. مسلماً مامور باغ نبود، چون همه چیز را جمع ­نمی­ کرد. بنظرم، ازین دوره­ گردها بود بیکاره.

دو نفر را تا بحال دیده ­ام که زیر مقصوره ­های[5] ستون­­دار بلند قدیم رومی با ریش و لباس ورزشی و قُبُل­ مَنقلی و بوق­ومَن­تَشائی[6] زندگی ­می­ کنند، مثل درویش­ های خودمان که هر کجا پیش آید، خوش آید.

یکی- دو نوع گل دیگر هم دیدم که کاشته ­بودند و می­ کاشتند، مأمورین باغ با ماشین مخصوص و دسته­ دسته. اما نه حالش را داشتم که جلو بروم ببینم چه گُلی است و نه زبانش را که بپرسم. دو- سه­ تایش را نشناختم.

عروسک ­ها چوب به دست ­گرفته­ اند و کتک­کاری ­می­کنند، و من حوصله ­ندارم نه اینها را بنویسم، نه کاغذی بکسی. اگر بخواهد این دل­درد ادامه ­داشته ­باشد، کارمان خراب است و زار، و تازه دهۀ اول سفر است، نهمین روز. والسلام.

 

جمعه 21 تیر- 12 ژوئیه- 5/6 صبح

دیروز عصر ساعت پنج رفتیم سراغ جناب "آلبرتو مراویا". پای چپش کمی می ­لنگید، مثلاً از آثار جنگ. جوانی چهل ­و چندساله با موهای فلفل­نمکی. رنگش از گندم­گون هم سیرتر، با حرکات تند و کمی عصبانی. در تمام مدت مذاکره تکان ­می­خورد، با در بطری­ ها که بغل دستش بود، بازی ­می­کرد. پنجره ­ها را به هوای اینکه سروصدا زیاد می­ آید، می­ بست و شَرق ­و شورق و وقتی می­نشست، خودش را چنان روی صندلی­ های مبل­ مانند می انداخت که انگار بچه ­ای روی یک تخت فنری بازی­ درمی ­آورد. و صحبت از این­وروآنور. کتابی در بارۀ جنگ در دست داشت. خیلی دلش ­می­ خواست به مخالفت با جنگ و "موسولینی" تظاهر کند، پیدا بود. اصرار می ­کرد به لندن برویم تا ترجمۀ کارهایش را به انگلیسی بخوانیم. از ایران صحبت ­کرد و نفت و "مصدق"[محمد]، ناچار، غیر از این چه بگوید؟ چه می ­دانست؟ برایش گفتیم که یک مجله هفتگی، یک کتابش را ترجمه ­می­ کند. سخت ناراحت ­شد که پس چرا ما خبر نداریم. زود خیالش را راحت­ کردم که ما کپی­رایت نداریم. آنوقت راحت ­شد و گفت: مثل ترک­ ها. باهوش بود و فعال و دنیادیده­تر از بنده، اما خیلی بیش از عهدوعیال بنده که شائق دیدار بزرگان است و در لحظات قبل ازین دیدارها، مضطرب است، خیلی بیش از عهدوعیال بنده شور و اضطراب داشت. خودش را دور نگه­ می ­داشت. صمیمیت دیر نشان می­داد و نمی­ جوشید. هیچ ­چیز بخوردمان نداد، حتی وقتی که قوطی پسته و سیگارها را عهدوعیال بنده جلویش گذاشت. می­ گفت به زودی به مکزیک خواهد رفت، برای نظارت در فیلمی که از یک کتابش برمی­ دارند.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- یکم آذر 1402

 


[1])Piazza del Popolo  ، میدان بزرگی در رم به معنای میدان ملت

[2]) سن­پیر، منظور همان کلیسای معروفی است که در نزدیکی واتیکان در رم واقع ­شده و مزین است به حجاری­ ها و مجسمه ­های ساخته ­شده توسط میکل آنژ، هنرمند مشهور ایتالیایی

[3]) گوته- یوهان ولفگانگ ( 1832- 1749 میلادی)، شاعر، ادیب و فیلسوف آلمانی

[4]) امبرتوی اول ( 1900- 1844 میلادی)، پادشاه ایتالیا

[5]) مقصوره مکانی است در نزدیکی محراب در مساجد، مثل غرفه ­های خاص، هم برای ایستادن ‌پیش­ نماز و هم برای استقرار بزرگان و خاصان

[6]) بوق که بوق است و من­تشا هم چوبدستی یا عصاست، مجموعاً به اسباب ­و ادوات درویشی گفته می­ شود.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.