یادداشت‌­های روزانه جلال آل‌­احمد- ۱۳

کدخبر: ۱۲۴۴

بکوشش: محمدحسین دانایی

راستش، مسئلۀ "گلستان"[ابراهیم] در کار نیست، مسئله قیاس میان نثر روزنامه ­ای احمقانه آدم ­های قالتاقی مثل "شفا" [شجاع­الدین]است با نثر حساب­شده و غیرمعمول. صرف­نظر از زیاده ­روی ­ها و تازگی­ های این آخری، به هرصورت، به نثر روزنامه­ نویس ­ها و "اطلاعاتی ­ها"[1] ترجیح­ دارد. مسئله در حمله وقیحانه این پدرسوخته ­هائی است که تریبون دارند و می­ خواهند امثال "گلستان"[ابراهیم] را بکوبند که تریبونی ندارند و تک ­می­ روند و درین دسته ­ها و بازی ­ها شرکت ­نمی ­کنند. دارودستۀ "خانلری"[پرویز ناتل] و "پرویزی"[رسول] و غیره که وکیل و وزیر دارند می­ شوند یا شده ­اند، دارودستۀ "یارشاطر"[احسان] جهود بهائی (چه فحش ­های احمقانه­ ای دادم!) و دربار و علیامخدره خوشگل آلمانی­ الاصل[2] و غیره و غیره، یا دارودستۀ "تقی ­زاده"[3] و "همایون"[صنعتی‌زاده] و غیره...، به این طریق، شتری که امروز درِ خانۀ "گلستان"[ابراهیم] خوابیده­است، روزی درِ خانۀ من هم خواهد خوابید، البته نه بآن طریقی که "داریوش"[پرویز] ترسش برداشته، بلکه بیک صورت دیگر و غیرمستقیم­ تر.

 این برگ "بولدو"[4] هم واقعاً چیز احمقانه­ ای است برای این کبد پدرسوخته که هنوز عمر به نیمه نرسیده، زِه­ زده و هیچ ع...­ نخورده، دارد لَنگ ­می ­شود و باعث یبوست و بعد هم این بواسیر پدرسوخته ­تر شده­ است. دارم می­ خورم. الان آروق ­زدم، بوی ایشم­ومیشم[5] طالقانمان را داشت و یک­مرتبه خودم را در عین حال که می­ نوشتم، روی کوه ­های "شاکَرَم"[6] دیدم که دارم دنبال گَله ازین سنگ به آن سنگ می­دوم! ای جوانی بی­ رمق و پژمرده! چی می­ نوشتم؟ هر چه بود، گذشت.

تلفن هم بالاخره خودکار شد، دو روز است، و از شر سرخربودن این تلفن­چی­ ها خلاص­ شدیم که تا حرفمان گل ­می ­انداخت، می­ دویدند توی گوشی که: الو، الو... یعنی زودتر رفع زحمت کنید.

مقالۀ "گاندی"[مهاتما] را هم بالاخره دادیم بی ­اینکه "رومن رولان"[7] را دیده­ باشم، و پریشب یا پس­ پریشب بالاخره گیرش ­آوردم، آنهم از کی؟ از "گلستان"[ابراهیم]. بهش گفتم: پدرسوخته چرا زودتر صدایت ­درنیامد؟ حالا خواهمش ­خواند و اگر چیز جالبی بود، ترجمه ­اش خواهم ­کرد و با همان مقاله چاپش­ خواهم ­زد. اینهم از این.

اما برادرم حسابی تنبلی­ می­ کند. حالا که قرار شده ­است برای این پدرسوخته ­های "تهران‌­مصور" بنویسد، خودش زِه ­زده و هنوز کاری ­نکرده. امروز عصر هم تلفن ­کرد و گویا بهش تندی هم کردم. اینهم مسئله­ ای شده­ است. نمی­ دانم باهاش چه­ جور تا کنم. خشنم و محبت برادرانه را بلد نیستم. چیزی که در خانوادۀ ما نبوده­ است، این نوع مطالب بوده ­است. با اینکه روز خوشی بود، اما نمی ­دانم چرا تقریباً تند شدم. ظهر با "گلستان"[ابراهیم] و زنش و زن "داریوش"[پرویز] در سورن[8] غذا خوردیم. "سیمین" شهر با آنها ماند و من آمدم درس. سر غذا ش... هم خوردیم و حالمان خوش شد. بعد هم که از درس بخانه برگشتم، رفتم حمام و در حمام احساس­ کردم که شادم. دیگر بس است.

­شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۳۴-۵ بعدازظهر- شیراز

صبح روز پنجشنبه با "ت­ث­ث"[9] از تهران حرکت ­کردیم و دیروز عصر شیراز بودیم. یکشب هم اصفهان خوابیدیم، یعنی همان پنجشنبه‌شب را. و امروز صبح انقدر توی بازارهای شیراز گشته ­ایم که الان حسابی پایم درد می­ کند. سر "عباس دانشور" و زنش خراب ­شده­ ایم که هر دوشان انقدر کار دارند که اصلاً به ما نمی ­رسند. در راه با زن "گلستان"[ابراهیم] و بچه­ هایش بودم که راستی هم مزاحم ­بودند و هم پدرم درآمد. رسیدگی به زن­ ها و بچه ­ها! صبح سری هم به مامان بزرگو![10] زدیم و حالا هم منتظرم "سیمین" چُسان ­فِسان[11] کند تا برویم سراغ "چَمچُ ­الدوله" (شمس ­الدوله)[12] خاله ­اش.

صبح یک صدتومانی خرج­ کردیم، یعنی خرید­ کردیم، یک جاجیم کوچک و چهارتا خورجین کوچک خریدیم برای پشتی. شیراز هم با این سروهایش و با تعارف ­های چپ­ و راست آدم­ هایش راستی، جالب است. عجب زبانی دارند، نرم، انعطاف‌پذیر، متلک‌گو و شنو! باید تلگراف­ کنم برادرم پول برایمان بفرستد. الان فقط سیصدوخرده ­ای داریم.

 

پنجشنبه ۹ فروردین ۱۳۳۵- ۵/۱۰ صبح- بوشهر

تا دیروز صبح که ساعت شش­وربع راه ­افتادم، در شیراز بودم. آنچه در شیراز گذشت، از ش...خواری­ ها و شب­ بیداری ­ها و بطری سر قبر "حافظ" شکستن­ ها (بدست "داریوش"[پرویز] پدرسوخته) و قهروآشتی­ های "داریوش"[پرویز] احمق و دیدار از بناهای قدیم ­و جدید و غیره و غیره بماند. دلم می­ خواهد فعلاً که از زور درد پشت که تمام عضلات و استخوان­ هایم را بصورت تخته درآورده و در مهمانخانه نشسته ­ام و مثلاً خستگی درمی ­کنم، کمی در بارۀ سفر از شیراز به بوشهر بنویسم، چون اولین ­بار است که باین راه آمده ­ام و امپرسیون­ ها[13] تازه است.

اول اینکه شش ­و ربع صبح از دروازۀ بوشهر شیراز حرکت ­کردم، با یک ­تانکر نفت­کش به 22 تومان تا بوشهر، بشرط آنکه فقط دو نفر مسافر جلو داشته ­باشد. نشان بآن نشانی که از کازرون ببعد، غیر ازین، چهار مسافر دیگر گرفت و همه­ مان را همان جلو تپاند و بدتر از همه اینکه، یکی از مسافرها که پسرکی بود، حالش ­بهم­  خورد و تمام راه عُق ­زد و آنهم توی دامن حقیر فقیر که پهلوی پدرش نشسته ­بودم و بالاخره ساعت چهار بعدازظهر رسیدیم دَمِ انبار نفت. یک­ساعتی هم آنجا معطل شوفر شدیم که بارگیری ­کند و بعد ساعت پنج بعدازظهر رسیدیم به بوشهر و در "هتل پهلوی" که اوایل امر باشگاه کارمندان بود، منزل­ کردم، تختی هشت ­تومان. از غذا هم که خدا دانا است چقدر خواهد بود. اما داستان راه را بنویسم:

از شیراز بطرف جنوب غرب راه ­افتادیم. از زیر کارخانه جدیدالتأسیس سیمان گذشتیم که گویا "اماموردی"[14] رئیس آن است و برگشتن باید بروم آنجا را ببینم. ساعت هفت یا هفت­ونیم رسیدیم  به "زِنیون" (Zenyun) که نزدیکی­های "زاخِر" (Zāxer) "سردار فاخر"[15] (خورخور) است. جای ییلاقی قشنگی بود. رودخانه "قاراقاج" از وسطش می ­گذشت و پلی کوچک هم داشت. در آنجا یک شیرچائی حسابی خوردیم و راه ­افتادیم. چون صبحانه نخورده ­بودم، بسیار چسبید. گویا کره و لبنیّات و هم­چنین عسل آنجا معروف است. یکی می­ گفت که سالی صد مَن کره و پنیر از همین­جا برای "سردار خورخور"[رضا حکمت] می­برند.

بعد از "زِنیون" پل بسیار بزرگ رودخانه "قاراقاج" بود که باید از بناهای زندیه و حتی قبل از آنها باشد. بعد از "حسین ­آباد" که جنگل کوتاهی دارد و هیزم از آن می ­گیرند و بعد از "چِل­چشمه" (نامی محلی) گذشتیم و پیچیدیم بطرف جنوب و پس از مقداری پیچ­وخم به "دشت ارژن" رسیدیم و دریاچه ­­اش از دور پیدا بود. دشت وسیعی است میان کوه ­های اطراف که دِه روی دامنۀ کوه ­های شمالی قرار دارد. قبرستان شهر، شباهت کاملی به قبرستان شهر فسا داشت که سینه کوه است و رو بشرق (هر دو اینطورند، منتهی مال شهر فسا بسیار بزرگتر و پرداخته ­تر) و گویا اثری از عقاید قدیمی در آن بمرحلۀ اجرا درآمده که مُرده تقریباً در کوه دفن­ می­ شود و نه در خاک.

بعد از "دشت ارژن" یعنی آخر دشت، آبادی دیگری بود که اسمش یادم ­رفت و امامزاده­ای داشت که گنبد باریک آن، گلدسته‌مانند بود و بسیار شبیه به یک ­مُهر لاستیکی بزرگ بود که روی سر بنا گذاشته ­باشند، درست یک ­مُهر امامزادگی که بدست آسمان روی زمین گذاشته ­شده. دو- سه­ جای دیگر گنبدهای اینطوری دیدم. جالب بود.

بعد "کُتَل پیرزن" شروع­ شد، 15 کیلومتر طولش. عجیب بدترکیب و سنگلاخ و نُخاله و راستی شبیه پیرزنی بود. جنگل نیمچه ­ای داشت و بارتفاعات آن که رسیدیم، جنگل بلندتر بود و دود کوره­ های ذغالگیری از نقاط دور روی کوه دود می ­کرد، دود سفید و آبی، روی زمینۀ سیاه و تیرۀ کوه که هنوز دره ­هایش در تاریکی بود. ساعت در حوالی نُه بود، شاید هم زودتر.

منبع: روزنامه اطلاعات- ۱۲ مهر ۱۴۰۲

 


[1]) منظور نویسندگان روزنامۀ اطلاعات است.

[2]) منظور ثریا اسفندیاری (1380- 1311 شمسی) است که همسر دوم محمدرضا شاه بود و چون مادرش آلمانی بود، لذا آلمانی­ الاصل خوانده شده­ است.

[3]) تقی­زاده- سید حسن (1348- 1257 شمسی)، رجل سیاسی و شخصیت­ فرهنگی

[4]) بولدو، درختی که از جوشانده برگ­ هایش برای تقویت دستگاه هاضمه استفاده­ می­ کنند.

[5]) ایشم­ومیشم، نوعی گیاه کوهی شبیه آویشن

[6]) قلۀ شاکرم با ارتفاع 3250 متر در جنوب شرقی اورازان (طالقان) قرار دارد.

[7]) رولان- رومن (1944- 1866 میلادی)، نویسندۀ فرانسوی که کتابی هم راجع به گاندی نوشته ­است.

[8]) سورن، رستورانی در محله بهجت ­آباد تهران

[9]) ت­ث­ث، شرکت مسافربری

[10]) مامان بزرگو، منظور مادربزرگ سیمین دانشور است.

[11]) چسان فسان، در تداول عامه یعنی آرایش، بزک و توالت­کردن

[12]) افشار- شمس ­الدوله، خالۀ سیمین دانشور

1) Impression، احساس، گمان، برداشت

[14]) اماموردی- حسن، عضو فعال حزب توده که به عنوان عضو گروه مشاوران کمیته مرکزی حزب توده نیز برگزیده­ شد.

[15]) حکمت- رضا، ملقب به سردار فاخر (۱۳۵۶- 1269شمسی)، سیاستمدار دورۀ قاجار و پهلوی و پسرعموی مادر سیمین دانشور

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.