یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۴۱

کدخبر: ۱۴۶۳

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

صبح امروز از مدیر هتل یک چک پنج‌لیره‌ای خرد کردم به چهل ­لیر لبنانی و تا بحال یازده‌تایش خرج­ شده، معلوم نیست کجا و چرا.

دیروز دمِ غروب فرودگاه بغداد بودیم و منظره بغداد از بالا و دید شبانه بیروت و بعد حاجی‌هائی(دوتا) که در طیاره همسفرمان بودند و با همین نیمه‌زبان، مترجم و منشی‌شان شده بودیم و اوراق‌شان را پُر می‌کردیم و جوانکی "مختاری"­نام از وزارت پست و تلگراف که لندن می‌رفت و سه ­دست در شطرنج ماتش ­کردم، با همین نیمچه‌بازی‌ای که بلدم. او هیچ بلد نبود. و بعد هم "سیمین" دست آخر حالش ­بهم ­خورد، با اینکه نه آبی خورد و نه نانی و نه هیچ‌چیز دیگر، ولی نزدیک‌های بیروت خیلی تکان داشت و خدا بدهد برکت دو- سه ­­بار حتی خود حقیر هم ترسید. با اینکه آدم بروی خودش نمی­ آورد، اما بعضی وقت ­ها احساس ­می­کردم که روی آسمان معلقیم و کارمان بستگی به چهارتا پروانه دارد. و بیروت که رسیدیم، دکتر آمد بالا و از اول تا آخر همه را درجه تپاند توی دهنشان و تا مطمئن نشد که هیچکدام آنفلونزا نداریم، اجازه پیاده ­شدن نداد. و بعد گمرک که براحتی گذشت و چمدان­ ها را همانجا گذاشتیم و بعد شوفر عصبانی پدرسوخته­ ای که آنوقت نصف­ شب معلوم ­نبود اوقاتش از که تلخ است و یک مردک فرانسوی گُ... که اگر بگوشه چمدان یا بارانی ­اش چپ ­نگاه­ می­ کردی، یا فوت ­می­ کردی، کله ­ات را می­کند و مثل سگی که چشم بدنبال استخوان ­پاره ­اش دارد، آنها را می ­پائید و یک جوان امریکائی و زنش که ژاپونی بود و بچه­ شان که با چشم ­و ابروی ژاپونی و لهجۀ امریکائی، اما بفارسی سراغ سگش را می­گرفت که توی یک سبد تپانده­ بودند و دائم زوزه­ می­ کشید و پدرومادر احمقش، یعنی صاحبانش، نمی­ فهمیدند که گاه­­بگاه باید صدائی ­بدهند و وجود خودشان را برخ او بکشند که بارِ آن زندان را بیاورد والخ.

دیشب فقط سه ­ساعت خوابیدیم، از سه تا شش صبح، اما امروز بعدازظهر بضرب نیم­­ بطر ش... که شش ­لیره لبنانی تمام­ شده­است بخرج جیب مبارک، توانستم سه ­ساعتی بخوابم، از یک تا چهار. و دیشب علاوه بر خستگی و غیره، نور فار[1] دمبدم توی اطاق می­آمد و روی دیوار سایۀ پرده را می­انداخت. هتل در کوچه فار است که الآن جلوی روی من است و اطاقمان هم گرم و پرسروصدا، سر یک چهارراه، و حالا ناچار پناه ­آورده­ایم به سالون مهمانخانه و من این اباطیل را آنجا می­نویسانم. و حالا کمی خنک بشود، باید برویم دنبال ادارۀ پست بگردیم و چندتا کارت ­پستال بفرستیم. و دیشب آسمان از پنجره طیاره عجب زیبا بود. سخت یاد "سنت ­اگزوپری"[آنتوان] افتادم و اباطیلش. و از بغل گوش موتور، از پشت پروانه ­ها، چنان آتشی درمی ­آمد! تماشائی و انگار وسط زمین و آسمان ایستاده­ای.

 

پنجشنبه 13 تیر 1336 - 11 صبح- اندر قارقارک اِرفرانس در راهِ رُم- روی مدیترانه

الآن ده­ دقیقه است که راه ­افتاده ­ایم، از بیروت و بسمت رُم و اگر لنگی در کار نباشد، قرار است 5/5 ساعته برُم برسیم. خدا عالِم است.

فرودگاه بیروت با اینکه تازه­ساز است و عریض ­و طویل، خرتوخری بود که آن سرش ناپیدا.

دیشب خوب خوابیدیم و استراحت ­کردیم و حمام هم که این چندروزه کنار گوشمان بود و حالمان را جا آورد. ما آدم­ های آب­ندیده و خاک ­خورده، خوب سروصورت صفا می ­دادیم.

شب قبل، یعنی دیشب، سوار تراموای بیروت شدیم و عجب راه درازی می­رفت، تمام سراسر شهر را و خنده­دار این بود که صندلی­ های حصیری­اش، 10 قروشی بود و ایستاده یا صندلی­ های چوبی­اش، پنج­قروش. خیلی خنداندمان. با "بیبلوس"ی که دیروز رفتیم و حالا که از بیروت تا فرودگاه آمدیم و بعد هم از آسمان، می­شود گفت که نصف لبنان را دیدیم. شهر مهمانخانه ­ها و پلاژ و سِدر و دوصدچندان کوسموپولیت­تر[2] از شهرهائی که تا بحال دیده­ایم. فقط سیاه­ ها (زن­ومرد) بودند که پسته­ شامی کنار خیابان بو می­ دادند و می ­فروختند. ارمنی زیاد بود و از یک کلیسای در دست ساختمانشان دیدن ­کردیم. الآن از پنجره فقط ابرها در دویست- سیصدمتری زیر پا درست به پنبه ­هائی می ­مانند که تکه ­تکه از دَمِ کمان حلاج ­ها پخش ­می­ شود. مرده­ شور، مثلاً شاعرانه نوشتم. دریا هم پیدا نیست. آسمان است و خلأ و همین ابرها و در افق خط کناره دریا هم پیدا نیست. فقط از یک­جائی، رنگ آبی روشن آسمان تیره­ می­ شود و لابد دریا است. فقط حیف ­­شد که در بیروت پلاژ نرفتیم. لباس ­های شنامان توی چمدان­ها بود و در گمرک گذاشته­ بودیم، اما در عوض یک بطر ش... خوردم که اول قرار بود از جیب مبارک بپردازم، بعد معلوم­­ شد بخرج "شرکت ارفرانس" درآمده ­است. زهی سعادت. ش... سفید و دِبش لبنانی بود و از آن بطری ­های عیال­واری.

از چهل ­لیر لبنانی که دیروز صبح در ازای پنج ­لیره استرلینگ (چِک) خرد کردم، امروز صبح فقط 10 لیرش مانده­ بود که در فرودگاه به پول ایتالیائی بدل ­کردم، 1750 و خرده­ای لیر ایتالیائی شد، از آن اسکناس ­های فِزنات و قدونیم­قد.

شلوغ ­تر از تهران ندیده­ بودیم و حالا اولین ­بار است که بیروت واقعاً خرتوخر بود. شهر شلوغ. دامنۀ کوه­ ها که تمام­ می­ شود، روی یک دماغۀ بزرگ سنگی بیروت است. خاک را برمی­دارند و پِی­ها را روی سنگ می ­گذارند، راحت و بدون پی­کندن، و علیٌ می­روند تا هر جا که دلشان بخواهد.

بیروت، یعنی یک زیگزاگ دائمی و مارپیچی از کوچه ­ها و خیابان­ ها که از کنار هم و از روی سر هم رد می­شوند، و همه از سنگ. فقط گاهی روی شیروانی سفالی بچشم ­می­خورد، وگرنه در تمام شهر یک آجر حتی بعنوان نمونه نیست. و در "بیبلوس" کاملاً پیدا بود که پیرسگ­ های عهدبوقی از همین موقعیت استفاده ­کرده­اند و برای فرار از مرگ، قبرشان را در سنگ صندوقچه ­مانندی کنده­اند و در گذاشته ­اند و بعد این صندوقچه بزرگ را تَهِ یک چاه بزرگتر که باز در سنگ حفر شده ­است، گذاشته ­اند، دور از دسترس آب و باد و خاک و آفتاب، و درِ قبرهاشان تنها اختلافی که با مال هخامنش ­های پارس داشت، این بود که هر طرفش، یعنی سروتهش، دوتا دستۀ بزرگ گذاشته ­بودند که طناب ببندند (لابد) و بالا و پائینش کنند.

و الآن داریم از روی قبرس می ­پریم، با جاده­ های نخ­ مانند خاکی و آبادی ­ها که فقط رنگ خاک را تغییر داده و تکه­ های موزائیک ­مانند قرمزرنگ که لابد کشت­ها است، و گاه­گداری تکه­ های سبز. مجموعۀ جزیره عبارتست از یک­ صفحۀ خاتَم یا موزائیک که با رنگ خاکی و قرمز و سبز ترکیب­ شده­ باشد، و خطوطی نخی در میان آنها که یعنی جاده ­ها است و تکه ­های سوزن­خورده­ای با رنگ بازتر، یعنی آبادی­ ها. و روی همۀ این بساط خاتَم، تکه ­های ابر مثل تکه ­های پنبه که لابد دارند خاتَم را پاک ­می­ کنند و صیقل ­می­دهند. و چه خشک است این جزیره، ساحل غربی شیار باریکی از کوه است و بر سر آن، شیار پهن و بزرگی از ابر، و درخت و سبزی بندرت. درست به مملکت خودمان می ­ماند. چنین خاکی وسط چنین دریائی، که حدودش را مثل کف دستت می ­بینی و آنوقت خشک و بی ­آب. خنده ­دار است.

حالا بدست آمد که ما داریم از نواحی شمالی قبرس می ­گذریم. دست چپ طیاره، سرزمین وسیعی با کوه و دره پیدا است که گویا قسمت ­های مرکزی و جنوبی جزیره است، باز با پوششی از ابرها.

حالا دیگر کم­کم داریم جزیره را پشت ­سر می­ گذاریم، اما در بالای جزیره، دست راست ما، در دور ساحل ترکیه هم پیدا است. و حالا جالب این است که روی سطح آب دریا، سفیدک­مانندهایی مثل کپک روی، نه، مثل خرده­ های نفتالین که روی پتوهای سبزمان می ­ریختیم که بپیچیمش و کنار بگذاریم، نمی­دانم اینهمه جزیره ­اند یا کف آبند یا کشتی و قایقند. کف که نمی ­تواند باشد، چون دریا آرام است، نمی ­دانم چیست؟! و این سفیدک ­ها همین­ طور زیاد می­ شود. تمام دریا پوشیده ­است، اما من نمی­ دانم چیست. بالاخره فهمیدم، دریا خیلی موج دارد، و این­ها کف موج ­ها است که روی هم می ­غلتند[3] و کف­ می­ کنند. باد از غرب به شرق است و موج ­ها هم همین جهت را دارند. آب از غرب بشرق روی هم تا می­خورد و کف ­می­کند و هر لکۀ سفیدی دو- سه­ ثانیه بیشتر پیدا نیست[4]، از بین ­می­رود، ولی باز در جای خودش یک لکۀ دیگر پیدا می­ شود. مسلماً همان کف امواج است. باید دریا خیلی متلاطم باشد. چه خوب شد که با کشتی نرفتیم، وگرنه "سیمین" پوست­ می ­انداخت. الآن هم رنگش ­پریده و گویا باز حالش ­بهم خواهد خورد، ناراحتم می ­کند.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 23 آبان 1402

 

 


[1]) Phare، کلمه فرانسوی به معنای فانوس دریایی

[2]) Cosmopolite، بین­ المللی یا جهان­ وطنی

[3]) ]اصل: غلطند[

[4]) ]اصل: نیستند[

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.