یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۳۰

کدخبر: ۱۳۸۲

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

سه‌شنبه ۲۷ آذر ۱۳۳۵- ۹ صبح

درین مدت، نه‌تنها "زهرا" خودش برگشت، بلکه ما یکی- دو بار ناخوش ­شدیم و افتادیم و علیامخدره ایضاً و امروز هم که اولین برف حسابی سال باریده (از دیشب شروع­ کرد) حقیر حسابی افتاده است و خیال ­ندارد از خانه بیرون­ برود. گور پدر مجله و غیرهم. از پول و بساط مجله که خبری نیست، مطالبش را سرراست­ کرده‌ایم و آماده ­است، اما کِی به چاپخانه برود، خدا عالِم است.

کاغذ "سیار" [غلامعلی] هم از فرنگ آمده است تا بحال دوتا، و باز منبر رفته است و شروع کرده به اظهار لِحیِه­های خُنک. درست مثل اینکه خیال­ می‌کند این کاغذها صد سال دیگر باید در یک موزه بماند. همانجور دورخیز می­کند و از همان قبیل حرف‌های گنده می‌زند والخ. اگر جوابش را ندهم، بدش ­می‌آید، اگر مسخره‌اش­ کنم، بدتر. گیر کرده‌ام. امروز قرار است جوابش را بنویسم، ولی نمی‌دانم حالش را خواهم­ داشت یا نه.

غیر از مدرسه و این اباطیل مجله "نقش‌ونگار" دیگر نه کاری، نه باری، نه کتابی و نه هیچی.

جمعه ­ها دو- سه ­بار است "درخشش"[محمد] هم می­آید کوه. باز درآمده­است که بیا یک کار آکتیف بکن، یعنی مجله را دربیار، سال دیگر می­ فرستم تو را فرنگ. درست مثل وزیر فرهنگ پیرارسال حرف ­می­ زند. ج... تَرِه هم برایش خرد نمی­ کنم. فعلاً یک مجلس برایش راه ­انداخته ­ایم که "هشترودی"[محسن] و "فردید"[سید احمد] در آن بسروکلّۀ هم می­زنند و بروبچه ­ها جمع ­می­ شوند و حَشَرکشی ­می­ شود که نگو. خدا عاقبتش را بخیر کند.

این اباطیل "بیگانه" هم بالاخره رفت زیر چاپ. یک ماه از تابستانمان صرفش ­شد، تازه اگر راست­وریس شده ­باشد و باز هم باعث آبروریزی نباشد. اینروزها باید دربیاید و کیسه دوخته ­ایم، گرچه شِندِرِغاز بیشتر نخواهند داد.

از همه مهمتر اینکه در لاتاری "جامعه لیسانسیه­ ها" یک عدد رادیو فیلیپس بردیم. دوتا بلیط خریدیم بزور من بمیری تو بمیری و بلیط "سیمین" برد. چهارصدتومانی می­ارزد. باز هم یک چیزی است و "سیمین" از آن روز تا بحال، خیال ­می­ کند که شانسش گُل ­کرده و هِی بلیط بخت‌­آزمائی می­خرد. امروز هم توی این برف و سرما راه ­افتاده رفته مدرسه که اگر من بودم، نمی ­رفتم.

دیگر بسم است.

 

سه­ شنبه 10 دیماه 1335- 3 بعدازظهر

مدت ­ها است می­ گذرد که فرصت سرخاراندن نداشته ­ام. "سیمین" تصادف کوچکی کرد و پایش زخم­ شد و خانه­ نشین ­شد و باعث دوندگی، و پدرومادرم هم از پیری و مرض قند و تنگ نفس حالشان خوب نبود و باز دوندگی و مخارجی هم بالا آوردند.

مطالب مجله را در همین حِیص­وبِیص مرتب­ کردیم و سرهم ­بندی بدستشان سپردیم و حالا تازه- تازه هر گوشه­ اش از یکجا خراب ­درمی ­آید. همین امروز احضارم­ کرده­ بودند که فلان عکس ­ها خراب ­شده و خوب نیست. تا بعد کجاهایش خراب ­دربیاید. و خوشمزه اینجا است که در همین گیرودار، باز نشسته ­ام سر این "یادداشت­ های تاتی" و باز دو- سه­ فصلی نوشته ­ام. تا کِی دوباره دلم را بزند و رهایش ­کنم. راستش، اگر فرصت ­کنم دوروزی بروم قم پهلوی خواهرم و آداب­ورسوم و عروسی‌وعزا و لباس‌وخوراکشان را هم تمام­ کنم، دیگر تمام ­شده­ است، یعنی باقیمانده ­ای ندارد. بد نیست همین زمستانی اینکار را بکنم. شوهر "زهرا" که از سفر رشت و گیلان برگشت، شاید بروم. خودش کاری است اگر این زمستانه تمامش ­کنم. و فقط می­ماند لغات "ابراهیم ­آباد"ی قضیه که در حدود نصفش مانده. باید همان تابستان پارسال در دِه تمامش­ می ­کردم که نشد. "نعمت ­الله دانائی" آنقدر سرش شلوغ بود و روزها در مزرعه اینقدر خسته­ شده­ بود که شب که می­آمد، خوابِ خواب بود و من دلم ­نیامد بیشتر ازین با او سروکله ­بزنم. این شوفرها و شاگردشوفرهائی را هم که سراغ ­کرده ­بودم در تهران یخه­ شان را بگیرم، صاحب گاراژ رکاب ­نمی­ دهد. خودش "ابراهیم ­آباد"ی است و فضل‌فروش و مدعی جمع ­آوری لغات و غیره و نمی­ خواهد آنها را دست من بدهد. باید یک تحفه ­ای- چیزی ترتیب ­بدهم و راه ­بیفتم بروم قم چندروزی بمانم و کار را درست­ کنم و برگردم. می­ ترسم اینهم اینقدر وبال گردنم بماند تا حوصله ­ام­ سر برود و بکسی ببخشم. یادداشت­های لهجه­ های آذربایجان را که برای "کارنگ" [عبدالعلی] فرستادم. ترجمه "رسالۀ سلمان" را هم که به "احسانی" [عبدالحسین]دادم و ترجمه "روش دالتون" را هم که دادم برادرم تا چه بلائی سرش بیاورد. اینرا هم می ­ترسم بالاخره مجبور بشوم دچار چنین سرنوشت­ هائی بکنم. بهتر همان است که هر چه زودتر کلکش را بکنم و خودم را از شرّش خلاص ­کنم.

این جمعه ­ها هم که با "درخشش"[محمد] بیرون می­رویم، دور برداشته، خیال ­می ­کند گُ... است و ما هم دوروبر او جمع ­شده­ایم. ازین جمعه نخواهم­ رفت، دارودستۀ دیگری عَلَم ­خواهم کرد. غرض دور برداشته. پریشب می­ گفت: می­ خواهیم این "دست­ های آلوده"­ات را روی سِن بیاوریم. گفتم: حق‌وحساب ما چه می­ شود؟ گفت: به! باید افتخار هم بکنی و ازین اباطیل. نگفتم که تو باید در روی ­سِن ­آوردن ترجمه مرا افتخار خودت بدانی، ولی حساب خودم را کردم. احمق­ ها همچه که نزدیکشان می­ شوی، خیال ­می­ کنند آمده ­ای سواری بدهی و وقتی بهشان می­ فهمانی که نه­خیر، خر داغ می­ کرده ­اند، اوقاتشان از آدم تلخ ­می­ شود والخ. گور پدرش. به جلسات یکشنبه ­اش هم دیگر نخواهم ­رفت. دیگر راه­ افتاده­است. هم "فردید"[سید احمد] و هم "هشترودی"[محسن] ته چنته ­هایشان را هم تکان ­داده­ اند. دیگر بس است، و مثل اینکه فهمیده­ است که از زیر بار مجله­ درآوردن می­ خواهم محترمانه دربروم. بو برده ­است. بهرصورت، باید باز دور رفت‌وآمدم را ب"جامعه" خیط بکشم، وگرنه "درخشش"[محمد] همین­جور دور بر خواهد داشت.

دیگر اینکه "گلستان"[ابراهیم] و "داریوش"[پرویز] را مدت ­ها است ندیده ­ام، راحت­تر، ولی بهرصورت، دیگر چه کسی می ­ماند؟ هیچ! از زور پِسی باین دارودسته و جمعه ­های کوهشان پناه برده ­ایم که پُر است از رِکاکت و فحش ­های پس­وپیش و پر از بانالیته[1] و سگ­دوی و پرخوری. امان ازین "سلامت" قمی و پرخوری­اش! درست مثل گاو!

از پول­وپلۀ مجله هم هنوز خبری نیست، فقط همان یک ­بار 150 تومان اضافه ­کار "سیمین" رسیده. این ماه هم 270 تومان به "ناصر صدرالحفاظی"[2] دادم. بنظرم، قرض ده‌ساله است، شاید هم بیشتر. خدا پدرش را بیامرزد، حتی یک ­بار هم زبان ­نیامد. بهرصورت، تازه پس از هفت سال زناشوئی، از شرّ قرض­ های قبل از زناشوئی خلاص شده­ام. حالا دیگر سه قلم قرض بزرگ دارم: سه ­هزاری به "منوچهر خان"[دانشور]، هزاروخرده­ ای به "ندیم"[محسن] و هزاروپانصدی به "اکبر"[3] مثلاً برادر ناتنی­ام.

برای "سیار"[غلامعلی] نوشته ­بودم که یک دعوت­نامه برای ما درست ­کند که بتوانیم برای بعد از عید تذکره ­بگیریم، سنگین­گوشی کرده­ بود. یک­ بار دیگر حالی­اش ­کردم، گرچه چشمم آب نمی ­خورد. آدم بی‌بته‌ای است و چنان خودخواه که دنیای بیرون از خودش را حتی حاضر نیست ببیند. در دوستی با اشخاص هم فقط به ملاک "شجاع ­الدین شفا" عمل ­می ­کند. فعلاً که منتظرم، اگر او نکرد، ناچار به "محصص"[بهمن] متوسل می ­شوم، یا به "شیروانی" فلوت­زن که یک وقت شاگردم بوده ­است. یخۀ خواهرش را خواهم ­گرفت و نشانی ­اش را و خواهم ­نوشت. فکر می ­کنم مردتر باشد. گرچه بیچاره "هیلترود" هم در آلمان حاضر است به خدمت.

به کله ام ­زده ­است بنشینم روی شعر این بچه- مچه­ ها مطالعه ­ای ­بکنم، از دو نظر: یکی از نظر تأثیری که "نیما"[یوشیج] بر همۀ آنها داشته و دیگر از نظر توجهی که در شعر اغلبشان به پرونوگرافی وجود دارد. نمی­دانم حالش را خواهم ­داشت یا نه، مثل اینکه هر وقت چیزی از خودم نمی ­توانم بنویسم، بهتر همان است که از نوع "هدایت بوف کور" و "مشکل نیما" چیزهایی سر هم­ بکنم. همین از نو دست­گرفتن "تاتی" هم شاید بهمین [دلیل] است. وقتی حال‌وحوصلۀ کار اصلی و حسابی نباشد، مثل اینکه بهتر هم همین است. باز از وقت ­هدرکردن که بهتر است. گرچه می ­دانم که خیلی ازین بچه- ­مچه­ ها و جوجه‌­شاعرها شمشیر از رو برایم خواهند بست (در چنان صورتی) ولی چاره چیست؟ اگر مَردَش بودم و نوشتم که می ­دانم چکنم و خودم را هم اقلاً می­ شناسم که چه کَلّه ­خری هستم و چه حساب­ هائی را می ­توانم نکنم. تا چه پیش ­بیاید.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 8 آبان 1402

 


[1])Banalite ، ابتذال

[2]) صدرالحفاظی- ناصر، وکیل دعاوی و مترجم

[3]) آل­احمد- اکبر، فرزند زن بابای جلال

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.