بکوشش: محمدحسین دانایی
"گلستان"[ابراهیم] هم دیروز یا پریروز به خانه آمده است، با پای در گچ و با عصا راه خواهد رفت و دیگر آن "گلستان"[ابراهیم] سابق نیست. آن غرور و اتکای به نفس رفته و رنگوروئی مثل "آواک ارمنی" پیدا کرده بود با آن ریشوپشم. دیدن او و یاد آن ایامش افتادن، از آن مواردی است که آدم پشت دست میگزد و هیهات میگوید و هیچ چارۀ دیگری هم ندارد. طفلک بدجوری سرش آمد. تصادف، قضای آسمانی، یا بقول "ملکی"[خلیل] "سرنوشت" هر چه بود، کار خودش را کرد.
دیگر اینکه در ضمن کشفیات فامیلی اِنکَشَفَ که یک رأس "جلال آلاحمد" دیگر هم داریم، پسر "آسید حسن عرب"[1] که زنش به خانه پدرم زیاد رفتوآمد دارد و آن داستانهای دخترهایش والخ و فعلاً برای کار آن "جمال"[آلاحمد] کاغذ به اطریش نوشتهام.
دیگر اینکه مدیر مدرسه عوض شدهاست، آدمی باسم "رضوانی" که اصفهانی است، آمده. "پورمند"[عبدالعلی] هم اصلاً اصفهانی بود. او که مرد قلابی قماربازی بود که هرگز نمیتوانم به نوع او اعتماد کنم و در قضیۀ امتحانات حرفوسخنهای زیاد در بارهاش میزنند. گویا خودش خیال داشته تا آخر سال باشد، بعد برود و مؤمنین برایش انگشت به شیر زدهاند[2] و قبل از امتحانات دَکِش کرده اند و ناچار دکان تخته شده. در مدرسه هم یک صبح هیاهوئی و جاروجنجالی شد و بعد تَه کشید و فعلاً او رفته و کار تازهاش را هم بدستش نداده اند که قرار بود بشود مدیر یکی از مدرسه های نقاشی هنرهای زیبا جای "ویشکائی"[3] که هنوز معلوم نیست و این یکی هم سرِ کار می آید، ولی هنوز تحویلتحولی انجام نگرفته و فکر نمی کنم کار باین سادگی ها تمام شود. "پورفتحی" می گفت حتی کم آورده بوده و پنجهزارتومانی از این و آن قرض کرده تا حسابش را سرراست کند و برود. و اصلاً نفهمیدم اینها را چرا نوشتم؟ بمن چه؟
چهارشنبه 31 اردیبهشت 37- 8 بعدازظهر
باز مدت ها است که سراغ این اباطیل نیامده ام. درین مدت، این "پرهام"[سیروس] احمق خبر داد که بعلت سانسور و ازین اباطیل نمیتواند قصه ها را چاپ بزند. و ازو گرفتم و "مدیر مدرسه"اش را به تنهائی و از جیب مبارک بچاپ دادم و الآن چهار فرمش چاپ شده. "تاتی" را هم یکهفتهای است به "دانش" داده ام و قرار است بزودی برود زیر چاپ. "عرب نژاد"[4] هم چندتا طرحی برایش کشیده و با عکس ها و غیره بدک نشده است. از "مدیر مدرسه" 500 تا چاپ زدم و از "تاتی" هم در همین حدود چاپ زده خواهد شد، اگر برود زیر چاپ که فکر نمی کنم امائی در آن پیدا شود. مجله و تقاضای آن هم بجاهای جدی کشیده است، یعنی تقاضای امتیاز را کرده ام، باسم "پیوند". این "مدرسی چهاردهی"[5] رئیس انتشارات وزارت جلیله داخله است و اگر می دانستم، بیخود به "افخم" تلفن نمی کردم. کار بسیار احمقانه ای بود این قصه را دست "پرهام"[سیروس] دادن و بعد اینجور جواب نفی ازو شنیدن. همین دادن و پسگرفتن، یک دنیا اهمیت و اعتبار ذهنی برای آنها ساخت. حماقتی بود، مثل حماقت های دیگر. "یادداشت خارگ" را هم تمام کردم و ماشین کردم و دادم دست "گلستان"[ابراهیم] تا ترتیب سفرش کِی داده بشود. حرف و سخنی هم ازین هست که یکماهه برویم بروکسل با کمکی در حدود سه هزار تومان از هنرهای زیبا. اگر خیراندیش ها نزنند و اگر صرف بکند و از بنّائی تابستان چشم بپوشیم، خواهیم رفت. مجله "نقش و نگار" هم زیر چاپ است، در چاپخانۀ هنرهای زیبا. و فردا قرار است نمونهها را بدهند که جمعه تصحیح کنم و شنبه برگردانم.
درین اواخر گشادبازی عجیبی کردهام، هزارتومانی بخواهرم و هزار تومان دیگری به "اسماعیلزاده"[عیسی]
قرض داده ام. و در عوض مجبور شدهایم 800 تومانی از "کمیلی"[باقر] قرض کنیم.
فرداشب دارودستۀ "توکلی"[حسین] اینجا هستند. من "گلستان"[ابراهیم] و زنش را هم خبر کرده ام که هم یارو زن "حسین"[توکلی] تنها نباشد و هم خود "حسین"[توکلی] بداند که دنیا دست کیست؟ بهرصورت، از امروز صبح مشغول خرید بودهایم و رتق و فتق امور. خدا رحم کند. تا بحال 200 تومان خرج کرده ایم برای این مهمانی.
دوشنبه 5 خرداد 37 - 5/8 صبح
باز دو روز است خانه خوابیدهام، گرماچای حسابی! و از نو خودم را بسته ام به جوشانده، تنقیه های "دکتر احمدیه"[عبدالله خان]. سرفه ها می کنم که نگو، ولی سینه کم کم دارد نرم می شود و ترشحات می کند فراوان. امروز تا عصر هم میخوابم و عصر می رویم بیرون، بدیدن فیلم "گلستان"[ابراهیم]. یک فیلم درست کرده، اسمش را گذاشته "از قطره تا دریا"، رنگی با گفتار و مِزقان ایرانی. بد از آب درنیامده.
قضیۀ "آقا مدیریت" نصف شده. شاید تا اوایل هفتۀ آینده تمام بشود. در حدود 120 صفحه ای خواهد شد. این مزخرفات "تاتی" هم که مدتی است پهلوی "دانش" است و هنوز خبری نشده. عصر اگر فرصتی شد، سری هم باو خواهم زد. این خارگرفتن هم دیگر کمکم زور میبرد، توی این گرما و داستان. اصراری نخواهم کرد تا ببینم چه خواهد شد. هرچه پیش آید، خوش آید. جداً الآن بخودم گفتم بلند شو تلفنی به "گلستان"[ابراهیم] بکن که برای دهم خرداد قرارش را بگذارند. باز گفتم ول کن، هر طور پیش آید، همانطور خوش است. و همچنین گفتم پا شوم تلفنی باین "رازانی"[6] بکنم که رئیس انتشارات است و ببینم این قضیۀ "پیوند" بکجا کشیده است و آیا اسم آزاد هست یا نه؟ باز بهمان دلیل رها کردم و نشستم سرِ جایم. برای این جور کارها سرشکستن درین مُلک فایده ندارد. خونسرد باید کاری را اگر می شود، کرد، مثلاً.
دیگر اینکه دیروز یک شمارۀ روزنامۀ باسم "صبح امید" ماشین شده و مثل استنسیل مانند در یک ورقۀ کوچک با امضاهای "ا. کیوان" و غیره از کپنهاگ رسیده است برای فقیر. همان اباطیل توده ای ها، منتها بزبانی بسیار آرامتر و مؤدبتر و از راه های تازهتر و برای آدم های تازهتر. دو باره شروع کرده اند، منتها باین صورت!
شنبه دهم خرداد - 4 بعدازظهر
باز چندروزی است با این زنک حرفم شده است. این دفعه خیلی بدتر از دفعات پیش. باز سرکوفت فقر و بداخلاقی و بیتخم و ترکگی! و من دیگر حوصله اش را ندارم. یک هفته ای، نه، چهار- پنج روزی است اصلاً سکوت کرده ام و آهسته آهسته می آیم و می روم تا این "عباس"[دانشور] روانه بشود، آنوقت می روم پهلوی پدرش، یعنی پهلوی عموی این دختره[7] و تکلیف خودم را معین می کنم. قضیه از بیماری من ناشی شد. از خانه خوابیدنم و ازینکه باید تنقیه ام بکند و ازینکه این پسرۀ تازه را که "خسرو"[دانشور] بعنوان مصدر فرستاده، یک پسر اتور خان اعظم[8] است و حق ندارم باو تو بگویم. بهرصورت، دیگر حال تحمل این اداها را ندارم و این زبان زننده را و این شلختگی ها را و این سرکوفت ها را. نمی بیند خواهرهایش بچه شوهرهای کوفتی احمقانه ای ساخته اند؟ همین امروز می خواستم بروم و با عمو قضیه را حل کنم، ولی نگذاشت. باصرار و التماس. می دانم چرا، برای اینکه حاضر نیست طلاق بگیرد، یعنی حاضر نیست باین عنوان سر زبان ها بیفتد، بعنوان زن طلاقگرفته. اینهم یکی دیگر از شیرازیگری هایش. فقط می خواهد مرا دائماً بعنوان طلاق تهدید کند و من دیگر حالش را ندارم. میروم و قضیه را یکسره می کنم تا مزۀ تهدید را بچشد! می گوید بی بچه ام، راست می گوید. می گوید بداخلاقم، خودش صد درجه بدتر از من است. چرا خیال می کند اگر آب بدست آدم می دهد، هنوز باید بهش مرسی گفت و می گوید بی پول و فقیرم که فکر نمی کنم حالا دیگر حق داشته باشد این حرف را بزند. درست است که هنوز هم از حقوق او در زندگی بینیاز نیستم و نیستیم، اما الآن دیگر هر کداممان در حدود 1500 تومانی حقوق داریم، علاوه بر درآمدهای ترجمه و اباطیل چاپی... و اصلاً این حرف ها را برای چه مین ویسم؟ برای اینکه بدانم بعمویش، یا به هر خ... دیگری از فامیلش که وساطت خواهند کرد، چه بگویم. بدیش این است که اگر بخودش وابگذارم، تحمل می کند و به یچکس بروز نمی دهد که در چه وضعی است و خودخوری می کند، یا یک طوری ناخوش بشود و دلسوزی و ترحم و ازین اباطیل. اما این بار دیگر مقاومت خواهم کرد.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 15 فروردین 1403
[1]) عرب- آقا سید حسن، از اهالی طالقان و همسایۀ خانۀ پدری جلال در پاچنار تهران
[2]) ضربالمثل "انگشت توی شیر زدن، یا مایه گرفتن برای کسی"، یعنی نقشه کشیدن، بدگویی کردن
[3]) ویشکایی- مهدی (۱385-1299 شمسی)، از نقاشان پیشگام
[4]) عرب نژاد- فخری، طراح
[5]) مدرسی چهاردهی- مرتضی (1357- 1290 شمسی)، استاد دانشگاه، نویسنده و روزنامه نگار
[6]) رازانی، مسوول انتشارات وزارت فرهنگ
[7]) منظور سرهنگ ابوالقاسم دانشور است.
[8]) پسر (یا دختر) اتور (یا اتول) خان اعظم، یک ضرب المثل است و در محاورۀ مردم تهران به کسی گفته می شد و می شود که خیلی تکبر و تبختر داشته باشد. در بارۀ منشأ این ضرب المثل گفته شده است که در زمان های قدیم در منطقۀ گیلان (رشت) هدایت الله خانی حکومت داشت، بسیار خودخواه و متکبر که به اصطلاح کمتر کسی را "داخل آدم" می دانسته. روزگاری به علت شورش در منطقۀ خیوه، حاکم خیوه گریخت و به رشت به میهمانی میرزا هدایت الله خان آمد، اما نه میرزا هدایت الله خان زبانی به جز رشتی (گیلانی) بلد بود، نه خان خیوه جز ترکی زبان دیگری می دانست. لذا هرگاه میرزا هدایت الله خان قصد آن می کرد که به نزد خدموحشم برود، آنها طبق سنن خودشان از جا بلند می شدند و تعظیم می کردند و مادامی که جناب خان اجازه نمی داد، سر از تعظیم برنم یداشتند. در این وضعیت، خان خیوه هم به اطرافیان میرزا هدایت الله خان تأسی می کرد، یعنی با احترام از جا بلند می شد و مراتب تکریم و تعظیم را به جا می آورد. اما میرزا هدایت الله خان که می دانست شورش در خیوه بزودی فرو خواهد نشست و خان خیوه به جایگاه خانی بازخواهد گشت، لاجرم او را "داخل آدم" حساب میکرد و هرگاه او با ملازمان هدایت الله خان از جا برمی خاست، با اشاره دست به او میگفت: اتور خان! اتور خان! لازم به ذکر است که اتور یک کلمۀ ترکی است به معنای بنشین و چون تنها کلمه ای بود که هدایت الله خان از ترکی یاد گرفته بود، لذا رفته رفته خودش هم به اتور خان شهره شد و به علت تکبر بسیار که او داشت، این اسم و عنوان خاص بهتدریج به یک عنوان عام تبدیل شد و در نتیجه، راجع به همۀ افراد متکبر می گفتند: فلان کس خیال میکنه پسر(یا دختر) اتورخان رشتیه! اما در بارۀ تغییر تدریجی کلمۀ "اتور" به "اتول" هم گفته شده است که با ورود ماشین به ایران، کلمۀ اتومبیل به مرور زمان به "هتلمبین" و "هوتول" و یا "اوتول" مبدل گشت. از طرف دیگر، چون داشتن اتومبیل برای هر کسی میسر نبود و داشتن آن باعث بسی مباهات می شد، لذا ترکیب این دو مفهوم، یعنی فخرفروشی هدایت الله خان و فخرفروشی کسانی که ماشیندار بودند، باعث شد که کلمۀ "اتول" به جای "اتور" بنشیند و این ضرب المثل به شکل تازه معادل فخرفروشی گرفته شود.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.