بکوشش: محمدحسین دانایی
تو هم که غریبهای و نمیتوانی با هر کسی سروکلهبزنی و مجبوری تحمل کنی و صدایت درنیاید و یارو با دستهای نظامیاش، توی فیها خالِدوُن بساطت را هم بگردد. یک زنکهای هر چه داد زد بابا اسباب زنانه را بازدید نمیکنند، فایده نداشت. زنکه از بیرجند بود و نیمچهسوادی هم داشت. و از بساط یک زابلی که دستمال یزدی برای فروش به مشهد میبرد، دوتا دستمال را سربازها کِش رفتند. و این خبر را وقتی راه افتادیم، شاگرد شوفرمان آورد که به هوای آب خوردن رفته بود توی اطاق پاسگاهشان و دستمالها را دیده بود.
روز اول که راه می افتادیم، دل من هم درد میکرد و چنان که نگو، مثل اینکه از تو سرنیزه ای به رودۀ بزرگم فرو می کردند و نفسم درنمی آمد و همچه بساطی شد که عصبانی شدم و داد [و] فریادی و البته زود جلوی خودم را گرفتم و به نیش و کنایه زدن بس کردم و از آن ببعد هم در اثر نیمچه روزه، حال دل و روده بهتر شد و هم من متوجه شدم که چنین سفری را در چنین بیابانی فقط باین علت کرده ام که قدرت تحمل خودم را بیازمایم، و واقعاً بهترین کلاس است. الآن که توی قطار نشسته ام، فکر آن قهوه خانۀ قبل از "شورگز" را که می کنم بین بم و زاهدان، بدنم می لرزد، حتی گربه نداشتند! و چه نانی و چه آبی و چه خوراکی! آبگوشت بوی گند می داد که زیر دماغ ما ماند تا به مشهد رسیدیم. و این شهر را هم عجب ترک ها و ترکمن ها و بربرها استعمار کرده اند با نانشان (بربری دوپا مثل ریش رستم) و زبانشان. یک قالی هم دیدیم عصری و با "مدیرزاده" [محمد] که در راه بهمان برخورد و یک انگشتر فیروزۀ شجره[1] هم برای عهدوعیال خریدیم به بیست و دو تومان و خِرت و خورت های دیگری هم خریده ام.
الغرض شبِ سه شنبه، یعنی دوشنبه شب را تمام راه رفتیم و چه بهتر، چرا که بفاصلۀ 500 کیلومتر فقر و خشکسالی و بی آبی را ندیدیم. و صبح ساعت 5/5 رسیدیم به بیرجند، شهر خاکی کوچک و تروتمیزی با ظاهری آجری و رودخانه ای در شمال آن و جنوب آن ختم شده به دامنۀ کِشدار و قوسدار و منحنی کوهی و خود شهر بر روی تپه ای و با مسجدی تازهساز و یک گلدستۀ کلفت و کوتاه در خور بیرجند و بسیار بیقواره و حتی بدقواره. کفشی واکس زدم و با صاحب هتلی که صبحانه بهمان داد، یکدست تخته زدم که دو تومان باختم. خوب بازی می کرد، یعنی من بد بازی میکنم، هم تخته را و هم شطرنج را. و این تخته را بقیمت دو تومان فقط برای این زدم که چُرت خواب از سرم بدر برود که رفت.
از بیرجند ساعت هشت حرکت کردیم، بعد از تجدیدمسافرها و غیره. و از بیرجند تا قائن چیزی که یادداشت کردنش جالب باشد، اینکه کم کم آب و آبادانی بیشتر می شد و عمامه ها برسم خراسانی و یزدی و نه بقیافۀ بلوچها و لچکه ای زاهدان.
و دیگر اینکه آسباد هم دیدیم، دو نوع: یک نوع جدید و پروانهای آنطور که در باسمه های فرنگی دیدهایم یا درین سفر تابستان در "مونمارتر" دیدم، منتهی کوچکتر و سرِ بام خانه ها و پروانه ها چهارچوبی و روی آن حلبی کشیده شده، حلبی زنگزده. و نوع قدیمی تر آن که حتماً محلی است و از قدیم رائج بود، پروانه هائی بود دراز و عمودی کارگذاشته شده و بین دو ستون پهن در جهت باد- جرزمانند- که باد را میان خودش بکشد و بدهد به پروانه. و میل وسط پروانه از چوب و مسلماً مستقیم به سنگ آسباد متصل. تیپیک خراسانی. چیز جالبی بود. حیف که نایستادیم، وگرنه عکس می گرفتم. می شود اگر یک وقت قرار شد، آن را سمبل طیبات و قائنات قرار داد، سمبل توریستی.
خود قائن، شهر پردرختی بود با یک هیکل نکرۀ مسجدجامعی در وسط و مسلط بر فراز شهر، ارگ مانندی کلفت و گنده وسط شهر. یک منبع آب دوقلو و فارغ از تصفیه بالای سر شهر بود که آبی آسمانی آن از دور شباهتی به شکوفه های سر درخت ها می داد. سرِ قبرستانشان لاشۀ یک عماری افتاده بود که مدت ها بود ندیده بودم. و باز صندوقچه مانندی حلبی پوش و دردار و غیره. وسط میدان شهر زیر سایۀ یک گلابی پر از شکوفه، هفت- هشت نفری چهارزانو نشسته بودند و همه شالمهبسر و پسرک ده- دوازده ساله ای برایشان کتاب می خواند، غلط و غولوط و یکی بزرگ اصلاح می کرد غلط هایش را. جلو رفتم، "خاورنامه" بود، در رشادت های علی. و برگ های سفید شکوفه ها بسرورویمان می ریخت. در حالی بودیم که نمی توانستیم روی صندلی و بطور کلی روی ک...مان بنشینیم، و در چنین حالی، چنان منظره ای!
مسجد جامع خیلی سنگین بود و از 776 بود و طاق بلند آن با اسلیمی های بزرگ برنگ اُخرا روی گچ نقش و نگار داشت و البته همه تجدیدشده، درست به لاک ناخن زنها میماند که دوتایش رفته و دوتایش را تجدید کرده اند. و گشتم این لوحۀ ساختمان مسجد بود بالای سر محراب "اَمَرَ هذهِ العِمارَه قُربَةً لله اَلفَقیرُ اِلیالله نِظامُ الحَقِ وَ الدین جَمشید قارِنبنِ جمشیدبنِ عَلیبنِ اَشرفبنِ قاضی شَمس الدینِبنِ عَلی القائنی فی شهور سنه سِت و سَبعین و سبعمأئه" و جالب این بود که چنان بنائی که طاقش ]"را" اضافه حذف شد[ از دو طرف با شمع های آجری مثل پیبندهای "نوتردام"، قبله اش کج بود، در گوشۀ جنوب شرقی، رواق بلند مسجد محراب را کج کار گذاشته بودند.
از بیرجند تا قائن از دیدن دهاتی که بر سر راه بود، این حالت بآدم دست می دهد که انگار لانه هائی هستند از موریانه ها یا زنبورهای وحشی، منتهی بر روی دشت چسبیده- بجای روی دیوار و طاق اطاق- خانه ها همه از گِل و سقف ها گنبدی و کوچک کوچک و پهلوی هم چسبیده و درست مثل لانۀ موریانه ها. همه کوتاه و بیسوراخ و روزن و دربسته، البته لابد یک دری بهرصورت در گوشه ای داشته اند. هیچ جای این ملک چنین چیزی ندیده بودم و یا چنین احساسی بهم دست نداده بود.
بعد از قائن که در مزارع آن خیلی گشتم با نگاه و از پشت شیشۀ اتوبوس شاید مزرعه ای از زعفران ببینم و سؤال هم کردم و فایده نداشت و مزارعی از یک نوع بوته ای مثل بوتۀ نرگس با گُلی یا گُل هائی بر سر آن دیدم که خیال کردم همان است، اما از شاگرد شوفرمان که پرسیدم، گفت: منداب[2] است و نفهمیدم چه می گفت، از بس جاده خراب بود و ماشن صدا می کرد.
بعد ازین قائن، به "گریمونج" (Grimonj) رسیدیم که در وهلۀ اول از اسمش فکر کردم شاید "گرمویج" باشد (Garmowij) به معنی معدن یا وطن آب گرم. وقتی ایستادیم که غلام پست کیسه هایش را بده بستان کند، بوی گند هم از روی مزارع آن بدماغ خورد، بوی H2S[3]. حتماً آب معدنیای چیزی هم دارد و به هرصورت، خیلی دلم می خواست که این اسم دومی را می داشت.
ظهر در قهوه خانه ای ناهار خوردیم که اسمش یادم رفته. از درِ محقری رفتیم تو، ولی راهروها و اطاق های پستومانند و همه محفوظ از حرارت و هوای بیرون و دخمه مانند و سکوها مفروش از قالی و (اسمش را بکمک برادرم گیر آوردیم، "بیدخت" بود) خنک و این نوع قهوه خانه ها را زیاد دیدیم. و جالب این بود که درین آبادی و یکی- دوتای دیگر قبل و بعد آن، روی یک دیوار بزرگتر مأمورین سمپاشی ضبط کرده بودند که در چه تاریخ گَرد د.د.ت. پاشیده اند و چند نفر جمعیت دارد و چند خانوار است و اسمش چیست و اسم رئیس دستۀ سمپاش هم بعنوان اظهار وجود پای آن.
و چه مستراح هائی درین قهوه خانه ها و بین راه! چاله هائی پر از کثافت که نزدیکشدن بآن، احساس هر نوع رفع حاجتی را از آدم می گرفت، چنان بوئی و چنان بی آبی و کثافتی که نهایت نداشت و چه سوراخ مَق...هائی که آثار خودشان را بآن عظمت، خدا عالِم است پس از چند روز هنوز ساق و سالم زیر باد و آفتاب و خورشید و فلک حفظ کرده بودند!
بعدازظهر گناباد بودیم، یعنی بلافاصله پس از "بیدخت". با عمارت بلند مخصوص فقرا و گنبد آن، مزار یکی از حضرات گنابادی ها. و توی خیابان بانتظار تغییر و تبدیل پست، یک سرباز رشید را دیدم که روی گردنش- درست آنجا که در زمان انقلاب میگذاشتند روی گیوتین- این مصرع را خالکوبی کرده بود "ای دل از خواهش بیجای تو دیوانه شدم"! خیلی دلم می خواست بروم و باهاش خوشوبِش کنم و داستانش را بپرسم، اما اینقدر گدای کور (بخصوص زن) زیاد بود که می ترسیدم از ماشین پیاده شوم.
و شهر عجب سبز بود، سبزترین شهری که در طول این سفر بلند و عظیم دیدم.
مأخذ: روزنامه اطلاعات- 22 اسفند 1402
[1]) فیروزۀ شجره، یکی از انواع فیروزه های نیشابور
[2]) منداب، یک گونه گیاه علفی یکساله است که معمولاً به صورت هرز در کشتزارها میروید.
[3]) H2S، هیدروژن سولفاید، گازی بدون رنگ، قابل اشتعال و بسیار سمی