یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۲۶

کدخبر: ۱۳۵۳

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

شنبه 10 شهریور 1335- 5/2 بعدازظهر- پانیانس[1] بابلسر

امروز دو روز است که در "پانیانس" هستیم، با "سیمین" و عمو و عهدوعیالش. نمی‌دانم سال  26 بود یا 27 که برای اولین ­بار در بابلسر آمدم و "پانیانس" را از نزدیک دیدم. نمی‌دانم یک چائی عصر یا چه چیز دیگر هم در آن خوردم. از  آن سال تا بحال، یکی از آرزوهای بنده بوده است که بتوانم بیایم و چندروزی خرج پانسیون را بدهم و در آن اقامت ­کنم. و حالا پس از هفت یا هشت سال از آن تاریخ و برای اولین ­­بار درین عمر سی‌وچندساله، این امکان حاصل ­شده که بتوانیم دونفری روزی 60 تومان خرج پانسیونی مثل "پانیانس" را بدهیم و بی‌دغدغه خاطر نفسی ­بکشیم. اما بدیش اینجا است که در همین برآورده‌شدن آرزو هم باز خالی از سرِ خری نبوده‌ایم. عمو و زادورودش سرِ خرند. گرچه ماشینی که دارند، خیالمان را از لحاظ رفت‌وآمد راحت ­کرده­ است، ولی بهرصورت، تنها نیستیم و همان لَلِگی و غیره که در چهارروزه سفر گذشته وجود داشت، حالا هم هست. بهرصورت، نه کتابی، نه قلم­زدنی و الان دو روز است که دریا و خوراک، دریا و خواب، و همینطور الخ. خوب خواهم ­خورد و خوب خواهم ­سوخت.

در قطار که به "شاهی" می­ آمدیم- با قطار از تهران ب"شاهی" آمدیم و از آنجا ببعد با ماشین عمو- یک شب هم در همان "شاهی" در مسافرخانه ­ای بسیار قلابی ماندیم و فردا صبحش که دیروز باشد، حرکت ­کردیم باین سمت، با این جوانک "مفخم پایان"[2] و عهدوعیالش همسفر بودیم. تیپ پرحرارت ­و شوری است و کاری و علاقمند به جغرافیای مورد تخصص خودش. داستان­ هائی از آن مردک معلم دانشکده تبریز، "باوند آریاپارت"(!)[3] گفت که تفریح­ کردیم. او هم باید کله‌خری باشد و قصه ­ای که "مفخم"[لطف‌الله] ازو می ­گفت نیز خالی از علاقه و جذبه ­ای نبود. پیدا بود که گرفتار فکرش شده، یعنی گرفتار افکار همان "باوند"[شروین]. والسلام.

 

پنجشنبه 15 شهریور 1335- 10 صبح- تجریش

دیروز عصر از سفر برگشتیم. چهار روز در "پانیانس" ماندیم و یک روز هم در نوشهر هدر کردیم و از راه چالوس دیروز صبح حرکت ­کردیم و عصر تهران بودیم. دو روز آخر را باران داشتیم. دیروز هنوز می­ بارید که راه­ افتادیم و پریروز هم تمامش در نوشهر باران بود و روز قبل هم از عصر باران در بابلسر شروع­ شده ­بود. بهرصورت، از سفر هفت‌روزه فقط چهارروزی که در "پانیانس" بودیم، خوش­ گذشت، بقیه‌اش دعوای عمو و زنش سر دو قران و سه ­قران بود و باران و سروصدای کره‌خرهای آنها. زنک حسابی پای مرگ شوهره نشسته­ است و نقشه ­می ­کشد و شوهره پیر و خر شده و اصلاً نمی ­فهمد و شاید هم می ­فهمد و محل ­نمی­ گذارد. پیری است و زن جوان­داشتن. و با چه ولعی به دنیائی که باید رهایش­ کند، می­ نگرد. بدترین پیری­ ها است. حریص و شهوت‌پرست و چشم‌وگوش‌بسته و در جستجوی زنده ­کردن جوانی!

 

دوشنبه 19 شهریور 1335- 6 صبح

از دیروز صبح با دَمبِل ورزش ­می­ کنم. 11 تومان مایه رفتم برای خودِ دَمبِل و فعلاً دو روز است مشغولم. سینه­ ام باید کمی بازتر بشود. خودم می­ دانم که همۀ دردهای بیدرمان بنده ازین سینه است که فضای تنفسی کوچکی دارد. باید کمی گشادش ­کنم، اگر دیر نشده ­باشد. عضلات پشت پا و پس گردنم بیش از همه درد می­کند. الان ورزش ­کرده ­ام و نشسته ­ام به نوشتن اباطیل.

و اما این "همایون"[صنعتی‌زاده] بقول "سیمین" هم از توبره می­ خورد هم از آخور. دیروز با "اِلوِل ساتن"[4] اینجا آمده ­بود که هم منتی سرِ ما گذاشته­ باشد و هم کار خودش را درست­ کرده­ باشد، آن ترجمه را که ما طاقچه‌بالا گذاشتیم و پامان را از هشت ­تومان پایین­تر نگذاشتیم[5]. بهرصورت، "ساتن"[الول] یک بیوگرافی کوچک می­ خواست که گرفت و دوتا کتاب. اما مرد خنده ­داری بود، یک چشمش چپ بود و بعد مهمتر اینکه اصلاً زورش ­می­ آمد حرف ­بزند. می ­ترسید، خجول بود، زبان را نمی­ دانست یا به انگلیسی خودش هم همینطور حرف ­می­زد؟ چنان مِن­مِن ­می­ کرد که در عمرم مثل او را ندیده ­بودم. خیلی جوانتر از آن بود که می ­انگاشتم، گرچه نه، جز همینکه بود، انتظار دیگری نمی­ شد داشت، جز اینکه خیلی مِن­مِنی بود. می ­گفت دارد یک تاریخ ایران از بعد از اسلام تا بحال می­نویسد! کار گنده­ای. یکی- دوتا کتاب بعنوان رِفرانس نشانش ­دادیم و رفت. خدا عالِم است عاقبت ما با این فرنگی ­ها به کجا خواهد کشید. توی این مُلک از بس خر و پدرسوخته فراوان است، آدم دلش را خوش ­می­ کند که فلان فرنگی آمده چیزی از تو را ترجمه ­کرده، یا فلان فرنگی کاری برایت در مطبوعه ­ای بفلان زبان کرده والخ و غافل ازینکه هر کدام ازینها هزار غرض دارند که جزو نهصد و نود و نهمش شاید غرض ادبی باشد. آن یارو "پیچفورد" هم که ترجمه را تمام­وکمال فرستاد و دیدیم، یعنی "سیمین" دیده و من نگاهی ­کردم. چندصفحه‌اش را هم دقیق مطابقه ­کردیم، گُ... ­زده ­بود. "سیمین" محترمانه برایش نوشت که بهتر است تجدید نظر کنی و بوسیلۀ "بِتی"[مک نیل] برایش فرستادیم. احمق گویا زنش را هم طلاق ­داده، می­ خواهد "بِتی"[مک نیل] را بگیرد، یعنی... این­ حرف­ های خاله‌زنکی به من چه! اَه!

 

همان‌روز- 5 بعدازظهر

دیشب بچه ­های خواهر "سیمین" را بردیم به خانه‌شان رساندیم. امسال این بار سوم است که رفته کره­ خرهای خواهرش را آورده اینجا. تنهائی و بی‌­بچگی کم­کم دارد باین صورت نمود می ­کند. از خیلی از بچه­ های دیگر بهترند، ولی بهرصورت، بچه ­اند و مسئولیت ­دارند والخ. این دفعه باسم اینکه مادرشان سرش فارغ ­باشد که برود مادرش را از پیش "چهرازی" یکی- دوروزی بخانه بیاورد. و بعد اِنکَشَفَ که "ریاحی"[6] شوهرش- احمد- مخالفت­ کرده والخ... اینها است دردسرهای زندگی.

و خنده ­دارتر از همه، واقعۀ امروز بعدازظهر است. زنگ در صدا کرد و از خواب ­پریدیم. آبیِ تازه بود که آمده ­بود خبر بدهد که من آب نمی ­آورم، چون "کریم" گفته­ است نَبَر. قضیه ازین قرار است که "کریم" دوسالی پهلوی ما بود تا آمدیم شمیران. یکی از این مشک‌به‌دوش‌ها سرورویش را که دید، پایش نشست و از راه درش برد و یک دختر بدترکیب خودش را بیخ ریشش بست و او را آبی ­کرد و خوب، از پهلویمان رفت. طبیعی بود. و بدتر از همه اینکه آخر سر، موقع حساب، می ­گفت: طبق ماه قمری باید حساب ­کنید و من سالی پنج یا 10 روز از شما طلب ­کارم، چون ما طبق ماه شمسی حساب­ کرده­ بودیم و می­ کنیم. غرضم این است که اینجوری از آب ­درآمد. بعد هم که رفت، خوب، ما آدم ­های دیگری آوردیم و او درین مدت برای ما آب ­می ­آورد و می­ دید که چه کسانی، یعنی چه نوکر- کلفت­ هائی می­آیند و می­روند و بند نمی ­شوند. یک روز درآمد که چطور است برادر کوچکترم را بیاورم اینجا. گفتیم حرفی نیست و آورد. برادره ک...­وپیزی نداشت. خِرِفت هم بود، و ماند تا اوایل بهار. شب عید کفش که برایش خریدم، فردایش زد بچاک و رفت. "سیمین" هم 30 تومان طلبش را نداد که کفش را بیاور و طلب را بگیر. و "کریم" هم در دنبال این قضیه قهر کرد و آب ­نیاورد. ما هم غنیمت ­دانستیم و از آن ببعد از همسایه­ مان که چاه دارد، "سروری" آب می­ گرفتیم. حالا پائیز شده و چاه­ های شمیران ته ­کشیده، باز ما مانده ­ایم بی‌آب و حالا رفته ­ام سراغ یک آبی، قرارومدار هم گذاشته­ ایم و یک روز هم آب آورده و حالا امروز بعدازظهر آمده که هم­چین، که "کریم" می­گوید نباید آب ببری و خودم هم نمی­برم، چون 50 تومان طلب­کارم و کوپن قندوشکر والخ. این همسایه­ های پدرسوخته و متظاهر و اُمُّل و اینهم خانۀ سر قبرستان و اینهم آب­ونانش! آبی‌ها درین خراب‌شده یک سِکت­مانند[7]دارند، دستشان توی همدیگر است و ناچار یا باید با خود "کریم" کنار بیایم یا از خیر آبی ­های مشک­دار بگذرم و این کار دوم را خواهم ­کرد. می­ خواهم این بار از "مهندس حق­پرست" آب بگیریم که از خانه­ شان یک قنات می­گذرد.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 2 آبان 1402

 


[1]) پانیانس، هتلی لوکس در بابلسر

[2]) مفخم پایان- لطف ­الله  (1362- 1294 شمسی)، تحصیل کردۀ رشته جغرافیا، موسیقی­دان و آهنگساز

[3]) باوند- شروین (1372- 1286 شمسی)، معروف به آریاپارت، پژوهشگر و فعال سیاسی

[4]) ساتن- الول ( 1984- 1912 میلادی)، ایرانشناس انگلیسی

[5]) ]اصل: نیامدیم[

[6]) ریاحی- احمد، افسر ارتش و باجناق جلال

[7])Sect، گروه، فرقه

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.