بکوشش: محمدحسین دانایی
شنبه ۱۶ فروردین- ۷/۵ صبح
دیشب این "ایرانی"[هوشنگ] آمد اینجا، از ساعت شش با هم بودیم و از ساعت ۱۰وخردهای هم "احسانی"[عبدالحسین] با این دخترۀ احمق "فروغ فرخزاد"[1] و سخت کلافه شدیم. تا یک نشستند و بالاخره ۱/۵ رفتند و عهدوعیال بنده سر ساعت دَه رفت که مثلاً بخوابد، اما نتوانسته بود و داستانی. شب دوم است که برگشتهام و عَلَمشَنگهای به پا شد. تحمل آن دو- سه روز مادر[2] تازه دارد عود میکند و کلافگیهایش را نشان میدهد.
و این دختره هم احمق و دهنبین و نشخوارکنندۀ اباطیلی که میشود شمرد هر چندتایش مال کی است و هرزه. من که مَردَم، بیدعوت جائی نمیروم و او که مثلاً زن است... اَهˆ. هیچ ازین جور اداهای روشنفکری خوشم نمیآید و ازین جور زنها. تَهِ قضیه باز نجابتِ مذهب میگوید: اینها نجساند و ف...اند و به خانهات راه ندارند. سهشنبۀ آینده "ایرانی"[هوشنگ] بخانۀ "احسانی"[عبدالحسین] دعوت کردهاست که نخواهم رفت تا ادب بشوند و اگر هم اصرار کردند، خواهم گفت که چرا نرفتهام و تازه چه پرتیاتی گفتند و شنیدم و تا ۱/۵ تحملشان را کردم. دوتا جوان عَزَب و یک دخترۀ هرزه که در عین حال معلوم است از هم چه میخواهند و روشان هم نمیشود که مطلب را صریح بیان کنند و در ضمن کلمات و جملات قلابی، مطلب را عنوانکردن یا نکردن و بعد هم تا من از اطاق میرفتم بیرون، روی دامن یک کدامشان. که چهها که ایشان شاعرند و شاعر نوپردازند! ر...م باین شعر و نوپردازی و ف...گی. مردهشور!
دوشنبه ۱۸ فروردین- ۴/۵ بعدازظهر
از وقتی از سفر برگشته ام، جز خوابیدن و خوردن کاری نکردهام. دفتردستکِ دو- سه تا از کارها را روبراه کردم و آماده که اگر حوصله ام یارا کرد، بنشینم و دنبال کنم، ولی هنوز که خبری نیست. صبح ها مثلاً مدرسه میروم و کلاس های بی نور و رمق و به یَللَلی گذراندن و ظهر خانه و بعدازظهر خواب و عصر بیرون رفتن یا درخانه ماندن و مثل امروز حمامی و شب هم منزل "پورمند"[عبدالعلی] بشام مدعو.
رفته ام اسمم را برای امتحان رانندگی ثبت کرده ام. فردا صبح هم باید بروم چشم و گوشم را معاینه کنم و لابد نوبتی برای امتحانم خواهند گذارد که آنوقت دو باره باید ماشینی زیرِ سر بگذارم و با آن تمرین کنم. تا چه پیش آید.
رفته ایم یخچال هم دیدهایم. امروزوفردا خواهیم خرید، چاره ای نیست. با این بیکلفتی نمی شود یخچال نداشت. "ایرانی"[هوشنگ] هم الآن تلفن کرد و سوری را که قرار بود شب قتل بدهد، انداخت به شب عید فطر، بهتر. ازین ستون به آن ستون فرج است، وگرنه نمیرفتیم و بد میشد. آن شب خیلی آزارمان دادند.
جمعه 22 فروردین- 7 بعدازظهر
ایضاً این ایام را هم به بیکارگی گذراندهام، جز آنکه امروز بخاری را برداشته ام و سیاهکاری و بعد حمام و قلبم گرفت والخ، علامات پیری. این دو- سه روز هم دنبال یخچال دوندگی کردهایم و حتی انتخاب شد و چک دادم و به انتظار ورودش بودیم که معلوم شد چک نکول کردهاست. اول نفهمیدیم چرا و رفتم چک را پس گرفتم و امروز تازه اِنکَشَفَ که چک "همایون"[صنعتیزاده] نکول کرده بودهاست و باین دلیل پول نداشته ایم و ناچار یخچال هم هنوز نرسیدهاست.
دیشب هم رفتیم باز سراغ "گلستان"[ابراهیم] که خوابیده اندر بیمارستان شرکت نفت و دو- سه ماهی زمین گیر خواهد بود. حسابی بدشانسی آورده. فردا لابد به "همایون"[صنعتیزاده] تلفن خواهیم کرد و پول را خواهد داد و یخچال دو- سه روز دیگر خواهد رسید. الآن هم "قریشی"[امانالله] تلفن کرد که بله، باید پس بدهید و ازین حرف ها و سهشنبهشب او را با زنش و "دکتر عابدی"[رحیم] و مَنتَبَع دعوت کردیم ناچار. خدا کند تا آن شب یخچال رسیده باشد. دیشب هم "جبّاری" را در راه دیدیم. یکساعتی توی خیابان با ما بود و حرفوسخنها راجع به بیوفائی و رفتن حقیر به آن اداره و گِلِگی ها والخ و پنجشنبهشب دعوتمان کرد که برویم و ش... شیراز دارد، بخوریم. خواهیم رفت. غیر ازین سور به "عابدی"[رحیم] و "قریشی"[امانالله] و غیره، باید به "توکلی"[حسین]و دارودسته هم سور داد و به این "جبّاری" هم. این ازین امور زندگی.
دیگر اینکه برادرم از قزوین که بیاید، تاتی را خواهم داد به "ایرانپرست"، همانچه را که درست کرده ام. اگر پسندید و قرارش را برای چاپ گذاردیم، می دهم بچاپ تا آماده بشود، بقیه اش را هم سروصورتی خواهم داد. "گلستان"[ابراهیم] میگفت این "آقا مدیر" را تنها چاپ کنم، ولی هنوز مرددم که تنها باشد، یا با بقیۀ قصه ها، تا این "پرهام"[سیروس] تلفن کند، با خودش هم شورومشورتی بکنم.
دیگر اینکه برای آن آقا مدیر یکپای ماهان کتاب های "چخوف"[آنتوان] را فرستادم، سه جلد از همین جزوه هائی که تا بحال درآمده. یک کتاب از "کویستلر"[آرتور]، "اسپارتاکوس"[3] را. "آقا مدیر" هم که درآید، برایش خواهم فرستاد، با یک جلد از "چخوف"های عهدوعیال[4].
شنبه 23 فروردین 37 - ۲/۵بعدازظهر
دیشب به "دکتر افخم" تلفن کردم در مورد امتیاز مجله. قرار شد بروم بادارۀ انتشارات وزارت کشور تقاضا بدهم و بعد به او تلفن کنم که قضیه را دنبال کند. و در حال تلفن بودم که "خبره"[علی اصغر خبره زاده] و عهدوعیالش و "سید قزوینی"[علیاصغر حاج سید جوادی] آمدند. دوساعتی بودند و حرفوسخن و ِانکَشَفَ که "وثوقی"[ناصر] میخواهد مجلهاش را عَلَم کند[5] و چه بهتر، یکتنه نخواهم بود. قول همکاری باو دادم، یعنی به "سید قزوینی"[علیاصغر حاج سید جوادی] که اداره کنندۀ مجله اش خواهد بود و حالیش کردم که درین روزگار دست تنها صدا ندارد و او کارش را بکند و ما هم بزودی خواهیم رسید والخ...
دیشب از بس باد سخت بود، بید مجنون مان شکسته. دوتا داشتیم که یکیش را زمستان گذشته درآوردم و دادم به "سروری"، آنرا که پشت در بزرگ بود و حسابی سایه گستر شده بود و مزاحم درخت های میوه، و حالا فقط یکی دیگر داشتیم که آنرا هم پارسال آراستم که برود بالا. نگو ناشیگری کردهام و زیاد تراشیدهامش و از دم باد دیشب شکست. حسابی قلم شد، حالا دو- سه تا جوانه ببالای تنه دارد که البته خواهد گرفت، ولی تا مثل آن رعنا بشود و سایه بگسترد، دو- سه سالی طول دارد. ظهر که آمدم و عهدوعیال خبرش را داد، گفتم "اینهم بچه های ما!" و نمیدانم چرا او هم تصدیق کرد. بعضی وقت ها حسابی احمق می شویم، مثلاً پریشب که "سیمین" حوصله اش سررفته بود. و کاردش میزدی[6]، خونش درنمی آمد. بداخلاق و قُرقُرو و معلوم نبود چرا همین جوری فیلش یاد هندستون کرده بود. هرچه بی اعتنایی کرده ایم و می کنیم، بالاخره بعضی ساعات و دقایق می آید که در وسط قضیه قرار میگیریم و می فهمیم که یکچیزی کم داریم و ذکر آنرا هم که نمی شود کرد و نمی توانیم دائماً بیاد همدیگر بیاوریم، این است که عقده ای می شود و مزاحمت ها فراهم می کند و بداخمی ها و ناراحتی ها. خدا عالِم است بالاخره با این قضیه چه جور کنار خواهیم آمد، ولی بهرصورت، مسئله ای است زنده و دائماً مطرح در زندگی ما.
دیگر اینکه این "داریوش"[پرویز] احمق پس از آن همه حرفوسخنها و کاغذ به نیویورکنوشتنها، باز رفته سراغ "همایون"[صنعتی زاده] و غلطکردننامچه بهمان نیویورک نوشته و کتاب برای ترجمه گرفته. اینهمه را "مهاجر"[علیاصغر] دیروز می گفت. پسرۀ متقلبی از آب درآمده است این "مهاجر"[علیاصغر]. بهرصورت، نه تنها باین پَستی تن درداده، بلکه برای گرفتن کتاب قراردادی را امضا کرده است که حاکی ازین است که مترجم پس از ترجمه هر فصل، باید آنرا به "فرانکلین" بفرستد و منتظر خبر باشد که می پذیریم این فصل را یا نه و اگر پذیرفتند، یک فصل دیگر را ترجمه کند، وگرنه دائماً خیار فسخ با آنها است.
بهرصورت، به هیچ حال و کارش نمی شود اعتماد کرد. آن اَلَمشَنگۀ پیرارسال و این حقارت امسال.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 24 اسفند 1402
[1]) فرخزاد- فروغ (1345- 1313 شمسی)، شاعر و مستندساز
[2]) منظور دو- سه روزی است که مادر سیمین دانشور به آنجا آمده بود و مسوولیت پرستاری اش به عهده دانشور افتاده بود.
[3]) اسپارتاکوس، منظور رمان "گلادیاتورها" در مورد قیام اسپارتاکوس است که به نام "اسپارتاکوس" به فارسی ترجمه شده است.
[4]) دشمنان، اثر آنتوان چخوف، ترجمۀ سیمین دانشور
[5]) منظور مجلۀ "اندیشه و هنر" است.
[6]) [اصل: میزنی]
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.