یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۴۰

کدخبر: ۱۴۵۶

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۳۶- ۷ بعدازظهر

الان این ممیزهای آب اینجا بودند، سه­ نفر با یک کره‌خر دنبالشان. آب‌انبار هفتادودومتری را خودشان ۲۴ متر دید زدند و بالاخره ۳۶۷ ریال حق آب سالانۀ خانه و ۲۵ تومان هم خودشان گرفتند و رفتند. من اصلاً بروی مبارکم نیاوردم، ولی آخری‌شان که از درمی‌رفت بیرون، بزبان آمد، و تمام خانه را گشتیم، جمعاً ده ­تومان پول در خانه بود. ناچار رفتم از "سروری" همسایه گرفتم. اینهم از این. شرّی بود که خلاص ­شدیم و دیگر مجبور نیستیم هر دفعه دو- سه ­تومان باین میراب پول بدهیم.

دیشب هم اول رفتم یک‌جلسه‌ای که برای کوبیدن این "درخشش" [محمد] ملعون درست کرده ­بودیم و حرف‌وسخن و تصمیمات مجدانه! و بعد هم رفتم عروسی "حسن ابوالفتحی" پسرعمه. فلورسنت لای درخت‌ها و همسایه‌ها سرِ دیوارها و همه مردم نشسته و بشربت و بستنی و پذیرائی‌آلات و شام چلوکباب و ع...­خورها را یواشکی تپاندند روی پشت بام، ک... و ع... و آ... درهم و خرابمان ­کردند و فرستادند خانه. آخرِ سر هم حاجی پدرزن فهمید که روی بام ع...­خوری­ می­ کنند و دادوبیداد و واویلاه داشت راه­ می ­افتاد که سرش را خواباندیم، و دوازده بود که آمدم خانه.

صبح اوقاتم تلخ بود و "سیمین" که رفت سراغ مادرش، منهم مادره را برداشتم و رفتیم امامزاده ­قاسم، او به زیارت و منهم رفتم سراغ یک ­رأس روزنامه­ فروش که خُل‌وضع بود و حرف­وسخن و سر درددلش را بزورِ دوتا سیگار و یک پنج­ ریالی واکردم. برادر "حاجی ­سقا"، رئیس پخش روزنامه ­ها بود. داستان­ ها می­گفت که برادرش او را بدارالمجانین برده و خودش نقالی بلد است و فلان­شب سهراب­کشی ده تومان انعام­ گرفته و رفته سراغ زنش که از خانه مدت­ ها است بیرونش­ کرده و از پسرهایش و محبت­ های بی ­سروصدایش و وازِلینی که برای پسرش برده که شاگرد نجاری می ­کند و پایش را اره بریده و داستان ­ها و داستان­ ها. پسرکی هم پیدا شد "خوش­لسان"نام که در قضیۀ توقیف "محمد و آخرالزمان" مرا شناخته و یادی از گذشته و زن داشت: دخترکی ده- دوازده ­ساله و گویا آمده ­بودند امامزاده­ قاسم که بچۀ دومشان مثل اولی نمی رد، غافل ازینکه زنک خودش بچه­ ای بود، درست نصف سن "حورا"[1] وقتی شوهرش دادند.

 

دوشنبه سوم تیر 1336- 9 صبح

برای آب­کردن خانه، اعلان هم در روزنامه کردیم و دیشب تا حالا که اعلان درآمده، بیست­ تائی تلفن­ شده ­است. یک حاجی ­آقا هم دیروز با عهدوعیالش آمده، دیده و پسندیده و فی 2200 حرف ­زده ­ایم و رفته که امروز در همین ساعت خبر بدهد که هنوز خبری ازو نیست. اغلب کارها اینطور که پیدا است، بامروز افتاده: پول هنرهای زیبا، حقوق "سیمین" و در صورت وصول این پول­ ها، خریدن بلیط طیاره والخ. و هنوز که از هیچکدام خبری نیست. فعلاً فقط همان 2600 بانک است که دویست ­تایش هم خرج ­شده و دیگر هیچ.

دیروز ظهر هم "هوشنگ"[دانشور] ناهار اینجا بود و تا شب کار کردیم. کلافه! مغزم را داشت ­می خورد و عصر هم عهدوعیالش با بچه آمدند اینجا و مگر حالیشان می­ شد که مزاحمند!

امروز عصر هم "ملاح"[حسینعلی] و دارودسته می­آیند اینجا. خدا بدادمان برسد. کِی از تمام این شرها خلاص ­خواهیم­ شد، خدا عالِم است. کلافگی قبل از سفر بتمام معنی محاصره­مان­ کرده. گُ...مان با آن یکی قاطی­ شده. المُسافر کَال[2]... فقط اینش را داریم، بقیه­ اش اینطور که به نظر می­ رسد، کَلَک است.

 

پنجشنبه 6 تیر 1336-3 بعدازظهر

دیروز بالاخره خانه و اجاره­اش سروسامانی ­گرفت و امروز هم پول­ های اداره را دادند. یک چهارهزار تومان و یک هشتصد و شست­تا، خانه را هم اینطور که پیدا است، "مهندس شیرانی" خواهد گرفت. دیروز تلفن ­کرد و گفت که بله، چنین خیالی دارد و من سخت خوشحال­ شدم و امروز در کافه فردوس دیدمش و حاضر بودم مُفت بیاید و بنشیند و اصرار کردم و گفتم در حدود هزار و پانصد تا دوهزار بدهد، و حالا قرار است شنبه باز بیاید کافه فردوس و پول بیاورد و قرار بگذاریم که چه روزی بیاید بنشیند. باین طریق، فعلاً روی هم ­رفته یازده ­­هزار و خرده­ای پول داریم، که سیصد و پنجاه ­تایش بابت فرشی است که پدرم داده­ بود و ببانک رهنی گذاشتیم، یعنی "سیمین" و برادرم دنبالش ­رفتند و گذاشتند و گرفتند و آوردند. اگر این مؤمن هم نزدیک دوهزار تومان بدهد، خواهیم­ داشت سیزده ­­­هزار تومان و قالیِ دیگرمان را هم خواهیم ­فروخت و این می­ شود جمعاً در حدود پانزده­ تومان. البته اگر حقوق خردادم را هم وصول­ کنم که فکر می­ کنم بشود، و باین طریق در حدود، نَه، جمعاً و یقیناً. هزار و پنجاه­ تومان برای این سفر قرض کرده­ایم بابت نقره ­ها و فرش از بانک رهنی و باقیش صورت قرض ندارد.

این قلم را امروز به 28 ریال خریدم، بدو لحاظ: یکی اینکه توی طیاره قلم­ه ای عادی جوهر پس ­می ­دهد و دیگر اینکه قلمم را دادم به "عباس دانشور" و قلم قراضۀ قدیمی­ام ازش کاری نمی­ آید. فقط این یکی بد می­نویسد و برای نوشتن زور می­برد و زیاد کار پس­ نمی­دهد، اما بهرصورت، برای سفر بهتر است.

کار درس این مردک انگریزی را هم می­دهم به "صلصالی"[3] که امروز خبرش ­کردم، و قرار است یکشنبه عصر بیاید اینجا و با هم آشنا شوند و باقیش را خودشان می­دانند. فقط خدا خفه­ کند این مردک اگر یکشنبه پولش را بیاورد.

و اما جالب این است که "پهلبد"[مهرداد] و "جباری" سخت ایستاده ­اند برای انتقال سال دیگر بنده به آن کثافت‌کده، و البته صلاح نیست در چنین روزهائی حالیشان­ کنم که نمی­آیم[4]. بالاخره پدرسوخته­ ها نکته ضعف ما را فهمیده ­اند و با نهایت محبت این پول را بما رساندند، ما را در بن­بست اخلاقی و غیره گذارده­اند. تا برگردیم، دنیا هزار چرخ خورده ­است، ولی تا وقتی اوضاع آنجا ازین قرار است که فایده­ ندارد رفتن بآنجا، حتی در بین این پرِقیچی ­های اداره صحبت از ادارۀ چاپخانۀ آنجا هم بوده ­است. فعلاً که گور پدرشان، ولی اینطور که "جباری" می ­گفت، بنده خواهم­ بود تصحیح ­کننده مقالات سه­تا از مجله­ های اداره قبل ازینکه بچاپخانه برود و اصلاح­کنندۀ فارسی ­های آنها، و دشمن ­تراشی والخ. فعلاً بس است تا بعد.

بلیط هم بالاخره از "ارفرانس" گرفتیم و با 212 تومان تخفیف. خدا عمر بدهد به برادر "هروی" که آنجا کار می­ کند و نزدیک بود حتی خانه را هم کرایه­ کند.

ننه ­­و بابا هم که روز سه ­شنبه عصر رفتند مشهد و موقع رفتن عَلَم­صَراط نداریم، اما پوستمان کنده ­شد در ایستگاه راه­آهن. فقط خواهرم مانده­است و بچه ­هایش که خداحافظی کنیم و برویم. والسلام. و روز حرکت مان چهارشنبه آینده است، پنج­ و چهل ­دقیقه بعدازظهر. زنده­ باشیم و ببینیم چه خواهد شد و آیا بالاخره این سه­ هزار و صد وخرده­ای ­تومان بلیط باطل­ خواهد شد یا نه، و سوخت­ خواهد شد یا نه.

 

چهارشنبه 12 تیر 1336- 5/4 بعدازظهر- بیروت- هتل لُردز

دیروز عصر پس از مدتی سرگردانی، بالاخره ساعت شش بعدازظهر حرکت ­کردیم. خانه را که آن جوانک "صراف ­زاده" کرایه ­کرد به هزار و پانصد تومان و جمعاً با 17هزار تومان راه­ افتادیم. فرودگاه و عَلَم ­صَراط و حاجی ­بازی و از سه تا شش سرگردان ­بودن و بالاخره علیٌ! ساعت هشت بغداد بودیم و ساعت دو ­و نیم بوقت تهران، بیروت (وقت محلی یک بعد از نیمه ­شب) و هتل لُردز بخرج ارفرانس، و امروز صبح رفتیم [5] Biblosرا دیدیم در شهری باسم "جُبیل" و یارو که نشانمان ­می ­داد، از آن کرم ­های باستانی بود که Briton را از لغات قدیمی یونانی می­ دانست و خود آنها را فنیقی­ های قدیم که رفته ­اند و بزبان خودشان آن مملکت و جزیره را اسم ­گذاشته ­اند. دو ساعت معطل مان­ کرد و بالاخره پنج لیره باو دادیم، البته لیره لبنانی.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 22 آبان 1402

 


[1]) دانایی- حورا، خواهرزادۀ جلال

[2]) [اصل: گل...]

[3]) صلصالی، مهندس و کارشناس بانک ملی، دوست جلال

[4]) [اصل: می‌آیم]

[5]) بیبلوس یا بابیلوس، شهری است در شمال لبنان که گویا قدیمی­ترین شهر هنوز مسکونی جهان هم هست.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.