یادداشت‌های روزانه جلال آل‌احمد- ۱۱۲

کدخبر: ۲۳۲۹

بکوشش: محمدحسین دانایی

بالاخره ساعت چهار از "شوره­گز" درآمدیم و راه­ افتادیم. "کهورک" چشمۀ آبی بود و پست ژاندارمری و ژاندارم‌ها عین بلوچ‌ها و لابد لباس‌شان هم مثل سلاح‌هاشان سر میخ آویزان بود تا اگر رئیسی یا سرکرده‌ای برسد، بپوشند و رژه ­بروند و عمارتی نیمه‌کاره که لابد خود ژاندارم‌ها می‌ساختند. آبی به صورتمان زدیم و راه ­افتادیم. از شش تا هفت بعدازظهر در تنگ "نصرت‌آباد" بودیم و در آبادی‌اش باز نان و تخم‌مرغ خوردیم، و همه بلوچ بودند و پیرزنکی گدا بود که از مردم در حدود به‌زور پول می‌گرفت که "مو مُتَّلی مزارم" یعنی متولی مزار هستم و ۱۱ زاهدان بودیم و ۱۱/۵ به ضرب قرص "تاپال" چشم‌های فقیر بهم ­رفت. تختی دو تومان در یک اطاق سه‌نفره.

و امروز صبح سرِ صبحانه که چای بزرگ و نان­ و پنیر بود و دونفره دو تومان تمام ­شد، سه ­تا پاکستانی هم بودند که به مشهد می ­رفتند. چاق­ سلامتی مختصری و صبحانه که تمام ­شد، راه افتادیم. اول "سینائی" را دیدیم، پیرمردی با ریش ­و پشم صوفیانه و هفت ­تا بچه، و به قول خودش با 27 سال خدمت در ادارۀ آمار و سجل برای مردم دهات نوشتن، هنوز شمال را از جنوب تشخیص نمی­ دهد و شیخ طریقه هم هست و صاحب کرامات، البته مدعی بود. و بعد راه ­افتادیم، شهر را دیدیم و خرید مختصری بعنوان سوقاتی. و بعد بلیط ]"بلیط" اضافی حذف ­شد[ برای مشهد گرفتیم نفری 30 تومان. و ظهر خانه "سینائی" خورش بادمجان و گوجه­ فرنگی و بعدازظهر خواب در خانقاه و الآن هم در خانقاه این اباطیل را می­ نویسم.

بمی­ ها مجموعاً مردمانی بودند کور یا حداقل با چشم ­های نم­نمی، کوتاه، سیاه­ سوخته و با لهجه ­ای در حدود کرمانی و شیرازی، ظریف تر از اولی و نکره ­تر از دومی. و اما زاهدانی­ ها یا بلوچند با شالمه ­ای بسر و شلواری بقول برادرم مثل شیردان گوسفند از وسط پاچه­ ها آویزان و روسری بسر انداخته از دو طرف مانع تابش آفتاب و باز هم پر از کور و چشم نم­نمی. اما گاهی درین شهر آدم خیال ­می­کند توی خیابان "چراغ ­برق"[1] است. هندی­ پِندی­ ها که البته پاکستانی شده ­اند، با سفارتشان و آخرین حد قطارشان که دیدیم و بدست خودشان درین مُلک اداره ­می­ شود، با اطاقی مجزا برای مخدرات و ازین اباطیل و درهای هر کوپه از دو طرف و مجزا از هم و همه تخت ه­ای و زیره و بادام حمل ­می ­کردند از زاهدان بجائی باسم قطّه! (که باید "کویته" باشد در پاکستان) بارنامۀ لاک­ و مهرشده را روی دیوارۀ اطاق ­هایش دیدیم و فقط دوتا چراغ لَنتَر[2]مانند بلند از پایه­ هاشان آویزان بودند که باید شب نور جالبی داشته ­باشند و تمام شهر مستعمرۀ یزدی ­ها و کرمانی­ ها. شهری تازه­ ساز و پَست و درگودی ­افتاده میان کوه­ های سیاه اطراف با مقاطع کوچه­ ها و خیابان ­های قائمه و همه جا گِلی و فقط یک عمارت بزرگ آجری دیدیم در دست ساختمان، لابد مال وزارت راه، چون ماشین ­های آن آجر خالی ­می ­کردند و خودشان معتقدند که علت اسم ­گذاری این شهر به "زاهدان" همین شالمه ­های سفید است که شاید بنظر زاهدهائی می­ رسند. و هفتاد سال است که شهر بنیاد شده. منبع آب لوله­ کشی­ اش را دیدیم که فقط منبع آب است مثل بم، منتها]"ی" اضافه حذف ­شد[ در سر تپه ­ای و در یک انبار سیمانی و آب برای پادگان فقط تصفیه­ می ­شد و جناب "سینائی" معتقد بود که آب زاهدان گچ و کافور دارد، و فلان دکتر فرنگی گفته اگر یک قاطر آنرا بخورد، فقط چهار سال دوام­ می ­آورد، غافل ازینکه قاطر اصلاً عقیم است و کافور کاری با او ندارد و خود او هم که ده سال درین شهر بود، هفت­ تا بچه داشت!

از بالای تپۀ منبع آب، سلاخ­خانه­ را هم شناختیم، از کثرت گوسفندها اطرافش گُله ­گُله! و خیلی فراوان. لابد باید قصابی ­های مرتبی داشته ­باشد. از حتی کرمان ثروتمندتر و اجناس پاکستانی از پارچه و کفش در مغازه ­ها فراوان، بعلت قطار، و چای لیپتون 5/14 تومان که جا نداشتم، وگرنه می ­خریدم و از نوعی که نمی­ شناختم و اطمینان ­نکردم.

هرچه "حمزه" در بم از سرِ یک استوار زیاد بود، این پیرمرد از سرِ سنش کم است و با این حال، شیخ است و او نبود. و مردکه ­ای که در بم شیخ بود، یک نره­ خر آخوند بود که دعای کمیل را آن شب جمعه بخوردمان داد.

دیگر اینکه گُلبَنگ ­بستن در اصطلاح فرقۀ "خاکسار"[3]، یعنی دو دست را بصورت "لا" روی سینه­ گذاشتن و انگشت ­های سبابۀ هر دست[4] را به گوش طرف مقابل گذاشتن که یعنی وجود من در مقابل تو "لا" است و حلقه­ بگوش است. و می­گفت- سینائی- که آدابی دارند خیلی سخت­تر از آداب نظامی و یک درویش "خاکسار" هم با ما همسفر بود که عصای مسلح در دست داشت، یعنی تکۀ آهنی باسم نمی­ دانم چی در داخل چوب عصا!

دیگر اینکه "بیلش گِلی ور نمی ­دارد" در کرمان، یعنی "لوله­ هنگش چندان آبی نمی­ گیرد" و "چوریدن" (Cowridan) ایضاً بهمان لهجه، یعنی "سرکیسه­ کردن یا مکیدن" و در اصل حرکت مخصوص لب موش را و دندانش را در موقع خوردن قند می­ گویند. به "کلک" هم می­ گویند "توتی" (Tuti) گویا در زابل، و خودشان مجلس­دار فرقه را "دوده­دار" (Dude dār) می­ گویند.

و جالب این است که هم در بم و هم درین­جا، بمحض اینکه ما وارد شدیم، دست باصلاحات و بنّائی ­آلات گذاشته­ اند. در بم که آنطور شد و خود ما مجبور شدیم پُرش ­کنیم و درینجا هم عصر دو نفر در زدند: یک نظامی و یک سویل که آب حوض را بکشند و ترتیباتی ازین قبیل بدهند، البته از اخوان. اینهم نمایش محیرالعقول اینها. دیگر بس است. جناب شیخ فرقه آمده و جلوی روی او نمی­ شود نوشت.

 

چهارشنبه 13 فروردین-  4 ربع­کم بعدازظهر-  مشهد

ساعت هفت امروز صبح، درست پس از 36 ساعت راهروی و بیابان­دوی، از زاهدان به مشهد رسیدیم و بچه عذابی! فقط یک قلم 20 بار بازرسی شدیم! بماند تا یادداشت­ های قبلی­ام را تکمیل­ کنم.

در زاهدان و اطراف آن، بلوچ ­ها که بیشتر از این سه طایفه ­اند، زندگی ­می ­کنند: "شه­بخش" (20 فرقه و قبیله و معلوم ­است که گرچه شاه درین ملک انحصار است، اما شاه­بخشی به دهات و ایلات هم رسیده). "ناروئی" ایضاً در حدود 20 قوم و قبیله و "ریگی" که در تهران هم اسم شریفشان را از راه خان­ها و کله ­گنده­ هاشان شنیده ­بودم. اما در خود یا سایر نقاط بلوچستان "باهری"­ها هستند که در ایرانشهر و آن پائین­ ها بسر می ­برند و این سه طایفه که ذکر شد، بقول (نثرم احمقانه و روزنامه ­ای شده ­است!) "سینائی" مهمترین قبائل بلوچند.

بهرصورت، این شهر 70ساله را که دیدیم، شهر نسبةً مرتبی بود و متمدن، حتی یک گُل­سازی داشت، گُل ­های مصنوعی قشنگ. در حقیقت، یک قابساری و آینه ­کاری بود که گل­های مصنوعی هم می­ فروخت. شاید هم گل­ های ساخت پاکستان بود که دقت­ نکردم، ولی بهرصورت، لابد خریدار داشت. زرگری هم داشت، دو- سه­ تائی دیدیم و دو- سه ­تائی هم کتابفروشی.

و بالاخره این شهر را هفت بعدازظهر روز دوشنبه 11 فروردین ترک ­کردیم بقصد مشهد و با یک عدد اتوبوس به نفری 30 تومان. و درست 36 ساعت در راه بودیم. و هفت ]"بعد از ظهر" اضافی حذف شد[ امروز صبح رسیدیم به مشهد. در حدود بیست ­بار ماشین را بازرسی­ کردند، برای قاچاق و برای سربازهائی که باهامان بودند. مملکت سرحد و مرز و سامان دارد و مسافر را در داخل آن اینطور به سیخ می­ بندند. فحش همه بلند شده­ بود، و همه­اش دیروقت و بدوقت به بازرسی­ ها می­خوردیم، مثلاً دو بعدازنصف­شب یا اول بسم­الله که تازه راه ­افتاده­ بودیم. سربازهای سادۀ بیلمَز با یک چراغ بادی می­آمدند و باسم اینکه چندتا زابلی توی ماشین است، همۀ بساط را می­ گشتند و آخرین بارش که بالای تربت حیدریه بود و ساعت 11 شب بود، حتی باربند را هم باز کردند و تمام بارها را یکی­ یکی آوردند پائین و باز کردند و گشتند و هوا بارانش تازه بند آمده­ بود و مرطوب بود و عصای من تر می­ شد و شلوار پنبه ­ای هم که دیگر معلوم­ است چه گرمائی می­ توانست داشته ­باشد. (اینجا بودم که "مدیرزاده"[5] با برادرم رسید و کلام قطع ­شد و ازینجا به بعد را در قطار مشهد- تهران می­ نویسم.)

مأخذ: روزنامه اطلاعات- 21 اسفند 1402

 


[1]) چراغ­برق، خیابانی بین خیابان سعدی و سرچشمه در تهران که مرکز خریدوفروش لوازم یدکی اتومبیل است. نام امروز آن امیرکبیر است.

[2]) لَنتَر، نوعی چراغ به اندازۀ کاسه­ ای بزرگ است که در آن روغن یا پیه می­ ریزند و فتیله­ ای دارد و آن را با دو زنجیر از سقف آویزان می­ کنند.

[3]) خاکسار، فرقه‌ای از درویشان شیعی‌­مذهب ایرانی

[4]) ]اصل: دسته[

[5]) مدیرزاده- محمد، یکی از شوهرخواهرهای جلال که بعد از فوت همسرش به مشهد رفت و تا پایان عمر در آنجا بود.

 

تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.