او در سن ۱۲ سالگی به تهران رفت. خود وی راجع به این کتاب در دیباچه آورده است «این کتاب تقریبا بالتمام داستان و سرنوشت کودکی نویسنده است و از آنجایی که میدان آن حوادث و وقایع اصفهان است، آن را میتوان اصفهان نامه نیز خواند» در این کتاب نویسنده خاطرات کودکیاش را به زبانی شیرین که خاص خود او است بیان میدارد و دست ما را میگیرد و در کوچههای محله بیدآباد و علیقلی آقا در زمان ظلالسلطان میچرخاند. زمانی که او به مکتب خانهای در مسجد سید رفت و بعد به مکتبی دیگر در مسجد علی قلی آقا.
نگارش کتاب هم به این خاطر بوده است که وقتی در زمان ظلالسلطان او و خانوادهاش مجبور به مهاجرت از اصفهان و رفتن به تهران شده بودند، او حدود ۴۰ سال از اصفهان دور بود. در این مدت به اروپا رفته و تحصیل کرده بود. خلاصه بعد از این مدت در سال ۱۳۱۵ش دوباره به اصفهان آمده و به سرزمین کودکی پا نهاده بود. او روزها در گریز از دید و بازدیدهای فامیل، تنهایی به کنار زایندهرود و نیز کوچههای کودکی میرفته و خاطرات و ترشحات ذهنی خود را به نگارش در میآورد.
همچنین در این میان سرنوشت و ماجراهای دوستان قدیم خود را نیز به تصویر کشیده است. سرانجام نیز این خاطرات را در سال ۱۳۳۵ به چاپ رسانیده است و نام سر و ته یک کرباس بر آن نهاده است. او در این کتاب ما را به دنیای آدمهای آن روز میبرد و جهان ذهنی آنان را برایمان میگشاید. عارفی که چهار مذهب را گشته و در میان چهار مذهب سرگردان است. دو برادر مکتب داری که در پشت بام مسجد علی قلی آقا مکتب خود را برپا میکردند و با هم رقابت داشتند. مکتبدارها و آدمهای زوردار دوران کودکی او. ظلالسلطان و آقا نجفی و ماجراهای آنها.
در اینجا چند بخش از کتاب را میخوانید:
گردش در شهر
ساعتهای دراز در این کوچههای تنگ و تاریک که به آشتیکنان معروف است و در این سیبههای کج و معوج پر چاله و چوله، در پی آن بچه شش هفت سالهای میگشتم که سی چهل سال پیش در همین کوچهها با کودکان همسال خود در خاک و خل میغلطید و از آینده و رونده به غلیظترین لهجه اصفهانی دشنامهای آبدار میشنید... (ص ۵۶)
بازگشت به کوچههای کودکی
هنوز جوی آب کما فیالسابق از وسط کوچه میگذشت و خانه حکیم باشی و هشتی حاج میرزا فتحالله که بلاشک حالا هر دو چهل کفن پوسانیده اند، در همان جای خود باقی بود. پس چرا آن کوچه عریض اینک چنین تنگ و کوتاه به نظر میآید؟ خانهای که به خیال من کاخ بلندپایهای بود، چرا این طور محقر و ناچیز گردیده است؟ (ص۵۷)
تفریح مردم در باغ نو
مردم اصفهان روزهای جمعه و تعطیل را دسته دسته و جوقه به جوقه در باغ خرم و باصفایی که ظلالسلطان بهتازگی به اسم باغ نو ساخته بود به تفرج و خوشگذرانی میگذراندند. از قضا روزی جارچی در شهر جار زد که روز جمعه آینده باغ نو قرق مخصوص زنان شهر خواهد بود. و هیچ مردی حق ندارد قدم بدانجا بگذارد.... (ص ۵۹)
آرزوی آخر
و در این آخر عمری هم تنها آرزویی که دارم این است که در همان جایی که نیم قرن پیش به خشت و خاک افتادهام، همان جا نیز به خاک بروم و پس از طی دوره پر فراز و نشیب عمر، خواب واپسین را در جوار زایندهرود دلنواز، سر به دامان تخت فولاد میهمان نواز دیده از هستی پر غنج و دلال و پر رنج و ملال بر بندم. (ص ۴۵۶)
جمالزاده سرانجام در زمستان ۱۳۷۶ در ژنو از دنیا رفت و در همان جا به خاک سپرده شد. ای بسا آرزو که خاک شده است.
منبع: سر و ته یک کرباس، محمدعلی جمالزاده، چاپ دوم ۱۳۸۵،
انتشارات سخن