یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۹

کدخبر: ۱۲۸۶

بکوشش: محمدحسین دانایی

یکی اینکه فکر کردم آدم‌های قصه- البته بعد از تمام ­شدن کتاب این کار را باید کرد- را قبلاً در مجلسی جمع­ کنم و هر کدام را از زبان خودشان معرفی ­کنم تا آنجائی که زمان قصه شروع می‌شود. و بعد ازین فصل معرفینامچه‌مانند و شرح و سبک کار، داستان را در سوم­شخص و با اومنی‌سیانس[1] ادامه­ بدهم.

دیگر اینکه واقعاً بهمان اول‌شخص بنویسم. این البته بسیار ساده‌تر است و راحت‌ترم، اما می‌ترسم کار وسیع‌تر از آن باشد که خیال ­کرده‌م و نتوانم صمیمیت را در تمام نقاط آن حفظ­ کنم. این نظر می‌ماند تا کار تقریباً به­ اتمام­ برسد که بعد فکرش را کنم. البته فعلاً این نظر هم هست، نه اینکه آن را طرد کرده­ باشم.

دیگر اینکه قصه را از نظر چند نفر نگاه­ کنم و نظر هر کدام را در یک فصل و جداگانه- به اول‌شخص یا سوم‌شخص- بیاورم. و این هم البته در صورتی ممکن­ بود که داستان باصطلاح یک فیکسیون[2] باشد، نه اینطور که من در دست ­دارم سرگذشت یک نسل که بیشتر شباهت به رمان نوو[3] پیدا کرده ­است تا بیک رمان عادی.

دیگر اینکه سرِ هر فصل، مثل "خوشه ­های خشم" فصل جداگانه ­ای بیاورم و موقعیت زمان و مکان و سیاست عمومی و غیره را روشن ­کنم و بعد به دقت در جزئیات بپردازم. و این البته سبکی است که دیگران در آن کار کرده ­اند و تازگی ندارد.

دیگر اینکه به همین صورت فعلی حفظش­ کنم که سوم‌شخص است و با اومنی‌سیانس است و بیشتر درخور یک رمان بزرگ می­ نماید. طرح فعلاً ازین قرار است که زندگی چهار- پنچ نفر اصلی داستان در هر ماه یک روز (البته نه یک روز واحد) بدقت دیده­ شود، یک صبح تا غروب. و این ماه ­ها از ۲۵ شروع­ می­ شود و البته ادامه­ دارد. تا پس از انشعاب یا تا پس از ۲۸ مرداد. این را هنوز نمی ­دانم. و زندگی هر کدام ازین چهار- پنج نفر در یک روز در حدود ۷۰ صفحه می­ شود. باین طریق، ۲۸۰ صفحه یا ۳۰۰ ]صفحه[ برای ماه اول می­ شود و ماه ­های بعدی که ناچار نظر سریع خواهد بود و دید کلی­ تر، کوتاه تر ازین­ها و باین [طریق] در حدود ۷۰۰ تا هزار صفحه در خواهد آمد. آنچه مطرح است، تجربۀ ده- پانزده­ ساله اخیر نسل جوان مملکت است و آنچه باید رعایت بشود، اینکه با تکنیک تازه ­ای نه ­تنها در قلمرو زبان خودمان، بلکه از نظر دنیا مطرح­ بشود. این است که برای یافتن تکنیک قضیه، دائماً در جستجو هستم و کتاب­ هائی را که اینروزها می­ خوانم، با نظر دیگری می­ خوانم. این هم از این. تا چه پیش بیاید.

­شنبه ۲۳ تیر ۱۳۳۵- ۱۱ صبح

 

تمام هفتۀ گذشته صرف کار "محدّث"[4] شد، شوهرخواهرم، که با زن و پنج ­تا بچه سرطان کلیه گرفته. چهارشنبه عملش­ کردند. یک چیز عجیبی به سفیدی جگرسفید و به بزرگی یک خربزه از شکمش درآوردند. "وثوقی" عمل ­کرد. معلوم ­نیست که بجاهای دیگر هم سرایت ­کرده­است یا نه. پوستمان کنده­ شد. گرمازدگی عجیبی. نزدیک ­بود بیفتم. پیش خود از قرص ­های استرپتومایسین[5] "سیمین" خوردم و فعلاً بد نیستم.

امروز را در خانه ماندم و برادرم در شهر دنبال پیچیدن نسخه ­های مریض سگ‌دو می ­زند. "سیمین" هم سه- چهارروزی افتاد. صبح ولش ­می­ کردم و پی کار "محدث"[سیدجلال‌الدین] می­ رفتم و قُرقُرش درآمده ­بود.

در "انتقاد کتاب"[6] "نیل"ی‌ها پوست "هنرمندی"[حسن] رقیب محترم ما را کنده بودند. اینطور که پیدا است، صدرحمت به خود ما. و خنده­ دار اینکه "به‌­آذین"[7] به "ژید"[آندره] هم حمله­ کرده­ بود! یک توده ­ای متعصب! با همان لحن طرد و تکفیر و با همان تحلیل ­ها و حماقت­ ها. مرده‌شور! ولی به هرصورت، وقتی خواندمش، گفتم: پس باز صدرحمت بخودمان که با تمام کثافت‌مآبی‌ها و کله‌خری‌های "داریوش"[پرویز] توانستیم همین را هم درآوریم که "سخن" با تمام مته­ ای که به خشخاش گذاشته، ۱۳ مورد به آن ایراد گرفته.

راستی، باز مدتی است "داریوش"[مرویز] با ما قهر کرده، سرِ نمی­ دانم چه حرفی، یا سر اینکه بدعوت زن سابقش به جشن تولد کره­خرش رفته ­بودیم، یا خدا عالِم است سر چه. اینهم ازین. بدرک!

دیشب تصمیم­ گرفتم آن قصۀ "در پی آب"[8] را بصورت یک فانتزی درآورم، با "یکی بود، یکی نبود" و در آن به قنات شخصیت بدهم، که آنرا مرکز داستان قرار بدهم و همۀ قضایا دوروبر آن بگردد. و امروز دست ­گرفتم. دو- سه‌صفحه‌ای نوشتم، ولی گرما پوست­ می­ کند. حال کارکردن اصلاً نیست. بهانۀ بسیار خوبی شده ­است. آخر فصل "خانۀ اپریم" را هم از آن رمان تمام­ کردم و حالا به این یادداشت­ ها پناه­ آورده ­ام، مثل اینکه می‌خواهم بخودم بقبولانم که با نوشتن این یک صفحه، اقلاً کاری ­کرده ­ام یا دارم ­می ­کنم، حالا که حوصلۀ نوشتن قصه ­ها نیست.

فعلاً سه طرح نیمه‌کاره دست دارم: یکی همان رمان، یکی "سرگذشت دو عدد آمیرزابنویس" و یکی هم طرح همین قضیۀ قنات. طرح آن نمایشنامه هم که فعلاً فقط بصورت طرح است و هیچ کاری رویش نکرده ­ام. دیگر بس است، اگر هوس است، یا اگر بهانه است!

­یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۳۵- ۹ صبح​

باز حالم بهم­ خورده ­است. دیشب رفتم دکتر. این "دکتر اهری" حسابی قاپ ما را دزدیده ­است. دوندگی دنبال کار "محدث"[سیدجلال‌الدین] بالاخره ایجاد گرمازدگی کرد. می­ دانم که اگر یک مسهل بخورم، حالم بجا خواهد آمد، اما دیگر از خوردن مسهل وحشت­ دارم. امروز هم قرار بود برویم دیدن "محدّث"[سیدجلال‌الدین]، ولی من که حالش را نداشتم و با قُرولُند "سیمین" را تنها فرستادم.

این یک­نواختی زندگی هم که دیگر کلافه‌مان­ کرده. صبح تا غروب قوقو می­ نشینیم همدیگر را تماشا می­ کنیم، یا چرندوپرند می ­گوئیم. اگر هم حالی برای کاری باشد، همیشه که نیست، یک وقت هست و دیگر اوقات نه. باز خوبیش این است که دیگر دعوا و مرافعه نداریم، مثل اوایل زندگی. حالا دیگر چَمِ همدیگر را بدست ­آورده ­ایم. می­ دانیم چه موقعی باید شرِّ خودمان را از سرِ طرف کم­ کنیم، درست مثل امروز صبح که "سیمین" دمبش را گذاشت روی کولش و رفت.

بدتر از همه، نِق­زدن اوست راجع به بچه. راست هم می ­گوید، دیگر دارد می­گذرد، دیر می­ شود. الان سال هفتم است و هنوز غلطی ­نکرده ­ایم. دیروز می ­گفت: تو عاقبت ­اندیش نیستی و فکر تنهائی ­های بعدش را نمی­کنی که در فکر بچه نیستی. غافل ازینکه همین الان هم دارد حس می­ شود. بدیش این است که وقتی دو نفر بهم عادت ­کردند، دیگر کرده ­اند. باید یک­جوری از یک­نواختی گریخت. می ­دانم که هر چند وقت یک بار، این افکار اذیتمان ­می ­کند و می ­رویم دنبال معالجه و بعد سرگرمی پیدا می­ کنیم، ترجمه ­ای، خیال سفری، کار سنگینی، یا هزار مشغله دیگر و معالجه فراموش­ می­ شود. حالا هم همینطور است. دکتر که رفته ­ایم برای این قضیۀ نازائی هم مشورت ­کرده­ایم و گفته ­است که روز 18 از رِگل علیامخدره آنجا برویم پهلویش که اسپرم بنده را بگیرد و با سرنگ باو تلقیح­ کند، مصنوعی. تازه اگر بگیرد و بماسد. و باز دوا و آمپول هم داده ­است، از همین اباطیل، ویتامین فلان و شربت فلان. صد بار تصمیم­ گرفته ­ایم که معالجات مربوط باین قضیه را موکول ­کنیم به دیار فرنگ، ولی دیار فرنگی در کار نیست و ناچار باز دو باره شروع می­ کنیم. از معالجات سال گذشته پهلوی "کیقباد کاوسی" هنوز مقدار زیادی آمپول باقی است و چه پول­ ها که دادیم. همین پارسال در حدود هزار تومان صرف این کار شد. فعلاً که تابستان است و بیکاریم و حوصله ­مان­ سر رفته، ناچار باز مدتی دنبال این کار خواهیم ­رفت با علم باینکه فایده­ ای ندارد، ولی چاره چیست؟ یک جوری باید سر خودت را گرم ­کنی، خودت را گول ­بزنی.

دیگر بس است، بروم سر قضیۀ قنات. چطور است اسمش را بگذارم "آب و آدم"؟

منبع: روزنامه اطلاعات- ۲۰ مهر ۱۴۰۲

 


[1]) Omniscience، حالت همه‌چیزدانی و دانای کل­بودن راوی داستان

[2]) Fiction، منظور داستان­ های مبتنی بر تخیل است و نه داستان­ های مبتنی بر واقعیات تاریخی صِرف

5) Nouveau، نو، تازه

[4]) محدث ارموی- سید جلال‌الدین (1358- 1283 شمسی)، مصحح و پژوهشگر متون کهن و شوهرخواهر جلال

[5]) استرپتومایسین، داروی آنتی بیوتیک

[6]) انتقاد کتاب، مجلۀ ادبی

[7]) اعتمادزاده- محمود ( 1385- 1293 شمسی)، با تخلص "به‌­آذین"، فعال سیاسی، نویسنده و مترجم

[8]) در پی آب، نام اولیۀ یکی از کارهای جلال که بعداً با عنوان "نفرین زمین" منتشر شد.

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.