یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۷

کدخبر: ۱۲۷۲

بکوشش: محمدحسین دانایی

به "خبره‌­زاده"[علی‌اصغر] هم سپرده ­ام که برود پیش این "معرفت"[حسین] ملعون پدرسگ و کاری کند که "بیگانه" را یک ­بار دیگر چاپ ­بزند و تروتمیزتر و ما هم بنشینیم تروتمیزترش کنیم و غلط‌غلوط‌های آن دفعه را ازش بگیریم و یک پولی به دست بیاید. تا چه پیش بیاید. امروز می‌گفت او را دیده و قرار است به‌زودی سراغش ­برود.

چند شب پیش هم با "داریوش"[پرویز] و عهدوعیالش که در حال آشتی ­کردنند، در مجلس ضیافت کتابفروش‌ها به افتخار برندگان جوائز سال کتاب دربار در باشگاه دانشگاه، "درخشش"[1] را تنها گیر آوردیم و خرش­ کردیم و بردیمش کافه "شکوفۀ ­نو" و جمعاً پنج‌نفری ۸۰ تومان خرج روی دستش گذاشتیم. و بد نگذشت. و حالا باید یک سور هم باو و زنش بدهیم. سگ‌خور!

راستی، مطالبی را که بعنوان اسناد و اشعار و حکایات و لغات از لهجه ­های فارسی آذربایجان داشتم، همه را برای "عبدالعلی کارنگ"[2] فرستادم و خودم را از شرّشان خلاص­ کردم. گرچه هنوز برای دوتا از اشعار و یک قصه ­اش حسرت می­ خورم، ولی خلاص­ شدم.

سه‌شنبه- نمی‌دانم نهم یا دهم اردیبهشت ۳۵- ۵ بعدازظهر​

این Edu.Sentimental [3]جناب "فلوبر"[گوستاو] بالاخره امروز تمام­ شد. وقتی می­رفتیم شیراز، در راه، دست گرفتمش و تازه تمام ­شد. پنجاه‌صفحه‌ای از آن را در راه خواندم. شیراز که رسیدیم، غیر از ش...­خوردن و ول‌گشتن همۀ کارها تعطیل­ شد. برگشتن هم که این دست وَبال بود (و هنوز هست). بالاخره این چندروزۀ اخیر خواندمش. لازم بوده ­است این کتاب را پنج- شش سال پیش خوانده بودم، بلافاصله پس از حزب دلاور[4]، ولی حیف که دیر شده. بهرصورت، ایده­ های تازه­ای برای طرح "نسل جدید" به من داد. گذشته از حماقت ­های کلاسیک و تصادف ­ها و رمانسیته­ ها و وصف­ های مخلّ و پر از اطاله و ناتورالیسم و غیره و غیره، طرحی بود که به کار "نسل جدید" می­ خورد. به امید یک همّت که بنشینم و دست به کارش بشوم.

بدبختی اینجا است که عواقب این مقاله احمقانۀ "گاندی"[مهاتما] در آن کتاب کثافت‌مآب، دارد کم­کم هویدا می‌شود. سفارت هند یک کتاب از جناب "نهرو"[5] را داده که برایش ترجمه کنم (و دونفری اسم بگذاریم) و فلان قدر بگیریم، در حدود پنج‌هزار تومان و باین طریق، کم­کم کارم دارد رو به کار سفارش و فرمایشی سوق ­داده­ می­ شود. "گاندی"[مهاتما] هم که خودش قرار بود کتابی بشود که من هنوز دست ­نگرفته ­ام. اگر قرار باشد همینطوری پیش­ بروم، دو سال دیگر الرّحمن بنده هم خوانده­ می­شود. مملکت پدرسوخته! نکنی، زندگی لنگ ­می­ماند، بکنی، خودت را خراب­ کرده ­ای! و من احمق را بگو که می‌خواسته‌ام با مقالۀ "گاندی[مهاتما] کثافتی را در ۲۰ هزار نسخه چاپ بزنم که تازه "همایون"[صنعتی‌زاده] پدرسوخته بیاید منت ­بگذارد که حکومت نظامی را در بارۀ من اینطور و آنطور قانع­ کرده. گویا "بختیار"[6] پس از انتشار کتاب، هارت‌وهورتی کرده (که حتی مقاله­ ای هم بر علیه تدوین کتاب "زنان خودباخته" در روزنامه "فرمان"[7] چاپ ­زدند که تلویحاً بشرکت اَمثال بنده در تدوین کتاب اعتراض­ شده­ بود) و "همایون"[صنعتی‌زاده] هم برای دفاع از کثافتی که بار آورده، حرفی هم از ما زده و حالا منتش را می­گ ذارد. مهم این نیست، اصل قضیه مهم است. زمانه دارد رو بطرفی می­رود که سر بپیچانی، رفته­ ای، گول­ خورده­ای، خراب­ شده ­ای، وارد گود شده­ای، آلوده ­شده ­ای، آنهم برای تو که تازه توانسته­ای خودت را از شر کثافت‌مآبی‌های سیاست خلاص ­کنی. با مقاله "گاندی"[مهاتما] اولین قدم را در شراکت با رذالت ­های دربار و پدرسوخته‌بازی‌های رجال گُ... درباری برداشت ه­ای. این حقیقتی است که حالا می توانی خوب ببینی و اگر در اول درست نمی ­دیدی، حالا درست می ­بینی. بنشین آن نمایشنامه را بنویس، "نسل جدید" را درست ­کن. یک مجموعه قصه راه­ بینداز که گرچه سیرت ­نمی­ کند، ولی بهرصورت، از این کثافت‌کاری‌ها که بهتر هست. یا حداقل کتاب "نهرو"[جواهر لعل] را ترجمه ­­کن یا خود "گاندی"[مهاتما] را بنویس. گرچه این کار دومی، حسابی سخت است و باین زودی ­ها نمی­ توانی تمامش­ کنی. درِ زندگی را هم کمی تنگ­ کن، در خانه­ ات را ببند، اینهمه رفت‌وآمد نکن، آنهم با آدم­ه ائی که بهترین‌شان "الهی"[رحمت] و "فردید"[8] و "داریوش"[پرویز] و "گلستان"[ابراهیم]ند! بنشین کتاب­ه ائی را بخوان که چهار سال بعد تأسف­ خواهی ­خورد چرا زودتر آنها را نخوانده ­بودی، یا جانی ­بکن و وسایل این سفر آرزوئی را بالاخره فراهم ­کن و بلند شو چهارصباحی ازین خراب­شده دَررو. چه وقت بهتر از حالا. هم از شرِّ این حماقت ­ها راحت ­خواهی ­بود و هم در دسترس کسی نخواهی ­بود که طمع به کارَت ببندد. روضه­ خوانی برای خود بس است.

اما دستم. هنوز راه­ نیفتاده، اما خیلی بهتر است. پریروزها از بس خسته­ ام کرده­ بود، بازش کردم. چوب و تخته و کهنه ­پیله را کناری­ گذاشتم و حالا فقط مُچم را با دستمال بسته ­ام که حرکت شدید نکند. درد می­ کند و هنوز کارهای آن یکی دست و حرکات عادی یک دست سالم از آن برنمی­آید، حتی انگشت ­ها جمع ­نمی­ شود، ولی پیدا است که اثر اینهمه مدت بستگی است که خشک­ شده و تا راه­ بیفتد، طول­ دارد.

جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۳۵- ۵/۷ بعدازظهر

این دو- سه روز تعطیل را زیاد از دست ­ندادم. در خانه نشستیم و در را بروی خلق بستیم و در حدود ۲۰ بار زنگ تلفن و ۱۰ بار زنگ درِ کوچه را بی­ جواب ­گذاشتیم و بکارمان رسیدیم. هم به خانه رسیدیم و هم به کتاب‌خواندن. Le Liftier Amoureux ی جناب "برایت باخ"[9] را امروز تمام­ کردم، البته ترجمه فرانسه ­اش را. نسخه ­ای که می­ خواندم، نسخه ­ای است که جناب نویسنده در ژوئیۀ ۱۹۴۸ برای شخص "صادق"[هدایت] فرستاده ­بود و "داریوش"[پرویز] گویا ازو گرفته یا در آخرین باری که می­ خواست به فرنگ برود، ازو خریده. جناب نویسنده شاید به عمد این کتاب را برای "صادق"[هدایت] فرستاده­است در سال­ های ۲۶ و ۲۷، بحبوحۀ روزهای شکست حزب دلاور و انشعاب ما. و این کتاب را هم بجای اینکه من در آن روزها بخوانم، حالا می خوانم. گرچه زیاد جالب نبود و یک اثر بزرگ زمانه حساب نمی ­شود، ولی از نقطه‌نظر آدم­ های حزبی و جزئیاتی که در زندگی عادی روزانه‌شان موجب سرخوردن از حزب یا ایمان خود را نسبت به آن ازدست­دادن پیش ­می ­آید، برای آن روزهای بخصوص من می­ توانسته ­است بد نباشد، یا اقلاً تسلای خاطری باشد. یادم است کتاب­ه ای "کویستلر"[10] را هم من در سال­ های ۲۹ و ۳۰ خواندم، شاید هم دیرتر که نه زودتر. در جریان وقایع ادبی زمانه نبودن، یعنی همین، که هنوز هم باین درد دچارم، با این دوست ­های گُ... که یکی­شان "سیّار"[غلامعلی] احمق باشد. به هرصورت، فعلاً یک کتاب دیگر از "استاندال"[11] دست ­گرفته­ ام، "شارتروز دوپارم"[12] آن جناب را که از "گلستان"[ابراهیم] گرفته ­ام، دیروز.

و اما دیگر اینکه باز بی ­آدم مانده ­ایم. این پسره که پهلویمان بود (علی) همان سه‌شنبه بعدازظهر رفت. نشسته ­بودم چیز می­ نوشتم- همین اباطیل را گویا- که از پنجره دیدم بخاری نفتی را توی سطل آب فرو کرده ­است که مثلاً بشورد. رفته ­ام می­ گویم: نفتش را خالی ­­کرده ­ای؟ می­ گوید: نه. عصبانی­ شدم. نزدیک بود بزنمش، ولی نزدم. کم­کم آدم شده ­ام، مثلاً. اما دو- سه­ تا فحشش­ دادم و واداشتمش که برود نفتش را خالی­ کند و بعد هم حالیش ­کردم که چراغ مطبخ و بخاری و غیره را با نفت بهتر می­ شود پاک [کرد] و الخ. و آمدم تو و جناب ایشان بعد که کارشان تمام­ شد، شنیدم در را زدند به هم و رفتند. ب خیال اینکه رفته حمام، سماور را هم خود "سیمین" آتش ­کرد. خلاصه اِنکَشَفَ که تشریف ­برده ­اند و به هرصورت، از آنروز تا بحال، باز به کار افتاده­ ایم.

منبع: روزنامه اطلاعات- ۱۸ مهر ۱۴۰۲

 

[1]) درخشش- محمد  (۱۳۸۴- 1295شمسی)، فعال فرهنگی و سیاستمدار

[2]) کارنگ- عبدالعلی  (1358- 1302شمسی)، پژوهشگر در زمینۀ زبان و فرهنگ تاتی

[3]) L'Éducation Sentimentale: Histoire d'un Jeune Homme، رمانی از گوستاو فلوبر که توسط  مهدی سحابی با عنوان "تربیت احساسات" به فارسی ترجمه شده.

[4] ) تعبیر کنایه ­آمیز برای حزب توده

[5]) نهرو- جواهر لعل  (۱۹۶۴- 1889میلادی)، یکی از رهبران جنبش استقلال هند

[6]) بختیار- تیمور (۱۳۴۹- 1293شمسی)، نظامی، سیاستمدار و از بنیانگذارانِ ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) و نخستین رییس ساواک در حکومت پهلوی

[7]) فرمان، روزنامه ­ای با مدیریت عباس شاهنده

[8]) فردید- سید احمد، با نام اولیۀ سید احمد مهینی یزدی (1373- 1289شمسی)، متفکر و نظریه ­پرداز

[9]) برایت باخ- ژوزف ( 1980- 1903 میلادی)، نویسنده و روزنامه­ نگار فرانسوی- آلمانی

[10]) کوئستلر- آرتور (1983- 1905میلادی)، داستان­نویس و روزنامه­ نگار مجارستانی

[11]) استاندال (ماری آنری بِیل) ( 1842- 1783 میلادی)، نویسندۀ فرانسوی

 3) La Chartreuse de Parme، صومعۀ پارم

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.