بکوشش: محمدحسین دانایی
سهشنبه ۲۷ آذر ۱۳۳۵- ۹ صبح
درین مدت، نهتنها "زهرا" خودش برگشت، بلکه ما یکی- دو بار ناخوش شدیم و افتادیم و علیامخدره ایضاً و امروز هم که اولین برف حسابی سال باریده (از دیشب شروع کرد) حقیر حسابی افتاده است و خیال ندارد از خانه بیرون برود. گور پدر مجله و غیرهم. از پول و بساط مجله که خبری نیست، مطالبش را سرراست کردهایم و آماده است، اما کِی به چاپخانه برود، خدا عالِم است.
کاغذ "سیار" [غلامعلی] هم از فرنگ آمده است تا بحال دوتا، و باز منبر رفته است و شروع کرده به اظهار لِحیِههای خُنک. درست مثل اینکه خیال میکند این کاغذها صد سال دیگر باید در یک موزه بماند. همانجور دورخیز میکند و از همان قبیل حرفهای گنده میزند والخ. اگر جوابش را ندهم، بدش میآید، اگر مسخرهاش کنم، بدتر. گیر کردهام. امروز قرار است جوابش را بنویسم، ولی نمیدانم حالش را خواهم داشت یا نه.
غیر از مدرسه و این اباطیل مجله "نقشونگار" دیگر نه کاری، نه باری، نه کتابی و نه هیچی.
جمعه ها دو- سه بار است "درخشش"[محمد] هم میآید کوه. باز درآمدهاست که بیا یک کار آکتیف بکن، یعنی مجله را دربیار، سال دیگر می فرستم تو را فرنگ. درست مثل وزیر فرهنگ پیرارسال حرف می زند. ج... تَرِه هم برایش خرد نمی کنم. فعلاً یک مجلس برایش راه انداخته ایم که "هشترودی"[محسن] و "فردید"[سید احمد] در آن بسروکلّۀ هم میزنند و بروبچه ها جمع می شوند و حَشَرکشی می شود که نگو. خدا عاقبتش را بخیر کند.
این اباطیل "بیگانه" هم بالاخره رفت زیر چاپ. یک ماه از تابستانمان صرفش شد، تازه اگر راستوریس شده باشد و باز هم باعث آبروریزی نباشد. اینروزها باید دربیاید و کیسه دوخته ایم، گرچه شِندِرِغاز بیشتر نخواهند داد.
از همه مهمتر اینکه در لاتاری "جامعه لیسانسیه ها" یک عدد رادیو فیلیپس بردیم. دوتا بلیط خریدیم بزور من بمیری تو بمیری و بلیط "سیمین" برد. چهارصدتومانی میارزد. باز هم یک چیزی است و "سیمین" از آن روز تا بحال، خیال می کند که شانسش گُل کرده و هِی بلیط بختآزمائی میخرد. امروز هم توی این برف و سرما راه افتاده رفته مدرسه که اگر من بودم، نمی رفتم.
دیگر بسم است.
سه شنبه 10 دیماه 1335- 3 بعدازظهر
مدت ها است می گذرد که فرصت سرخاراندن نداشته ام. "سیمین" تصادف کوچکی کرد و پایش زخم شد و خانه نشین شد و باعث دوندگی، و پدرومادرم هم از پیری و مرض قند و تنگ نفس حالشان خوب نبود و باز دوندگی و مخارجی هم بالا آوردند.
مطالب مجله را در همین حِیصوبِیص مرتب کردیم و سرهم بندی بدستشان سپردیم و حالا تازه- تازه هر گوشه اش از یکجا خراب درمی آید. همین امروز احضارم کرده بودند که فلان عکس ها خراب شده و خوب نیست. تا بعد کجاهایش خراب دربیاید. و خوشمزه اینجا است که در همین گیرودار، باز نشسته ام سر این "یادداشت های تاتی" و باز دو- سه فصلی نوشته ام. تا کِی دوباره دلم را بزند و رهایش کنم. راستش، اگر فرصت کنم دوروزی بروم قم پهلوی خواهرم و آدابورسوم و عروسیوعزا و لباسوخوراکشان را هم تمام کنم، دیگر تمام شده است، یعنی باقیمانده ای ندارد. بد نیست همین زمستانی اینکار را بکنم. شوهر "زهرا" که از سفر رشت و گیلان برگشت، شاید بروم. خودش کاری است اگر این زمستانه تمامش کنم. و فقط میماند لغات "ابراهیم آباد"ی قضیه که در حدود نصفش مانده. باید همان تابستان پارسال در دِه تمامش می کردم که نشد. "نعمت الله دانائی" آنقدر سرش شلوغ بود و روزها در مزرعه اینقدر خسته شده بود که شب که میآمد، خوابِ خواب بود و من دلم نیامد بیشتر ازین با او سروکله بزنم. این شوفرها و شاگردشوفرهائی را هم که سراغ کرده بودم در تهران یخه شان را بگیرم، صاحب گاراژ رکاب نمی دهد. خودش "ابراهیم آباد"ی است و فضلفروش و مدعی جمع آوری لغات و غیره و نمی خواهد آنها را دست من بدهد. باید یک تحفه ای- چیزی ترتیب بدهم و راه بیفتم بروم قم چندروزی بمانم و کار را درست کنم و برگردم. می ترسم اینهم اینقدر وبال گردنم بماند تا حوصله ام سر برود و بکسی ببخشم. یادداشتهای لهجه های آذربایجان را که برای "کارنگ" [عبدالعلی] فرستادم. ترجمه "رسالۀ سلمان" را هم که به "احسانی" [عبدالحسین]دادم و ترجمه "روش دالتون" را هم که دادم برادرم تا چه بلائی سرش بیاورد. اینرا هم می ترسم بالاخره مجبور بشوم دچار چنین سرنوشت هائی بکنم. بهتر همان است که هر چه زودتر کلکش را بکنم و خودم را از شرّش خلاص کنم.
این جمعه ها هم که با "درخشش"[محمد] بیرون میرویم، دور برداشته، خیال می کند گُ... است و ما هم دوروبر او جمع شدهایم. ازین جمعه نخواهم رفت، دارودستۀ دیگری عَلَم خواهم کرد. غرض دور برداشته. پریشب می گفت: می خواهیم این "دست های آلوده"ات را روی سِن بیاوریم. گفتم: حقوحساب ما چه می شود؟ گفت: به! باید افتخار هم بکنی و ازین اباطیل. نگفتم که تو باید در روی سِن آوردن ترجمه مرا افتخار خودت بدانی، ولی حساب خودم را کردم. احمق ها همچه که نزدیکشان می شوی، خیال می کنند آمده ای سواری بدهی و وقتی بهشان می فهمانی که نهخیر، خر داغ می کرده اند، اوقاتشان از آدم تلخ می شود والخ. گور پدرش. به جلسات یکشنبه اش هم دیگر نخواهم رفت. دیگر راه افتادهاست. هم "فردید"[سید احمد] و هم "هشترودی"[محسن] ته چنته هایشان را هم تکان داده اند. دیگر بس است، و مثل اینکه فهمیده است که از زیر بار مجله درآوردن می خواهم محترمانه دربروم. بو برده است. بهرصورت، باید باز دور رفتوآمدم را ب"جامعه" خیط بکشم، وگرنه "درخشش"[محمد] همینجور دور بر خواهد داشت.
دیگر اینکه "گلستان"[ابراهیم] و "داریوش"[پرویز] را مدت ها است ندیده ام، راحتتر، ولی بهرصورت، دیگر چه کسی می ماند؟ هیچ! از زور پِسی باین دارودسته و جمعه های کوهشان پناه برده ایم که پُر است از رِکاکت و فحش های پسوپیش و پر از بانالیته[1] و سگدوی و پرخوری. امان ازین "سلامت" قمی و پرخوریاش! درست مثل گاو!
از پولوپلۀ مجله هم هنوز خبری نیست، فقط همان یک بار 150 تومان اضافه کار "سیمین" رسیده. این ماه هم 270 تومان به "ناصر صدرالحفاظی"[2] دادم. بنظرم، قرض دهساله است، شاید هم بیشتر. خدا پدرش را بیامرزد، حتی یک بار هم زبان نیامد. بهرصورت، تازه پس از هفت سال زناشوئی، از شرّ قرض های قبل از زناشوئی خلاص شدهام. حالا دیگر سه قلم قرض بزرگ دارم: سه هزاری به "منوچهر خان"[دانشور]، هزاروخرده ای به "ندیم"[محسن] و هزاروپانصدی به "اکبر"[3] مثلاً برادر ناتنیام.
برای "سیار"[غلامعلی] نوشته بودم که یک دعوتنامه برای ما درست کند که بتوانیم برای بعد از عید تذکره بگیریم، سنگینگوشی کرده بود. یک بار دیگر حالیاش کردم، گرچه چشمم آب نمی خورد. آدم بیبتهای است و چنان خودخواه که دنیای بیرون از خودش را حتی حاضر نیست ببیند. در دوستی با اشخاص هم فقط به ملاک "شجاع الدین شفا" عمل می کند. فعلاً که منتظرم، اگر او نکرد، ناچار به "محصص"[بهمن] متوسل می شوم، یا به "شیروانی" فلوتزن که یک وقت شاگردم بوده است. یخۀ خواهرش را خواهم گرفت و نشانی اش را و خواهم نوشت. فکر می کنم مردتر باشد. گرچه بیچاره "هیلترود" هم در آلمان حاضر است به خدمت.
به کله ام زده است بنشینم روی شعر این بچه- مچه ها مطالعه ای بکنم، از دو نظر: یکی از نظر تأثیری که "نیما"[یوشیج] بر همۀ آنها داشته و دیگر از نظر توجهی که در شعر اغلبشان به پرونوگرافی وجود دارد. نمیدانم حالش را خواهم داشت یا نه، مثل اینکه هر وقت چیزی از خودم نمی توانم بنویسم، بهتر همان است که از نوع "هدایت بوف کور" و "مشکل نیما" چیزهایی سر هم بکنم. همین از نو دستگرفتن "تاتی" هم شاید بهمین [دلیل] است. وقتی حالوحوصلۀ کار اصلی و حسابی نباشد، مثل اینکه بهتر هم همین است. باز از وقت هدرکردن که بهتر است. گرچه می دانم که خیلی ازین بچه- مچه ها و جوجهشاعرها شمشیر از رو برایم خواهند بست (در چنان صورتی) ولی چاره چیست؟ اگر مَردَش بودم و نوشتم که می دانم چکنم و خودم را هم اقلاً می شناسم که چه کَلّه خری هستم و چه حساب هائی را می توانم نکنم. تا چه پیش بیاید.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 8 آبان 1402
[1])Banalite ، ابتذال
[2]) صدرالحفاظی- ناصر، وکیل دعاوی و مترجم
[3]) آلاحمد- اکبر، فرزند زن بابای جلال
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.