یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد-۲

کدخبر: ۱۱۷۲
سه‌شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۳۴ – سر ظهر- ماشگین دیروز صبح ساعت نه‌ونیم با برادرم و "مهدی" از تهران به قصد "بلوک زهرا" راه افتادیم. خواهرزاده ها "قدسی" و "طیبه" را درین سفر خواهم دید و اگر هم فرصت دست بدهد، یادداشت های مربوط به "تاتی" را تکمیل خواهم کرد. قرار بود گزارش کارهای بعد از آمدن "سیمین" را یادداشت کنم که ماند و از سفر که برگشتم، خواهم نوشت. این سفر خودش مشغولیاتی خواهد داشت.
نویسنده: محمدحسین دانایی

به هرصورت، دو بعدازظهر دیروز در قهوه خانه "اشتهارد" ناهار چرندی (آبگوشت و ماست) جلویمان گذاشتند که دو- سه لقمه بیشتر نخوردیم. و سه ونیم بعدازظهر به "بوئین"  رسیدیم که صاحب آسیاب برقی تازهای شده و سروصورتی بخودش گرفته. و از آنجا مال گرفتیم (یک رأس الاخ ) و برای بارها و "مهدی"]آل‌احمد[. در حدود چهارونیم 

بود که به "خونان"  رسیدیم، دهی که "قدسی"]دانایی[ و شوهرش "حاج امیر"  در آن سکونت دارند. ده خشک و کثیف و احمقانه ای که نمیشد بیش از یک شب در آن اطراق کرد. شوهر "قدسی"]دانایی[ نبود و بهتر میشد زود دررفت. سروصورتی شستیم و چای خوردیم و برای گشت راه افتادیم. تا پنج بعدازظهر باد "راز"  بود و بعد "میه"  شد و سرد و حسابی. سر راه عروس میبردند از "خونان" به "بوئین" که داماد اهل آنجا بود. با ترسولرز عکسی از عقب دارودسته گرفتیم که فکر نمی کنم چیزی از آب درآمده باشد. بعد رفتیم سراغ تپه نزدیک ده، تپه ای در شمالی شرقی "خونان" باسم "رَمباد تپه" (Rambad). یکساعتی در آن کندوکاو کردیم. سرِ تپه چنان باد "میه" تند بود که بزاویه ۶۰ درجه نسبت بزمین میشد روی باد خوابید. یک سرِ کوزه با دسته اش و چندتا تیله لعابدار و بی لعاب پیدا کردیم که همراهمان آوردیم. عجب باد شدیدی بود! 

سرِ شب برگشتیم. شام حسابی پذیرائی شده بودیم. تیله ها را شستیم و شام خوردیم و خوابیدیم. تا صبح بوی مستراح توی دماغ من بود. باد می پیچید و بو را میآورد صاف توی دماغ بنده. اما خوب خوابیدیم. و صبح زدیم به چاک. باز یک عدد الاغ برای بارها و "مهدی"]آل احمد[ و راه افتادیم به سمت "ماشگین" و ساعت ۵/۸ تا نُه پیش "طیبه"]دانایی[ بودیم. ساعت که نداریم، در همین حدودها. میان راه هم بیک تپه دیگر برخوردیم باسم "دلی تپه" (Dalitappe) که یک دیوارهاش صاف بود و خشت های پَت-وپهنش پیدا بود. عکسی از آن گرفتیم. تپه های دیگری هم در راه بود، یکی "کوشکک" بین "صدرآباد"  و "ماشگین" که حوصله نکردیم سراغش برویم، ولی دهاتی ها برایش خیلی اهمیت قائل بودند. و قرار است امروز و فردا سراغ "تپه ماشگین" هم برویم و یک کوزه وکاسه ای را هم که دهاتی ها خودشان درآوردهاند،]عبارت "قرار است" اضافی حذ شد[ بیاورند عکس بگیریم. و فعلاً از باغ برگشته ایم و تا خرخرهمان انگور و خربزه و بادام و پسته خوردهایم و عزا گرفته ایم که چطور ناهار بخوریم.

پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۳۴ – سر ظهر- ماشگین

الآن از باغ برگشتهایم. دیروز عصر تا بحال، باد "میه" افتاده و "راز" شده. بسیار گرم است. از گرما و پشه دیشب نخوابیدیم. و صبح تا لِنگ ظهر خوابیدیم، یعنی من خوابیدم. برادره زودتر بیدار شده بود. اول فکر میکردم یکی- دوروزه "ماشگین" را پشت سر بگذاریم و برویم "سگزآباد" ، اما وسائل فراهم نشد و هنوز مانده ایم. دیگر امروز صبح داشتیم کلافه می شدیم که "عزیز خان"  رسید، پسر "محمداسماعیل خان"  از کله-گنده های "سگزآباد" که قرار است در آنجا بخانه اش وارد شویم، صبح رسید و ناچار خوشحال شدیم. فکر می کنم امروز عصر با هم برویم ب"سگزآباد". شوهر "طیبه"]دانایی[  هم هنوز پیدایش نشده، اما این دو- سه روز بیکار نمانده]ام[، یک ۱۵۰۰تائی لغت و ۵۰تائی جمله نوشته ام، از همان لهجه ملعون "تاتی". قراری هم با یک جوانکی (پسر "فتح الله خان" ) باسم "حسین"  گذاشتهام که دو قصه برایم بنویسد و بفرستد: "قصه ملک جمشید و خورشید و محمد" و "قصه شاه عباس و دختر وزیر" که در یک تخم مرغ بلشکر غذا داد. بهرصورت، کاری بوده که صورت گرفته. "سگزآباد" که بروم، باید یک دور دیگر روی کتاب "رامند"  لغات را بنویسم و بعد این دو مجموعه لغت را با هم تطبیق کنم و چندتائی هم قصه و لالائی و غیره. البته اگر وسیله فراهم شود و بتوانم "ابراهیم آباد"  و جاهای دیگر هم بروم که نورٌ علی نور، وگرنه مجبورم در همان "سگزآباد" اصطلاحات دهات دیگر تاتنشین را هم یادداشت کنم. در باره آدابورسوم نمیدانم چکنم. گرچه فکر میکنم "نصرالله خان"  و همین بروبچه ها بتوانند کمک -کنند. راستی، دیروز هم "نصرالله خان"]نوری[ (پسر بزرگ "فتح الله خان"]نوری[) آمده بود دیدنمان و دعوتی هم گرچه آب حمامی کرد و همو میگفت دو- سه سال پیش ۱۵۰تا لغتی جمع کرده و به "محمد حجازی مطیع الدوله"  داده که آمده بوده "سگزآباد" مهمان "سرهنگ سطوتی"  مالک دِه. اگر بشود آن را هم می گیرم، ولی چه احتیاجی بآن است؟ 

خود این "فتح الله خان"]نوری[ هم بیچاره که دیگر موش از کو... بلغور میکشد، تماشایی شده است. هَوار عمر بسرش ریخته و چنان خُردش کرده که انگارنه‌انگار که آن "فتح الله خان"]نوری[ ده- بیست سال پیش است. نه از آن اُشتُلُم و نه از آن بادوبروت هیچ چیز باقی نمانده. لحن صدائی و اطوارهای موقع حرفزدنی، فقط آدم را یاد "فتح الله خان"]نوری[ پیش می اندازد. راستی، عزائی است پیرشدن، آنهم اینجور پیرشدن. در زندگیِ تنگ ده، اینهمه غموغصه و اختلاف و دعوا در زیرسرداشتن و همه را بعد از مرگ باقی گذاشتن!

روزنامه اطلاعات- ۲۶ شهریور ۱۴۰۲