یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۱۵

کدخبر: ۲۶۹۴

بکوشش: محمدحسین دانایی

 

شنبه ۱۶ فروردین-  ۷/۵ صبح

دیشب این "ایرانی"[هوشنگ] آمد اینجا، از ساعت شش با هم بودیم و از ساعت ۱۰­وخرده‌ای هم "احسانی"[عبدالحسین] با این دخترۀ احمق "فروغ فرخ­زاد"[1] و سخت کلافه ­شدیم. تا یک نشستند و بالاخره ۱/۵ رفتند و عهدوعیال بنده سر ساعت دَه رفت که مثلاً بخوابد، اما نتوانسته ­بود و داستانی. شب دوم است که برگشته­ام و عَلَم‌­شَنگه‌­ای به پا شد. تحمل آن دو- سه روز مادر[2] تازه دارد عود می‌کند و کلافگی‌هایش را نشان­ می‌دهد.

و این دختره هم احمق و دهن‌بین و نشخوارکنندۀ اباطیلی که می‌شود شمرد هر چندتایش مال کی است و هرزه. من که مَردَم، بی‌دعوت جائی نمی‌روم و او که مثلاً زن است... اَهˆ. هیچ ازین جور اداهای روشنفکری خوشم ­نمی‌آید و ازین­ جور زن‌ها. تَهِ قضیه باز نجابتِ مذهب می‌گوید: اینها نجس­اند و ف...­اند و به خانه‌ات راه ندارند. سه‌شنبۀ آینده "ایرانی"[هوشنگ] بخانۀ "احسانی"[عبدالحسین] دعوت­ کرده­است که نخواهم ­رفت تا ادب بشوند و اگر هم اصرار کردند، خواهم ­گفت که چرا نرفته‌ام و تازه چه پرتیاتی گفتند و شنیدم و تا ۱/۵ تحملشان را کردم. دوتا جوان عَزَب و یک دخترۀ هرزه که در عین حال معلوم است از هم چه می‌خواهند و روشان هم نمی‌شود که مطلب را صریح بیان­ کنند و در ضمن کلمات و جملات قلابی، مطلب را عنوان‌کردن یا نکردن و بعد هم تا من از اطاق می­رفتم بیرون، روی دامن یک کدامشان. که چه‌ها که ایشان شاعرند و شاعر نوپردازند! ر...م باین شعر و نوپردازی و ف...گی. مرده‌شور!

 

دوشنبه ۱۸ فروردین-  ۴/۵ بعدازظهر

از وقتی از سفر برگشته ­ام، جز خوابیدن و خوردن کاری ­نکرده­ام. دفتردستکِ دو- سه ­تا از کارها را روبراه ­کردم و آماده که اگر حوصله ­ام یارا کرد، بنشینم و دنبال ­کنم، ولی هنوز که خبری نیست. صبح­ ها مثلاً مدرسه می­روم و کلاس ­های بی­ نور و رمق و به یَللَلی­ گذراندن و ظهر خانه و بعدازظهر خواب و عصر بیرون ­رفتن یا درخانه­ ماندن و مثل امروز حمامی و شب هم منزل "پورمند"[عبدالعلی] بشام مدعو.

رفته ­ام اسمم را برای امتحان رانندگی ثبت­ کرده ­ام. فردا صبح هم باید بروم چشم ­و گوشم را معاینه­ کنم و لابد نوبتی برای امتحانم خواهند گذارد که آنوقت دو باره باید ماشینی زیرِ سر بگذارم و با آن تمرین ­کنم. تا چه پیش­ آید.

رفته ­ایم یخچال هم دیده­ایم. امروزوفردا خواهیم ­خرید، چاره ­ای نیست. با این بی­کلفتی نمی­ شود یخچال نداشت. "ایرانی"[هوشنگ] هم الآن تلفن ­کرد و سوری را که قرار بود شب قتل بدهد، انداخت به شب عید فطر، بهتر. ازین ستون به آن ستون فرج است، وگرنه نمی­رفتیم و بد می­شد. آن شب خیلی آزارمان دادند.

 

جمعه 22 فروردین-  7 بعدازظهر

ایضاً این ایام را هم به بیکارگی گذرانده­ام، جز آنکه امروز بخاری را برداشته ­ام و سیاهکاری و بعد حمام و قلبم گرفت والخ، علامات پیری. این دو- سه روز هم دنبال یخچال دوندگی ­کرده­ایم و حتی انتخاب ­شد و چک دادم و به انتظار ورودش بودیم که معلوم ­شد چک نکول­ کرده­است. اول نفهمیدیم چرا و رفتم چک را پس ­گرفتم و امروز تازه اِنکَشَفَ که چک "همایون"[صنعتی‌زاده] نکول ­کرده­ بوده­است و باین دلیل پول نداشته­ ایم و ناچار یخچال هم هنوز نرسیده­است.

دیشب هم رفتیم باز سراغ "گلستان"[ابراهیم] که خوابیده اندر بیمارستان شرکت نفت و دو- سه­ ماهی زمین­ گیر خواهد بود. حسابی بدشانسی آورده. فردا لابد به "همایون"[صنعتی‌زاده] تلفن خواهیم­ کرد و پول را خواهد داد و یخچال دو- سه­ روز دیگر خواهد رسید. الآن هم "قریشی"[امان‌الله] تلفن ­کرد که بله، باید پس­ بدهید و ازین حرف ­ها و سه‌شنبه‌شب او را با زنش و "دکتر عابدی"[رحیم] و مَن­تَبَع دعوت ­کردیم ناچار. خدا کند تا آن شب یخچال رسیده ­باشد. دیشب هم "جبّاری" را در راه دیدیم. یکساعتی توی خیابان با ما بود و حرف‌وسخن‌ها راجع به بیوفائی و رفتن حقیر به آن اداره و گِلِگی­ ها والخ و پنجشنبه‌شب دعوتمان ­کرد که برویم و ش... شیراز دارد، بخوریم. خواهیم ­رفت. غیر ازین سور به "عابدی"[رحیم] و "قریشی"[امان‌الله] و غیره، باید به "توکلی"[حسین]و دارودسته­ هم سور داد و به این "جبّاری" هم. این ازین امور زندگی.

دیگر اینکه برادرم از قزوین که بیاید، تاتی را خواهم­ داد به "ایران­پرست"، همانچه را که درست ­کرده ­ام. اگر پسندید و قرارش را برای چاپ­ گذاردیم، می ­دهم بچاپ تا آماده­ بشود، بقیه­ اش را هم سروصورتی ­خواهم ­داد. "گلستان"[ابراهیم] می­گفت این "آقا مدیر" را تنها چاپ­ کنم، ولی هنوز مرددم که تنها باشد، یا با بقیۀ قصه ­ها، تا این "پرهام"[سیروس] تلفن ­کند، با خودش هم شورومشورتی ­بکنم.

دیگر اینکه برای آن آقا مدیر یک­پای ماهان کتاب­ های "چخوف"[آنتوان] را فرستادم، سه جلد از همین جزوه ­هائی که تا بحال درآمده. یک کتاب از "کویستلر"[آرتور]، "اسپارتاکوس"[3] را. "آقا مدیر" هم که درآید، برایش خواهم ­فرستاد، با یک جلد از "چخوف­"های عهدوعیال[4].

 

شنبه 23 فروردین 37 - ۲/۵بعدازظهر

دیشب به "دکتر افخم" تلفن­ کردم در مورد امتیاز مجله. قرار شد بروم بادارۀ انتشارات وزارت کشور تقاضا بدهم و بعد به او تلفن­ کنم که قضیه را دنبال ­کند. و در حال تلفن بودم که "خبره"[علی اصغر خبره زاده] و عهدوعیالش و "سید قزوینی"[علی‌اصغر حاج سید جوادی] آمدند. دوساعتی بودند و حرف­وسخن و ِانکَشَفَ که "وثوقی"[ناصر] می­خواهد مجله­اش را عَلَم ­کند[5] و چه بهتر، یک­تنه نخواهم­ بود. قول همکاری باو دادم، یعنی به "سید قزوینی"[علی‌اصغر حاج سید جوادی] که اداره ­کنندۀ مجله ­اش خواهد بود و حالیش­ کردم که درین روزگار دست تنها صدا ندارد و او کارش را بکند و ما هم بزودی خواهیم­ رسید والخ...

دیشب از بس باد سخت بود، بید مجنون مان شکسته. دوتا داشتیم که یکیش را زمستان گذشته درآوردم و دادم به "سروری"، آنرا که پشت در بزرگ بود و حسابی سایه ­گستر شده ­بود و مزاحم درخت­ های میوه، و حالا فقط یکی دیگر داشتیم که آنرا هم پارسال آراستم که برود بالا. نگو ناشیگری ­کرده­ام و زیاد تراشیده­امش و از دم باد دیشب شکست. حسابی قلم­ شد، حالا دو- سه­ تا جوانه ببالای تنه دارد که البته خواهد گرفت، ولی تا مثل آن رعنا بشود و سایه بگسترد، دو- سه­ سالی طول­ دارد. ظهر که آمدم و عهدوعیال خبرش را داد، گفتم "اینهم بچه­ های ما!" و نمی­دانم چرا او هم تصدیق ­کرد. بعضی وقت ­ها حسابی احمق ­می­ شویم، مثلاً پریشب که "سیمین" حوصله­ اش سررفته­ بود. و کاردش می­زدی[6]، خونش درنمی­ آمد. بداخلاق و قُرقُرو و معلوم­ نبود چرا همین جوری فیلش یاد هندستون کرده ­بود. هرچه بی ­اعتنایی­ کرده ­ایم و می­ کنیم، بالاخره بعضی ساعات و دقایق می ­آید که در وسط قضیه قرار می­گیریم و می­ فهمیم که یک­چیزی کم داریم و ذکر آنرا هم که نمی­ شود کرد و نمی ­توانیم دائماً بیاد همدیگر بیاوریم، این است که عقده ­ای می­ شود و مزاحمت ­ها فراهم ­می­ کند و بداخمی­ ها و ناراحتی­ ها. خدا عالِم است بالاخره با این قضیه چه جور کنار خواهیم ­آمد، ولی بهرصورت، مسئله­ ای است زنده و دائماً مطرح در زندگی ما.

دیگر اینکه این "داریوش"[پرویز] احمق پس از آن همه حرف­وسخن­ها و کاغذ به نیویورک­نوشتن­ها، باز رفته سراغ "همایون"[صنعتی زاده] و غلط‌کردن‌نامچه بهمان نیویورک نوشته و کتاب برای ترجمه گرفته. اینهمه را "مهاجر"[علی‌اصغر] دیروز می­ گفت. پسرۀ متقلبی از آب درآمده ­است این "مهاجر"[علی‌اصغر]. بهرصورت، نه ­تنها باین پَستی تن­ درداده، بلکه برای گرفتن کتاب قراردادی را امضا کرده ­است که حاکی ازین است که مترجم پس از ترجمه هر فصل، باید آنرا به "فرانکلین" بفرستد و منتظر خبر باشد که می­ پذیریم این فصل را یا نه و اگر پذیرفتند، یک فصل دیگر را ترجمه­ کند، وگرنه دائماً خیار فسخ با آنها است.

بهرصورت، به هیچ حال و کارش نمی­ شود اعتماد کرد. آن اَلَم­شَنگۀ پیرارسال و این حقارت امسال.

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 24 اسفند 1402

 


[1]) فرخ­زاد- فروغ (1345- 1313 شمسی)، شاعر و مستندساز

[2]) منظور دو- سه روزی است که مادر سیمین دانشور به آنجا آمده بود و مسوولیت پرستاری ­اش به عهده دانشور افتاده بود.

[3]) اسپارتاکوس، منظور رمان "گلادیاتورها" در مورد قیام اسپارتاکوس است که به نام "اسپارتاکوس" به فارسی ترجمه­ شده ­است.

[4]) دشمنان، اثر آنتوان چخوف، ترجمۀ سیمین دانشور

[5]) منظور مجلۀ "اندیشه­ و هنر" است.

[6]) [اصل: می‌زنی]

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.