یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۳۹

کدخبر: ۱۴۴۸

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

جمعه سوم خرداد ۱۳۳۶- ۵/۱۰ صبح

ویزای فرانسه را هم گرفتم، برای اقامت سه‌ماهه و با اعتبار شش‌ماهه. خانه را هم در خیال اجاره‌دادنیم. الان یک حاجی ­­آقای تُرک بازاری آمده ­بود، با پسرش که نره‌غولی[1] بود شبیه "لِنی اِسمال"[2] جناب "اشتن­بک"[3] و نوه‌اش. دیدی ­زدند و رفتند. این­ها دومین دسته هستند که می­آیند. لابد ده- پانزده‌روزی باید با این­جور آدم‌ها سر کنیم. خدا عاقبتش را بخیر کند.

این دوره‌های شب جمعه هم کلافه‌کننده شده ست و عجیب یک­نواخت. دیشب باز تا ساعت سه بیدار بودیم و سه خوابیده‌ام. کاریش هم نمی‌شود کرد. از زور پِسی می‌رویم و راه گریزش فقط فرنگ­رفتن است. اگر خانه اجاره­ برود، مجله هم دارد سروسامانی می‌گیرد، مطالبش چیده ­شده و آماده ­است، عکس‌هایش را هم گرفته‌اند و شنبه قرار است بدهند. کار امتحانات هم که دارد یکسره می­ شود، دو- سه­ تایش بیشتر نمانده. تا 15 خرداد کار امتحانات تمام است. خوشمزه این است که درین ایام اخیر، مشغول اصلاحات ترجمه ­ای هستم که "هوشنگ"[دانشور] در بارۀ فن چاپ درست ­کرده، و افتضاحی است. اما بهرصورت، خدا پدرش را بیامرزد، چون توی نظامی­ جماعت چنین چیزهائی حکم کیمیا را دارد. کتابی باید باشد در حدود چهارصد صفحه که صدصفحه­ ایش را دیده ­ایم و با هم.

آن یارو هم که انگریزی می­خواند، دیگر پیدایش نیست[4]. گ...­است ­به ­اَلَک و پول ایام گذشته هم لابد سوخت ­شده ­است.

 

چهارشنبه هشتم خرداد 1336- 4 بعدازظهر

کار دانشگاه علیامخدره بالاخره باین طریق حل ­شد که سال دیگر، هفته ­ای پنج ­ساعت درس او را حق ­التدریسی بدهد و نیز اگر توانست بهمین اندازه درس و کار راضی­شان ­کند، خودش را با رتبۀ دبیری به آنجا منتقل­ کند، چون گویا اینهائی که دبیر دانشگاهند، کار سنگینی دارند.

مجله هم دارد تمام­ می­ شود، مطالبش حاضر است و امروز تمام صبحم صرف ماکت درست­ کردن برایش شد. 24 صفحه ­اش را درست­ کردم، یعنی نصفش را. فردا- پس­فردا تمامش­ خواهم کرد و فقط می­ ماند خانه که هنوز اجاره ­نرفته. اینهم درست­ بشود، کَم­کَم کارها روبراه است. بساطی را که باید بانک رهنی بگذارم، شنبه "سیمین" می­ برد و آنچه را هم که باید آب ­کنیم، می­ کنیم در یکی از همین شب‌نشینی‌های پنجشنبه‌شب. بهترین راه هم همان اسلامبول- آتن- رم است که برگشتن بتوانیم از آلمان و آنطرف ­ها برگردیم. و همین­جور خیالات! یک کلمه می ­نویسم، نیم ساعت به خیال فرو می­روم! وقتی آرزوی جوانی­ اش را آدم تا پیری بدوش می­ کشد، ناچار اینطور درمانده ­می­ شود و زیرش زِه ­می­ زند! ببینم چه گُ... خواهم ­خورد. - یکساعت بعد.

یکشنبه گذشته "فردید"[سید احمد] و "احسانی"[عبدالحسین] اینجا بودند. قضیۀ "آقا مدیریت" را برایشان خواندم، شش‌­صفحه ­ای از آنرا، و دیدم عجب احمقانه است و عجب خراب شروع ­می­ شود. خوب­ شد که بعلت این سفر چاپ­زدنش به ­تأخیر افتاد. یادم باشد که دیگر عجله نکنم. اولش را باید اصلاً عوض­ کنم، یا قسمت ­های زیادی از آن را بزنم. البته همه ­اش را باید از نو بخوانم و حالا هم که فرصت این کارها نیست، باشد تا تکلیف این سفر روشن بشود. و بهرصورت، مسلم ­شد که نه در کار برادرم و نه کار "سیمین" این سید یزدی احمق کاری که نکرده هیچ، تازه خرابی هم بار آورده.

احساس احمقانه ­ای که یک­وقتی داشتم، این بود که اگر این سفر درست ­بشود و بروم و برگردم، دیدم عوض ­خواهد شد، یا یک­چیزیم که نمی ­دانستم چه خواهد بود، ولی حالا که تذکره توی جیبم است، حتم ­دارم که خرِ عیسی است و بمکه می­رود و آب از آب تکان ­نخواهد خورد، نه من و نه دنیا و نه رابطۀ من با دنیا، کوچکترین تغییری نخواهد کرد، فقط یک آرزوی احمقانه زمان جوانی یا کودکی برآورده­ خواهد شد، همین.

 

چهارشنبه 29 خرداد 1336- 5/2 بعدازظهر

تقریباً همه خیال ­ها­ بر آب ­شده­است، مجله کارش به خِنِس برخورده و در آخرین قسمت ­ها، یعنی سرِ پشت جلد معطل است، خانه که اصلاً اجاره ­نرفته، و الآن فقط 2600 تومان پول داریم و قرار بوده تا پنج تیر حرکت­ کنیم. اینطور که پیداست، اصلاً از خیرش بگذریم بهتر است. نقره­ ها را هم به بانک داده­ایم که خودش 700 تومانی پول بوده از همان قلم بالا. بی خود توی دهانمان انداختند که اداره هم کمکی ­خواهد نمود و چِشته­ خور[5] شدیم و حالا به ­آب ­گ...­است تقریباً و دست ­روی ­دست ­مانده ­ایم. باز خوبیش این است که بابت حقوق دونفری­ مان، شش­ هزارتومانی از "ویکی"[دانشور] می ­گیریم، وگرنه یک طرفمان صحرا بود.

یک­روز هم این "جباری" ملعون ما را باصرار بالاخره برد پهلوی این "پهلبد"[دانشور]. مردکۀ زنانه (اِفِمِنیته) بی­ سوادمدان پرمدعا! سرِ پا ایستاده­ بود و ما را هم سرِ پا پذیرفت. هم خودش و هم ما را نیم ساعتی بصورت مبلمان اطاق درآورد که اگر جایش را تکان ­بدهی، ابهت و جلال و شکوه اطاق بهم­ می­ خورد! خاک­برسرها! این ­جوری تمرین حکومت می­ کنند. خلاصه، تشویق ­و تقدیر و ازین حرف­ها و در تأیید، جز آنکه قرار است چهارتومانی کمک­ کنند مأموریت ­ها برای این سفر کوفتی که با مستشرق­ ها همچین و با موزه ­ها همچین و با مجله­ ها و چاپخانه­ ها همچین! بهش گفتم که من کارمند شما نیستم، با این حال، قُپّی­اش را می­ آمد، که شنیده­ ام خیلی فعالی، اما فلان سابقه را داری! و من احمق را بگو که درآمدم که بگذار خودم سوابق را برایت بگویم و از سیر تا پیاز برایش شرح دادم! [6] Naivetsi!غیر از این چیزی نبود. یک گُله ایستاد و حرف ­زد، ما هم ایستادیم و حرف­ زدیم، از همه­ چیز و همه­ جا. مردک خر بی شعوری است، با دوتا جمله می­ توانی خرش­ کنی و سوارش ­بشوی، همانطور که "جباری" کرده، یا دیگران می­ کنند. بهرصورت، اصرار و تلویح که درین اداره جای گشادی برای فعالیت­ های خودتان خواهید یافت و ازین اباطیل، و منهم بله، البته نهایت افتخار بنده است که در خدمت سرکار عالی باشم و ازین تکه ­پاره­ ها! ولی گُ...­ خورده ­اند. اگر کلاهم آنجا بیفتد، نمی ­روم برش­ دارم. همینطور که هست، چه عیب دارد؟

کار کتاب "هوشنگ"[دانشور] هم که نفس ما را بلب رساند و هنوز تمام ­نشده. دیروز هم یک فصل بزرگ برای تاریخ چاپ در ایران بدستش دادم. هنوز چهل­ صفحه­ ای از کتاب اولش مانده که هنوز تمامش­ نکرده که بدهد دست من. حداقل استفاده­اش برای حقیر این بوده که اطلاعاتش را در مورد چاپ سروصورتی داده، باقیش هم فدای خویشی و دوستی. پسر خوبی است، یک مویش می ­ارزد به سراپای هر چه نظامی است.

الآن هم مادرم اینجا است. صبح رفتم برش ­داشته­ ام آورده ­ام که یکی- دو روز این آخر کار پهلوی ما باشد، اگر بالاخره رفتنی بشویم، وگرنه که هیچ! قرار است سه­ شنبه با پدر و خواهرم و زاغ­وزیغش بروند مشهد، با قطار. بهرصورت، قبل از ما خواهند رفت و خیالم راحت است. خانه هم اگر اجاره ­نرفت، یا اگر خواستند بُزمُرده گیر بیاورند، اصلاً اجاره ­نمی ­دهم و می­ گویم خواهرم با بچه ­هایش بیایند اینجا بنشینند، راحت­وآسوده! نه جمع­وجوری داریم، و نه ضبط‌وربط اثاثیه و نه ناراحتی خیال برای خراب­شدن گُل­ ها! والسلام.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 21 آبان 1402

 


[1]) ]اصل: قولی[

[2]) لِنی اسمال، یکی از شخصیت ­های داستان "موش ­ها و آدم ­ها" اثر جان اشتاین­بک

 [3]) اشتین بک- جان (1968- 1902 میلادی)، نویسندۀ امریکایی

[4]) سهو است، چون قبلاً صحبت از یک ­نفر انگلیسی بود که می­خواست پیش جلال فارسی بخواند.

[5]) ]اصل: چِشده[

[6]) Naivetsi، ساده ­لوحانه

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.