بکوشش: محمدحسین دانایی
راستش، مسئلۀ "گلستان"[ابراهیم] در کار نیست، مسئله قیاس میان نثر روزنامه ای احمقانه آدم های قالتاقی مثل "شفا" [شجاعالدین]است با نثر حسابشده و غیرمعمول. صرفنظر از زیاده روی ها و تازگی های این آخری، به هرصورت، به نثر روزنامه نویس ها و "اطلاعاتی ها"[1] ترجیح دارد. مسئله در حمله وقیحانه این پدرسوخته هائی است که تریبون دارند و می خواهند امثال "گلستان"[ابراهیم] را بکوبند که تریبونی ندارند و تک می روند و درین دسته ها و بازی ها شرکت نمی کنند. دارودستۀ "خانلری"[پرویز ناتل] و "پرویزی"[رسول] و غیره که وکیل و وزیر دارند می شوند یا شده اند، دارودستۀ "یارشاطر"[احسان] جهود بهائی (چه فحش های احمقانه ای دادم!) و دربار و علیامخدره خوشگل آلمانی الاصل[2] و غیره و غیره، یا دارودستۀ "تقی زاده"[3] و "همایون"[صنعتیزاده] و غیره...، به این طریق، شتری که امروز درِ خانۀ "گلستان"[ابراهیم] خوابیدهاست، روزی درِ خانۀ من هم خواهد خوابید، البته نه بآن طریقی که "داریوش"[پرویز] ترسش برداشته، بلکه بیک صورت دیگر و غیرمستقیم تر.
این برگ "بولدو"[4] هم واقعاً چیز احمقانه ای است برای این کبد پدرسوخته که هنوز عمر به نیمه نرسیده، زِه زده و هیچ ع... نخورده، دارد لَنگ می شود و باعث یبوست و بعد هم این بواسیر پدرسوخته تر شده است. دارم می خورم. الان آروق زدم، بوی ایشمومیشم[5] طالقانمان را داشت و یکمرتبه خودم را در عین حال که می نوشتم، روی کوه های "شاکَرَم"[6] دیدم که دارم دنبال گَله ازین سنگ به آن سنگ میدوم! ای جوانی بی رمق و پژمرده! چی می نوشتم؟ هر چه بود، گذشت.
تلفن هم بالاخره خودکار شد، دو روز است، و از شر سرخربودن این تلفنچی ها خلاص شدیم که تا حرفمان گل می انداخت، می دویدند توی گوشی که: الو، الو... یعنی زودتر رفع زحمت کنید.
مقالۀ "گاندی"[مهاتما] را هم بالاخره دادیم بی اینکه "رومن رولان"[7] را دیده باشم، و پریشب یا پس پریشب بالاخره گیرش آوردم، آنهم از کی؟ از "گلستان"[ابراهیم]. بهش گفتم: پدرسوخته چرا زودتر صدایت درنیامد؟ حالا خواهمش خواند و اگر چیز جالبی بود، ترجمه اش خواهم کرد و با همان مقاله چاپش خواهم زد. اینهم از این.
اما برادرم حسابی تنبلی می کند. حالا که قرار شده است برای این پدرسوخته های "تهرانمصور" بنویسد، خودش زِه زده و هنوز کاری نکرده. امروز عصر هم تلفن کرد و گویا بهش تندی هم کردم. اینهم مسئله ای شده است. نمی دانم باهاش چه جور تا کنم. خشنم و محبت برادرانه را بلد نیستم. چیزی که در خانوادۀ ما نبوده است، این نوع مطالب بوده است. با اینکه روز خوشی بود، اما نمی دانم چرا تقریباً تند شدم. ظهر با "گلستان"[ابراهیم] و زنش و زن "داریوش"[پرویز] در سورن[8] غذا خوردیم. "سیمین" شهر با آنها ماند و من آمدم درس. سر غذا ش... هم خوردیم و حالمان خوش شد. بعد هم که از درس بخانه برگشتم، رفتم حمام و در حمام احساس کردم که شادم. دیگر بس است.
شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۳۴-۵ بعدازظهر- شیراز
صبح روز پنجشنبه با "تثث"[9] از تهران حرکت کردیم و دیروز عصر شیراز بودیم. یکشب هم اصفهان خوابیدیم، یعنی همان پنجشنبهشب را. و امروز صبح انقدر توی بازارهای شیراز گشته ایم که الان حسابی پایم درد می کند. سر "عباس دانشور" و زنش خراب شده ایم که هر دوشان انقدر کار دارند که اصلاً به ما نمی رسند. در راه با زن "گلستان"[ابراهیم] و بچه هایش بودم که راستی هم مزاحم بودند و هم پدرم درآمد. رسیدگی به زن ها و بچه ها! صبح سری هم به مامان بزرگو![10] زدیم و حالا هم منتظرم "سیمین" چُسان فِسان[11] کند تا برویم سراغ "چَمچُ الدوله" (شمس الدوله)[12] خاله اش.
صبح یک صدتومانی خرج کردیم، یعنی خرید کردیم، یک جاجیم کوچک و چهارتا خورجین کوچک خریدیم برای پشتی. شیراز هم با این سروهایش و با تعارف های چپ و راست آدم هایش راستی، جالب است. عجب زبانی دارند، نرم، انعطافپذیر، متلکگو و شنو! باید تلگراف کنم برادرم پول برایمان بفرستد. الان فقط سیصدوخرده ای داریم.
پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۳۵- ۵/۱۰ صبح- بوشهر
تا دیروز صبح که ساعت ششوربع راه افتادم، در شیراز بودم. آنچه در شیراز گذشت، از ش...خواری ها و شب بیداری ها و بطری سر قبر "حافظ" شکستن ها (بدست "داریوش"[پرویز] پدرسوخته) و قهروآشتی های "داریوش"[پرویز] احمق و دیدار از بناهای قدیم و جدید و غیره و غیره بماند. دلم می خواهد فعلاً که از زور درد پشت که تمام عضلات و استخوان هایم را بصورت تخته درآورده و در مهمانخانه نشسته ام و مثلاً خستگی درمی کنم، کمی در بارۀ سفر از شیراز به بوشهر بنویسم، چون اولین بار است که باین راه آمده ام و امپرسیون ها[13] تازه است.
اول اینکه شش و ربع صبح از دروازۀ بوشهر شیراز حرکت کردم، با یک تانکر نفتکش به 22 تومان تا بوشهر، بشرط آنکه فقط دو نفر مسافر جلو داشته باشد. نشان بآن نشانی که از کازرون ببعد، غیر ازین، چهار مسافر دیگر گرفت و همه مان را همان جلو تپاند و بدتر از همه اینکه، یکی از مسافرها که پسرکی بود، حالش بهم خورد و تمام راه عُق زد و آنهم توی دامن حقیر فقیر که پهلوی پدرش نشسته بودم و بالاخره ساعت چهار بعدازظهر رسیدیم دَمِ انبار نفت. یکساعتی هم آنجا معطل شوفر شدیم که بارگیری کند و بعد ساعت پنج بعدازظهر رسیدیم به بوشهر و در "هتل پهلوی" که اوایل امر باشگاه کارمندان بود، منزل کردم، تختی هشت تومان. از غذا هم که خدا دانا است چقدر خواهد بود. اما داستان راه را بنویسم:
از شیراز بطرف جنوب غرب راه افتادیم. از زیر کارخانه جدیدالتأسیس سیمان گذشتیم که گویا "اماموردی"[14] رئیس آن است و برگشتن باید بروم آنجا را ببینم. ساعت هفت یا هفتونیم رسیدیم به "زِنیون" (Zenyun) که نزدیکیهای "زاخِر" (Zāxer) "سردار فاخر"[15] (خورخور) است. جای ییلاقی قشنگی بود. رودخانه "قاراقاج" از وسطش می گذشت و پلی کوچک هم داشت. در آنجا یک شیرچائی حسابی خوردیم و راه افتادیم. چون صبحانه نخورده بودم، بسیار چسبید. گویا کره و لبنیّات و همچنین عسل آنجا معروف است. یکی می گفت که سالی صد مَن کره و پنیر از همینجا برای "سردار خورخور"[رضا حکمت] میبرند.
بعد از "زِنیون" پل بسیار بزرگ رودخانه "قاراقاج" بود که باید از بناهای زندیه و حتی قبل از آنها باشد. بعد از "حسین آباد" که جنگل کوتاهی دارد و هیزم از آن می گیرند و بعد از "چِلچشمه" (نامی محلی) گذشتیم و پیچیدیم بطرف جنوب و پس از مقداری پیچوخم به "دشت ارژن" رسیدیم و دریاچه اش از دور پیدا بود. دشت وسیعی است میان کوه های اطراف که دِه روی دامنۀ کوه های شمالی قرار دارد. قبرستان شهر، شباهت کاملی به قبرستان شهر فسا داشت که سینه کوه است و رو بشرق (هر دو اینطورند، منتهی مال شهر فسا بسیار بزرگتر و پرداخته تر) و گویا اثری از عقاید قدیمی در آن بمرحلۀ اجرا درآمده که مُرده تقریباً در کوه دفن می شود و نه در خاک.
بعد از "دشت ارژن" یعنی آخر دشت، آبادی دیگری بود که اسمش یادم رفت و امامزادهای داشت که گنبد باریک آن، گلدستهمانند بود و بسیار شبیه به یک مُهر لاستیکی بزرگ بود که روی سر بنا گذاشته باشند، درست یک مُهر امامزادگی که بدست آسمان روی زمین گذاشته شده. دو- سه جای دیگر گنبدهای اینطوری دیدم. جالب بود.
بعد "کُتَل پیرزن" شروع شد، 15 کیلومتر طولش. عجیب بدترکیب و سنگلاخ و نُخاله و راستی شبیه پیرزنی بود. جنگل نیمچه ای داشت و بارتفاعات آن که رسیدیم، جنگل بلندتر بود و دود کوره های ذغالگیری از نقاط دور روی کوه دود می کرد، دود سفید و آبی، روی زمینۀ سیاه و تیرۀ کوه که هنوز دره هایش در تاریکی بود. ساعت در حوالی نُه بود، شاید هم زودتر.
منبع: روزنامه اطلاعات- ۱۲ مهر ۱۴۰۲
[1]) منظور نویسندگان روزنامۀ اطلاعات است.
[2]) منظور ثریا اسفندیاری (1380- 1311 شمسی) است که همسر دوم محمدرضا شاه بود و چون مادرش آلمانی بود، لذا آلمانی الاصل خوانده شده است.
[3]) تقیزاده- سید حسن (1348- 1257 شمسی)، رجل سیاسی و شخصیت فرهنگی
[4]) بولدو، درختی که از جوشانده برگ هایش برای تقویت دستگاه هاضمه استفاده می کنند.
[5]) ایشمومیشم، نوعی گیاه کوهی شبیه آویشن
[6]) قلۀ شاکرم با ارتفاع 3250 متر در جنوب شرقی اورازان (طالقان) قرار دارد.
[7]) رولان- رومن (1944- 1866 میلادی)، نویسندۀ فرانسوی که کتابی هم راجع به گاندی نوشته است.
[8]) سورن، رستورانی در محله بهجت آباد تهران
[9]) تثث، شرکت مسافربری
[10]) مامان بزرگو، منظور مادربزرگ سیمین دانشور است.
[11]) چسان فسان، در تداول عامه یعنی آرایش، بزک و توالتکردن
[12]) افشار- شمس الدوله، خالۀ سیمین دانشور
1) Impression، احساس، گمان، برداشت
[14]) اماموردی- حسن، عضو فعال حزب توده که به عنوان عضو گروه مشاوران کمیته مرکزی حزب توده نیز برگزیده شد.
[15]) حکمت- رضا، ملقب به سردار فاخر (۱۳۵۶- 1269شمسی)، سیاستمدار دورۀ قاجار و پهلوی و پسرعموی مادر سیمین دانشور
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.