بکوشش: محمدحسین دانایی
دیگر اینکه اینجا یک رسم دارند و آن این است که فکر میکنند در فصل بهار، یعنی از نوروز به بعد، سرِ هر شِشِهای باران خواهد بارید، یعنی در ۶-۱۶-۲۶ فروردین والخ. و میگویند: شِیشا، یعنی شِشها، و نیز مَثلی دارند که «سیاه بهار، شب ببار، روز ببار.» یک مثل دیگر هم ازشان شنیدم و این بود که «خُل تو پروپاچۀ کسی انداختن.»
دیگر اینکه در دهات دوردست ماهان که ساعت کمتر است و از تمدن بدور، وسیلۀ تقسیم آب (یعنی تعداد قَصبها را) چیزی شبیه آنچه در "سگزآباد" دیدهام، است، با این تفاوت که این از مس است و آن از سبو و سفال بود، این از آب در مدت شش دقیقه پر میشود و آن در پنج دقیقه از آب خالی میشد. کاسۀ مسی مخروطیشکلی است ته آن سوراخ. آن را میگذارند روی سطح آب تا از سوراخ زیرش، آب بآن نفوذ کند و پُر که شد، خالیش میکنند و از نو. اینرا میگویند "تشته" Tashte)) یعنی طشتک، بخصوص در دهات "سهکنج" و "کهنوج" این رسم متداول است.
دیگر اینکه به قالیبافهای ماهان هم سر کشیدیم. از دو دستگاه در دو خانه دیدن کردیم که هر کدام دوتا دار قالی داشتند. در اولی قالی می بافتند برای "شرکت فرش"، خوش نقش و زمینه بیدمشکی و در دومی قالیچه نمی دانم برای کدام شرکت با زمینۀ آبی سیر. بچه ها با دست های ظریف و خشن شده شان و نوک انگشت های نازکشان، لای تارها پشم وپود می دواندند و یکی شان سه ساله هم به زور بود. احساس کردم که به زحمت می شود پا روی قالی گذاشت! از دور که می رسیدیم، صدای آوازی می آمد. اول خیال کردم قرآن می خوانند و نزدیکتر که شدم، فهمیدم عربی نیست. گفتم لابد آواز محلی است و جلوی درِ کوتاه که رسیدیم و دارِ قالی و نقش آن بچشم خورد، فهمیدیم یکی نقشه را میخواند و رفتیم تو. استادکار می گفت: گَزی 60 تومان مزد از "شرکت فرش" می گیرد (و قالی هائی که می بافند، از آنها بود که متری 300-400 تومان می فروشند) و نقشه را هم خود شرکت میدهد. بعد معلوم شد این نقشه ها را در کرمان می کشند و می فرستند به دهات. باختلاف اقوال "شرکت فرش" یکتنه در ماهان از 230 تا 300 دار قالی دارد، یعنی دستگاه هائی که برای او کار میکنند. فقط دار و ابزار کار و کارگر با صاحبکار، یا استادکار، یا صاحبخانه است، نقشه و مصالح و پشم و غیره را شرکت می دهد، با گَزی 60 تومان برای قالی های عالی، و جمعاً در تمام ماهان می گفتند در حدود 800 دار قالی بپا است و اگر پای هر داری بطور متوسط سه نفر هم کار کنند، می شود 2400 و جمعیت ماهان بقول شهردارش هفت هزار نفر است و من تعجب می کنم که اینهمه کشت و آبادی را چه کسانی می کنند؟ و می گفتند "ارجمند"نامی[1] که از کرمان قالی صادر می کند، در امریکا به "پادشاه قالی" معروف است! و این بچه هائی که من دیدم، با پاهای برهنه روی خاک و انگشت های ترکیده و سرهای آنها رفته و قرمزشده! داستانی بود، و اطاق ها بینور و چه سُرفه ها میکردند!
دیگر اینکه الآن کلاه درویشی این یارو "حقگو" نظرم را جلب کرد. به سقف آن چهار بار "یا علی مدد" با نخ سیاه روی نمد دوخته شده (ملیله دوزی می گویند! چه می گویند؟) و در اطراف آن "بِوِلایَتُکَ یا عَلی یا عَلی یا عَلی" و "نادَ عَلیاً مَظهَرُ العَجائِب، سَجِدهُ عونَاً لَکَ فیالنَوائَب، کُلُ هَمِ وَ غَمِ سَیَنجَلی" و در حاشیۀ پائین "لا فَتی اِلّا عَلی لا سیف اِلّا ذوالفَقار" "یا عَلی یا ایلیا یا یا یا باحسن تراب(؟)"و این کلمۀ آخر را نتوانستم بخوانم (بعد تحقیق شد، باید "یا باتُراب" باشد!) و کلاه از نمد سفید است و بالای آن نوکی از نوع صدف های تیز دریائی دارد و توی آن آستری و دور آن حاشیۀ سیاهی از تو و ترکی نیست و گرد است شبکلاه مانند، ولی بلندتر از شبکلاه های نمدی معمولی در دهات، و به نخ سیاه آنرا به چهارتَرک مانندی تقسیم کرده اند.
دیگر اینکه "آقای مدنی" متولی را هم دیدیم. سیدی پیرمرد و نه چندان بدپُز، ولی کَر که سمعکش را اخیراً آخرین مُد کرده بوده، یعنی به عینکش بند می کرده، که نمی دانم چه جور چیزی است، و چون ظریف بوده و خراب شده، فرستاده اند تهران که درستش کنند و هنوز برنگشته و دردسری برای ما بود که دو کلمه حرف خرفهمش کنیم. و دستش را بوسیدم و روی مرا بوسید. و تعجب کرد که چرا درین سوارانی بما منزل دادهاند و در خود صحن اصلی منزل نکرده ایم. و موزه را هم دیدیم با یک جزوه قرآن خطی 710 هجری و قرآن های دیگر و نیزهای و شمشیری و تخماقی و کشکول بزرگی بر سر چهارپای های آهنی که لابد در آن دیگجوش می پخته اند و شمعدانی برنجی و بزرگ بر دوش فیلی بعنوان پایه که پیدا بود کار هند است و هدیه ای باین درگاه و میزهائی منبتکاری که با درهای آستانه یکجا از هند آمده بوده است و امضائی در دفترش انداختیم و فهرست کتابخانه شان را نگاهی کردیم که کتاب دعائی را باسم "صادق هدایت" ضبط کرده بودند و از اباطیل فقرا "دیدوبازدید" هم در آن بود و دیگر اباطیل این سال های اخیر. هزار جلد کتابی هر کدام قلابیتر از یکدیگر.
و کمر فقیر الآن سخت درد می کند و شیری هم که برای شام تهیه کرده بودیم، برید و لور[2]شد، یک نیممنی بود در یک دیگ روحی[3] و نان وپنیر و سیبزمینی خوردیم و پرتقالی، دو- سه تا گردوئی که از دیشب مانده بود.
دیشب برق 5/9 خاموش شد و امشب ربعساعتی به نُه داریم و الآن خاموش شد، و می دانم بمحض اینکه ما قصد خوابیدن کنیم، سروصدای همسایه ها راه خواهد افتاد، که در هر اطاق یک ایل می خوابند، زنوبچه و کوچک وبزرگ و سروصدائی که صدرحمت به حمام زنانه. طلایه های آن (عجب لغتی آمد!) از حالا پیدا شده است، مثل شبکور می مانند، روز ازشان خبری نیست و تا برق روشن است، باز هم خبری ازشان نیست، ولی همچه که خاموش می شود، راه می افتند.
امشب درهای حرم را هم زودتر بسته اند. و دیگر بس است. پاشیم اقلاً دراز بکشیم که فردا صبح اگر بشود، باید رفت بم.
چهارشنبه 6 فروردین 37 - 5 صبح- اندر ماهان
بادای نماز که بلند شده ام، دیگر خوابم نبرده. چراغ را روشن کرده ام و دارم برادره را هم بی خواب میکنم.
دیشب یک مقدار در فکر برگشتن بودم و فکر کردم بهرصورت، "ملغمه"[4] را باید به شخص ثالث ژیگولومانندی درآورد و گذاشت و اباطیلی که قرار است چاپ بزنم، و بعد هم "در پی آب" را سروسامانی بدهم با این اطلاعات دست وپاشکسته ای که در بارۀ قنات جمع کرده ام و اگر توانستم، قصه ای از دخمه هم بنویسم.
پنجشنبه 7 فروردین- 6 صبح- اندر بم
امروز نمازمان قضا شد! مثلاً، بعجله پا شدیم و وضوئی ساختیم و الاّکلنگی! فکر می کنم اغلب رجال روحانی و غیرروحانی هم همینطور نماز می خوانند.
بهرصورت، دیروز ساعت نُه راه افتادیم از ماهان به شش تومان نفری و ظهر در "دارزین" (Dārzin)نامی[5] که فقط تخم مرغ و ماست و آبگوشت داشت، ناهار خوردیم و یک تریلر بزرگ از "شرکت اسفندیار یگانگی"[6] معطل بود و دیزلش را فرستاده بود که آیا راه مناسب عبور تریلر هست یا نه و تا آنجا بودیم، دیزل برگشت و خبر داد که راه قابل عبور نیست و باین طریق، یک چاه عمیق به تعویق افتاده! تریلر بزرگ حامل یک دستگاه حفر چاه بود. و تازه در بم سؤال کردند، می گفتند جیرفت و رودبار آن اصلاً احتیاجی به چاه عمیق ندارند.
بهرصورت، اما عجب شهری است اینجا، نمونه ای از خرمشهر، منتها خیلی تمیزتر و بیرودخانه. عجب نخل هائی و عجب بوی بهارنارنجی و عجب اَرگی و عجب آسمانی و بعد عجب چشم هائی! انقدر همین یکروزه کور دیده ام که نهایت ندارد. دکتر دندان ساز بهداریچی آنها هم میگفت: 99 درصدشان کور ظاهرند، بقیه کور باطن. شوخی می کرد. بهرصورت، باید بفرصت بنویسم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 14 اسفند 1402
[1]) ارجمند- محمد ( 1347- 1276 شمسی)، مردی که با زحمات شبانه روزی و استعداد و خلاقیت هنری، توانست فرش کرمان را به جهانیان بشناساند و کاخ های شاهان را به زیور و زینت این صنعت گرانقدر که هنر کوخ نشینان کرمانی است، بیاراید. کارهای او توانسته در مکان هایی چون آستان مقدس رضوی، آستانۀ حضرت معصومه، کاخ سفید آمریکا، کاخ بوکینگهام انگلیس و... راه یابد. (نام ها و لقب های جالب در تاریخ کرمان، نوشتۀ محمدعلی گلابزاده ، کرمان، انتشارات ولی، 1338، ص109)
[2]) لور، اصطلاحی است برای بریدن یا خرابشدن شیر
[3]) روحی، تلفظ عامیانه برای ظرف هایی است که در اصل از آلومینیوم ساخته می شدند، ولی تصور عمومی بر این بود که از فلز روی ساخته شده اند، لذا به آنها روحی، یعنی رویی می گفتند.
[4]) ملغمه، یکی از قصه های در دست نوشتن جلال که نوشتنش را از بهمن 1326 شروع کرده بود، ولی هرگز تمام نشد.
[5]) دارزین، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان بم در استان کرمان و در فاصلۀ ۲۵ کیلومتری کرمان
[6]) یگانگی- اسفندیار ( 1351- 1287 شمسی)، معروف به بنیانگذار آبیاری نوین در ایران. او مؤسس شرکت آبیاری سرتاسری ایران است و طی ۲۷ سال، بیش از ۲۵۰۰ حلقه چاه عمیق در سراسر ایران حفر کرده است.
تولید محتوای بخش «وب گردی» توسط این مجموعه صورت نگرفته و انتشار این مطلب به معنی تایید محتوای آن نیست.