یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۳۷

کدخبر: ۱۴۳۴

بکوشش: محمدحسین دانایی

امروز رفتیم پهلوی "نادر نامی"[1] که می‌گویند در شکمبۀ آدم ید طولایی دارد. از هشت صبح تا ۵/۱۰ آنجا بودیم. بعد هم دواخانه و رادیوگرافی و غیره. شنبه صبح هم باید بروم عکس ­بیندازم. بعد ببرم پهلویش که نظر قطعی و دوای قطعی بدهد.

امروز صبح هم دوهزار تومان "منوچهر"[دانشور] را دادیم. هزار و ششصدتومانی اضافات "سیمین" بود که گرفتیم و رویش ­گذاشتیم و دادیم. حالا فقط یک ­قلم هزار و پانصدتومانی ب"اکبر آل‌احمد" بده­کارم که انشاءالله آن را هم می‌دهم و اگر بماسد، این قضیۀ فرنگ و تذکره راه ­بیفتد، کارهای عقب­مانده­ام را دو- سه‌تایش را روبراه ­می‌کنم و می‌روم. بی­حرف پیش.

فعلاً بروم سر قضیۀ "آقا مدیریت" تا این "خانم وزیری"[2] و شوهرش بیایند. برای کار دانشیاری "سیمین" است، اگر بماسد.

مجله هم تمام­ شده و درآمده، 14 فروردین پخش­ می­ شود. فعلاً در صدد ترجمه­اش هستیم، نصفی را ب"ایران­پرست" مدیر "دانش" داده­ام و نصف دیگر را به "بزرگمهر"[منوچهر] شرکت نفتی. قرار است تا 14 فروردین بدهند که بدهیم چاپخانه. یکی- دو شماره دربیاوریم، چشمشان را پر کنیم و میخمان را بکوبیم تا ببینیم چه می­شود.

 

یکشنبه 11 فروردین 1336- 9 صبح

در حالی که کاملاً مأیوس بودم، پریروز کاغذی از "سیار"[غلامعلی] آمد و دعوت­نامه­ ای در جوف آن. درخواستی هم خودم رویش گذاشته ­ام که بدهم "هوشنگ"[دانشور] و او دنبال تذکره شروع­ کند.

این عکس­برداری از امعاء و احشاء هم دیروز شد و اینطور که دکتر می­ گفت، گویا معده و روده ­ها عیبی ندارد، فقط کیسۀ صفرا کُمیتش لَنگ است، که در نتیجه، کبد خوب کار نمی­ کند و یبوست دارم و بواسیر. اینها را البته خودم استنتاج [می]کنم، طب عهد بوقی.

از شبی که خانه "رضا ملکی" رفتیم ببعد، کار نوشتن "آق­مدیریت" به­ تأخیر افتاده، چون چندتا از ترجمه­ هائی را که در کتابخانه ­اش داشت، آورده­ام و دارم ­می­ خوانم. "اسپارتاکوس" "کویستلر"[آرتور] که گُله‌بگُله باوضاع شوروی اشاره ­می ­کند. "بنجل تریستس"[3] آن علیامخدره فنارسوی که بزحمت خواندنش می ­ارزید و یکی- دوتای دیگر از "کرونین"[4] و "سارتر"[ژان پل] ملعون باسم "دنده ­های چرخ" که من در لیست کتاب­ هایش اصلاً اسمی از آن ندیده ­ام و سناریو است و هنوز حوصله ­ام ­نشده که بخوانم.

و اما قضیۀ خانه "رضا ملکی" ازین قرار بود که با "درخشش"[محمد] کچل در ضمن فحش­کاری ­هائی که می­ کردیم، او منجمله گفت که آنچه را در بارۀ "گاندی" در آن کتاب مرده‌شوربردۀ "زنان خودباخته" نوشته ­ام، از "ملکی"[خلیل] دزدیده ­ام، و پیدا بود که اصل این حرف یک­جوری از دهان "ملکی"[خلیل] درآمده ­است. بگوشش ­رساندم. عصر همان روزی که بگوشش ­رسید، تلفن­ کرد و بعد هم آمد اینجا، ساعت هفت اول شب بود، که بلند شوید، برویم منزل "رضا ملکی". ایام عید هر سال سور مفصل بزرگی می­دهد به تمام فامیل که یکی- دو دفعه در آن بوده ­ام، کاملاً نخود توی آش. و او اینجا بود و هنوز در شش­وبش بودیم که برویم یا نه که "رضا ملکی" و پدر زنش "طاهری" هم آمدند با ماشین و بزور ما را بردند، و قضیه حل­ شد. ع... خوردیم و آخر شب ما را برگرداند، خود "رضا"[ملکی]. و دل­درد پدرسوخته از همان شب بشدت شروع ­شد و کارش به عکس­برداری کشید. پیرمرد ("خلیل"[ملکی] را می­ گویم) آخر عمری بصورتی درآمده که اگر هفته­ ای یک ­­بار پهلویش رفتی و حرف­ های این‌وآن را که بگوشش­ کرده­اند، رفع‌ورجوع­ کردی که درست ­می­ شود و روابط برقرار است، وگرنه کار خراب است. گوشه ­ای نشسته مثل عنکبوت و تار می­تند و هر روز در تار خودش حیوان تازه­ای را بدام ­می ­اندازد و لاشۀ حیوان­ های قبلی را مکیده و خشک­شده گوشه ­ای می ­آویزد، یعنی خاطرات!

 

سه‌شنبه سوم اردیبهشت 1336- 10 صبح

دیروز "سیار"[غلامعلی] اینجا بود، از فرنگ آمده. از ظهر تا 10 شب. پوستمان را کند، همان پسر پرخور پرگو و پرمدعا و مزاحم. حرف ­ها و سخن ­ها از فرنگ. و لاغر شده مثل نی، صدرحمت بخود من. و دریچه ­­ها به دنیائی که فعلاً فقط خوابش را داریم که ببینیم.

این قصۀ "آقا مدیریت" که همین­جور دستم است و رو به ­اتمام است، دارد بیشتر از آن چیزی می­ شود که خیالش را می­ کردم، هم بلندتر و هم بنظر خودم بهتر، و احمقانه نیست؟ به هر صورت، دارد سروسامانی ­می­ گیرد و در حدود 30 هزار کلمه خواهد شد.

یک مردک انگریزی را "گلستان"[ابراهیم] معرفی­ کرده که قرار است بیاید و پهلویم درس فارسی بخواند. "الن هیوز" اسمش است. قرار است از امروز عصر بیاید، شش بعدازظهر. ده­ روز پیش ملاقاتش­ کردم و آشنا شدیم و می­آید خانه. اگر جلسه ­ای بیست تومان بدهد، خوب است و هفته­ ای سه­ روز خواهد آمد. پسرکی است هم­سن خودم و از بخت‌برگشته‌های جنگ است. از دبیرستان به میدان جنگ مصر رفته و کاره­ای نبوده، چون قِسِر دررفته، و حالا کارمند شرکت ملی نفت است در امور استخدام و کارگری. زیاد شعوری ندارد و چنگی بدل نمی­ زند، اما خوش قدوقواره است و برای زبان انگریزی من هم خوب است، راهم ­می­ اندازد و هاواریو؟

تذکره هم سرانجامی دارد می­گیرد. با همان دعوتنامه "سیار"[غلامعلی] شروع­ کرده­ایم و در کمیسیون تذکره موافقتش را "هوشنگ"[دانشور] گرفته. از کلانتری هم کارم امروز صبح گذشت و فردا- پس ­فردا می ­دهم دست "هوشنگ"[دانشور] و می ­رویم دنبالش در اداره گذرنامه تا ببینیم چه خواهد شد.

و بالاخره ساعت­دار شدم. یک "زنیط" خریدیم به 425 تومان و چه هیجانی وقتی پولش را می­دادم!

کار دانشیاری "سیمین" هم باز گ...­است ­به ­اَلَک، مدارک کافی نبوده، سه­ نفر بوده­اند و هر سه ­تا در کمیسیون مقدماتی رد شده ­اند و حالا قرار است دبیر بگیرند و دلزدگی و دلسردی و از این حرف ­ها و اوقات تلخی او و از زور پِسی پناه­بردن به الواطی ­های "ملاح"[حسینعلی] و زنش و دارودست ه­ای که دارند. شنبه با آن­ها بودیم و تعطیلی­ های این ایام کاملاً هدر شد. والسلام.

 

یکشنبه 8 اردیبهشت 1336- 5/6 بعدازظهر

این مردک انگریزی که درس فارسی می­ خواند، امروز دیر کرده. جلسۀ دوم درسش است و جلسۀ سوم آشنائی ما. تا او بیاید، دوتا کلمه بنویسم.

درین بیکاری، عصر امروز حساب­ کردم "اختلاف حساب" که اولین قصه کمی بلندترم بود، در حدود 15 هزار کلمه بود و "سرگذشت کندوها" هم در همین حدود، اما این سرگذشت "آقا مدیریت" در حدود میان 25 تا 30 هزار کلمه خواهد شد، و تا همین الآن در حدود 21 هزار کلمه ­اش نوشته ­شده. گاهی به کله ام می ­زند که تنهائی چاپش­ کنم، ولی می­بینم فایده­ ندارد. کارهائی نیم­وجبی- نیم­وجبی خسته ­ام ­کرده ­است. آن کار بلند هم که هنوز بجائی­ نرسید. فکر می ­کنم بالاخره بنشینم و به اول­شخص بنویسمش، و با ورود به دیوانیۀ عراق شروعش­ کنم والخ تمام داستان را. اینطور که احساس ­می­ کنم، بهترین، یعنی آسانترین راه برای نوشتن آن است.

فامّا کار تذکره. گویا دردسرهائی ایجاد خواهد شد. سوابق سیاسی و مراجعۀ پرونده به ادارۀ سیاسی شهربانی که شده­است، کار را اگر مشکل­ نکند، خوب است. هنوز یادم­ نرفته که در آن گرفتاری بعد از 28 مرداد، یک پرونده بقطر یک کتاب مقدس متعلق به احمقی مثل من بود. بهرصورت، اگر تذکره دست ­بیاید، تقریباً 50 درصد رفتنمان درست ­شده ­است، باغلب احتمال با "سیمین" و به بقیه ­اش تنها. تا ببینیم چه خواهد شد.

و این یکی- دو روز "اسکندر مقدونی" "هارولد لمب"[5] را دارم­ می­ خوانم، با ترجمه "شفق"[رضازاده-صادق]، و واقعاً که در ترجمه ر...­ کرده! باز هم گُلی بجمال خودمان. واقعاً گُ...­ زده. مردک احمق!

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 17 آبان 1402

 


[1]) نامی- نادر، پزشک متخصص دستگاه گوارش که در آن زمان معروفیتی داشت.

[2]) منظور همسر کلنل علینقی وزیری است.

[3])Bonjour Tristesse ، اثر فرانسواز ساگان، نویسندۀ فرانسوی. این کتاب نخستین بار در سال 1335 توسط رضا بابامقدم تحت عنوان "سلام بر غم" به فارسی برگردانده شد و توسط بنگاه مطبوعاتی صفی­ علیشاه به چاپ رسید.

[4]) کرونین- وینسنت  (2011- 1924میلادی)، نویسندۀ انگلیسی

[5] ) لمب- هارولد (1962- 1892 میلادی)، تاریخ­دان و رمان­نویس امریکایی

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.